به گزارش امیدنامه، ابراهیم افشار، روزنامهنگار در روزنامه ایران نوشت: «۱ نه. دیگر سیرم از یلدا. از مادربزرگ. از شبچره. از خفهخون گرفتن این روزها. از سرما. از چلهبزرگه و چلهکوچیکه. از هندوانه و خربزه و انار (نه انار را دروغ گفتم!) از خاطره کرسیهای بزرگ چوبی و سینیهای مسی پر از میوهجات و تنقلات و کوفت. از بازیهای شب یلدا: مشاعره، گلقالیبازی، شاهنامهخوانی، نقالی، شعبدهبازی. از خوانچههای نوعروسان. طبقکشان پیر دُردیکش. از پوشیدن لباسهای نو شب یلدا. جناق شکستن. حل معما و چیستان. باز خفهخون گرفتن این روزها. از مادربزرگ بیچارهام که خطاب به نوعروسان فریاد میزد «بپایید بپایید هر زنی که در شب یلدا باردار شود بچهاش یا سیاه خواهد شد یا دیلاق و قدبلند.» اما اشرفالسادات که در آن سال «هزاروسیصدوقدیم» شانسیشانسی در شب یلدا باردار شده بود از قضا تولهاش سفیدبرفی و قدکوتاه درآمد و مادربزرگ گفت: «اشتباه میکنی تو، لابد شبی دیگر باردار شدهای.» انگار یلدا فقط برای این آمده بود که پیرزن را کنفت و خرفت جلوه دهد. همان مادربزرگی که میگفت: «بیایید بیایید که خوردن هندونه و خربزه در شب یلدا از عطش تابستان بعدی میکاهد» و ما میخندیدیم. از قضا او تابستان بعد را از عطش میمرد و ما هیچ هم تشنهلب نبودیم. انگار شب یلدا برای این بود که او را پیش ما کنفت و خرفت کند. بعدها فهمیدم که یک ایمان ساده بهتر از بیایمانی است.
۲ نه. دیگر سیرم از یلدا. از کرسی. از مادربزرگ. از خفهخون گرفتنهای امروز که یلدا را از دهان انداخته است. از سرما. از چلهبزرگه و چلهکوچیکه. حتی از یادآوری جشنهای ایرانباستان هم سیرم. از مراسم «دیباذر» که مردمان دلخوش ما هشت روز اول دی را به مناسبت فرا رسیدن شب یلدا و آغاز زمستان جشن میگرفتند. لامصبها به هر بهانهای جشن راه میانداختند. چه جشن دیباذر چه جشن «دی به مهر» که معمولاً ۱۵ دیها برگزار میشد. من تمام سال را منتظر سوسنسوزی در همین ۱۵ دیها بودم. آنگاه که خانهها از بوی سوسن عطرآگین میشد و سوسنسوزی و سیبخوری میشد پای ثابت مراسمها. مادربزرگ میگفت «یاللهیالله بیایید آدمکهایی از خمیر نان بسازید و در کوچهها رهایش کنید.» ما میگفتیم اگر قرار است در کوچه رها کنیم چرا اصلاً بسازیمش؟ و او میگفت: کوپکاوغلی رو حرف من حرف نزن! لذت آدمکهای یکشبه آنجا بود که مادربزرگ آتشی برمیافروخت و ما در حالی که سرودخوانی میکردیم آدمکهای خمیری را در آتش میانداختیم. مادربزرگ میگفت: «یادتان باشد دی نام زیباترین فرشته سال است» و ما کنج کرسی میکپیدیم و تابستان داغ را آرزو میکردیم. تمام دلخوشیمان به این بود که مادربزرگ برای قطعی بارانهای خانهخرابکن در شب یلدا، مراسم چهلکچلون برگزار میکرد و ما حّظ میبردیم. او برای قطعی هر چه سریعتر باران، نخ و سوزنی در دست میگرفت و بچهها را دور خود جمع میکرد. چهلتا توت یا انجیر در دست میگرفت و نام چهل کچل را یکییکی بر زبان میآورد و بعد از هر اسم کچلی، یکی از توتها را به نخ میآویخت. ما میگفتیم وای مامان بزرگ! تو اسم این همه کچل را از کجایت آوردی؟ و او باز میگفت: کوپکاوغلی ساکت باش، بگذار کارم را بکنم. آخرش هم نخ پر از توت یا کشمش را میبرد زیر ناودان میگذاشت تا باران قطع شود و برود پی کارش. اما باران که به حرف او گوش نمیداد. باران سلیطهتر از این بود که به حرف یک پیرزن گوش بدهد و تا صبح میبارید. بلکه فردایش هم میبارید. بلکه پسفردایش هم میبارید. انگار یلدا آمده بود که مادربزرگ مرا کنفت و خرفت کند.
۳ نه. دیگر سیرم از خاطرات یلداهای قدیم. از قهوهخانههای پر از نقالان و تَردستان و معماگویان و شعبدهبازان. وقتی که قهوهچیها در قهوهخانه را از پشت میبستند و مراسم آغاز میشد دنیا از حرکت میایستاد. مردانی قلندر و تنها که به تماشای برآمدن آفتاب، شب یلدا را در همان قهوهخانهها سحر میکردند و تا خود صبح، شعرهای شهنامه میجوشید از دهانها و روی میزهای چوبی و کرسیها غلت میخورد. شبی که تا خود صبح به معماگویی و شرطبندی و لالهافروزی میگذشت و سحرگاهان قهوهخانهنشینها به گرمابه عمومی میرفتند. به جستوجوی مشتمالی و سرکیسهای و نرم کردن تنی. در آن شبهای یلدای قدیمی که در بسیاری از محلات بر بامها چهارطاقی مخصوص شبخوانان درست میکردند و هر کس که تهصدایی داشت مردمان را به آوازی میهمان میکرد. مادربزرگ به همه همسادهها گفته بود هر کس که چهل روز پیش از برآمدن آفتاب جلوی خانهاش را آب و جارو کند خدمت حضرت خضر میرسد و حاجتش برآورده میشود. اشرفالسادات که چهل روز صبحها قبل از طلوع، پدرش درآمده بود در آبپاشی با سرانگشتان نازکش و کوچه و مقابل در را مثل بهشت کرده بود، حالا به امید برآمدن حاجاتش به دست حضرت خضر، چشمش راه میکشید. هی به مادربزرگ میگفت: پس چه شد حضرت خضر؟ و مادربزرگ میگفت: مطمئنی ۴۰ روز تمام جلوی در خانهات را آب و جارو کردی؟ انگار یلدا برای این آمده بود که مادربزرگ را پیش اشرفالسادات خراب کند. گرچه صبحانه فردای یلدا همه چیز را میشست و میبرد: چاییشیرین و چای دارچین و چای شیر و حلیم و آبلبو و کلپچ. منّت روی سر هر کس که بخورد! آن روزها بوق حمامها پیش از اذان صبح به صدا درمیآمد و مردم موقع حمام رفتن، جام چهلکلیدشان را هم کنار بقچهشان با خود میبردند. جامی برنجی که رویش آیتالکرسی حک شده بود و روی دستهاش بسمالله الرحمن الرحیم را کندهکاری کرده بودند. مادربزرگ هم از این جامها یکدانه داشت که بعدها نفهمیدم کی دزدیدش. کارکرد این جامهای برنجی پراکندن و دور کردن اجنهها از حمامها بود. لابد شنیدهاید که چه بلایی سر جام «حاجی صدتومانی» پولدار لاکچری اواخر عصر قاجار آمد. او نیز جام برنجی مخصوصی داشت که صبحهای زود بعد از یلدا وقتی به حمام میرفت آن را هم با خود میبرد. یک بار در آن نور کمسوی چراغموشی که حمام را مهآلود نشان میداد مستقیم چپیده بود به خزینه و وقتی که سر توی آن برده و صلوات فرستاده و از خزینه بیرون آمده بود یکهو اجنه را دیده بود و فریاد زده بود. نگو مردمانی که از او زودتر به حمام آمده بودند برای این که حاجی صدتومانی را سر کار بگذارند شروع میکنند به رقصهای اجنهای در حمام و با فریاد «جامو بده برقصیم... جامو بده برقصم» از حاجی جامش را میخواهند. حاجی اما جامش را دودستی چسبیده بود و به اجنه گفته بود «نه، بگذارید خودم با جامم برقصم.» شوخیهایی که آخرش به بیهوشی حاجی صدتومنی منجر شده بود و از فردا همه جا چو افتاده بود که نبودید ببینید اجّنه هاچه شکلی حاجی صدتومنی رو بیچاره کردند. مادربزرگ میگفت حاجی صدتومنی اگر دوتا بسمالله گفته بود پادشاه جنها درمیرفت. حاجی گفته بود والله بیست تا بسمالله گفتم ولی درنرفتند. انگار که یلدا آمده بود که فقط مادربزرگ مرا کنفت و خرفت کند.
۴نه. دیگر سیرم از یلدا. از کرسی. از مادربزرگ. از خفهخون گرفتنهای امروز که یلدا را از دهان انداخته است. از سرما. از چلهبزرگه و چلهکوچیکه. از یادآوری یلداهای قدیم که خاطر نمیانگیزد. از بازیهای شب یلدا که مشاعره و گلقالیبازی و شاهنامهخوانی و نقالی و شعبدهبازی بود. سیرم از شرطبندی مردمان قهوهخانه عودلاجان در آن یلدای قجری که قلندرها شرط گذاشته بودند هر کس در این نصفشب یلدا، برود کنار مردهشویخانه گورستان ۱۴ معصوم و کنار سنگ مردهشوی غسالخانه، میخ طویلهای بکارد و برگردد، برنده است و صد جرینگی میگیرد. بدبخت باباشمل جوان جوگیر را بگو که نترسیده بود و پا شده بود رفته بود گورستان که فقط رو کم کند از حریفان، صد پیشکش. در آن تاریکی و یخبندان سر از قبرستان ۱۴ معصوم درآورده بود و با عجله میخ طویله را کنار سنگ مردهشویخانه کوبیده بود و پا شده که برگردد صدتومنش را صاحاب شود دیده بود که میخکوب شده است و نمیتواند از جایش تکان بخورد. یک لحظه ترس به جانش افتاده بود که نکند اجنه از این بیحرمتیها آزرده شده و خفگیرش کردهاند؟ صبح دیده بودند جوان یخزده، میخ طویله را با عجله روی قبای خود کوبیده و قبا را به زمین قبرستان دوخته و همانجا مانده و یخ زده و شرط بندی شب یلدا را باخته است. شوخیشوخی که یلدا آمده بود - نه تنها مادربزرگ من که - باباشملهای جوگیر را هم کنفت و خرفت کند.
۵ نه. دیگر سیرم از یلدا. از کرسی. از مادربزرگ. از خفهخون گرفتنهای امروز که یلدا را از دهان انداخته است. از سرما. از چلهبزرگه و چلهکوچیکه. از مردمانی که دل و دماغ یلدا و پول انار سوخته «اوشتوبین» را ندارند. سیرم از مادربزرگ که یلدایی را در الموت میهمان بوده خانه خالهاش و با چشم خود دیده که بزغاله بدبختی را از ۴۰ روز مانده به شب یلدا در ته چاهی بستهاند و نگذاشتهاند آواز خروسی به گوشش برسد. بعد از ۴۰ روز که فربه شده از چاه درآوردهاند و سرش را بریدهاند و آنگاه پیرترین مرد جمع، جمجمه بزغاله را گذاشته روی کرسی و پارچه نازکی روی آن کشیده است. همیشه با حیرت میگفت که پیرمرد جمع یلدایی، کله بزغاله را گذاشته بود جلویش و رسماً از حوادث سال آینده میپرسید ازش. اگر بزغاله بدبخت پاسخ میداد که هیچ، اما اگر نمیداد رو به جمع میگفت «غریبهای در میان ماست که بزغاله سخن نمیگوید» بیرونش اندازید تا از حوادث سال آینده مطمئن شویم. بیچاره جمجمه که باید اتفاقات سال بعد را یکییکی برایشان پیشگویی میکرد و مرد ریشسفید میگفت «دیدید؟ دیدید گفتم به حرف میآید؟» حالا اگر مادربزرگ زنده بود بزغالهای برایش میخریدم و میگفتم ازش بپرس تا یلدای ۹۹ چه بلاهایی سر ما میآید؟ آه ای بزغالهجان، بزغاله تنهاییام!
۶ نه. دیگر سیرم از یلدا. از کرسی. از چلهبزرگ و از چلهکوچیک. از سکوت امروز که یلدا را از دهان انداخته است. انگار حالم در این شب یلدا شبیه یلدانشینان سال ۱۲۹۰ شده است اگر در مثل مناقشه نباشد. یلدانشینانی که آن سال هندوانههایشان در دستشان کپک زد و انارهایشان از فرط رنگپریدگی به سفیدی میزد. مردانی که شب یلدا خبردار شدند که سالداتهای روسی از مرز شمال وارد کشور شده و دارند از سمت قزوین به سمت تهران حملهور میشوند. زنان تهران با روبنده در بازار تهران و مسجد سپهسالار تجمع کردند و به نفرین روس و انگلیس پرداختند که الهی جزجگر بزنید، آخر از جان ما چه میخواهید؟ در آن یلدای شوم وقتی مردم شنیدند که حاج آخوند (آیتاللهالعظمی ملامحمدکاظم آخوند خراسانی) از نجف به سمت تهران روان شده تا در کنار مردمش باشد و از قضا در وسط راه رحلت کرده است، انارهای مردم تهران در دستشان پکید و هندوانهشان از دهنها افتاد. آن روز مجلس ایران منحل شد و البته مثل همیشه تاریخ، این آذربایجانیها بودند که در تبریز غیرت کردند و دست به اقدامات ضد روس زدند و سپاهیان روس برای ترساندن آنها تنی چند از رجال خوشغیرت را دستگیر و ۱۰ روز بعد از یلدا و درست در روز عاشورا به دار آویختند. این سیاهترین یلدای تاریخ ما بود. خدا ببرد نیاورد.
۷. دیگر سیرم از خاطرات یلداهای قدیم. از قهوهخانههای پر از نقالان و تَردستان و معماگویان و شعبدهبازان و خوانچهکشان. سیرم از شاهنامه، از سیاوش، از سهراب، از گردآفرید. سیرم از عکس مات مادربزرگ که در انباری خاک میخورد. اگر چه جایش را در همه یلداها خالی میکنم که کاش مادربزرگ بود و مثل قدیم که قهرها را در شب یلدا باهم آشتی میداد این خیل قهرکرده و کینهای را هم دست در دست هم و آغوش در آغوش هم میگذاشت و میگفت ببخشید همدیگر را ای جماعت! ببخشید و فراموش نکنید! کاش مادربزرگ باز هم زنده بود و از سر شب با سلیقه تمام، میوههای نوبرانه و آجیل مشکلگشا و حلوای گردو و بیدمشک ارومیه و بقیه تنقلات را روی«خُنچه» میچید و یک خوانچه هم روی سر خوانچهکش میگذاشت و میگفت ببر در خانه هر کس که انار ندارد. سفارش دوقبضه هم میکرد که ببین اگر یکدانه نخود بیفتد زمین وای به حالت، وای به احوالت. خوانچهکش در حالی که خوانچه را بر فرق سر گذاشته بود و در یک دستش چراغ زنبوری بود، چند فرسخ راه را قبراق طی میکرد تا بار را سالم تحویل خانواده نوعروس بدهد و جلدی برگردد که شاباشاش را از او بگیرد و برود. مادربزرگ آنقدر دلگنده بود که وقتی کار خوانچه خودش تمام میشد میرفت پی دو همساده کرمانشاهی و بوشهریاش که ببیند چیزی کم و کسر ندارند؟ همساده کرمانشاهی هر سال شبیلداها کشمشپلو میپخت به نشانه شیرینکامی در طول سال آینده و همساده بوشهری که سرچغندر و پشمک و تخممرغ آبپز و شربت آبچغندر و لیمو و بهلیمویش به راه بود. امسال یلدا جای مادربزرگ را خالی میکنم. مخصوصاً به خاطر پیرمردی که امروز صبح دیدم تا نصفه توی سطلزباله سر کوچهمان دنبال انار لهیده بود. حداقل برایش تابلوی انار سهراب سپهری را میبرم که یلدایش بیانار نماند.
۸ نه. دیگر سیرم از یلدا. از کرسی چوبی. از چلهبزرگ و چلهکوچیک. دوست دارم امسال تبدیل به شزم بشوم و در آسمانها پرواز کنم و بروم گیلان و شیراز را بگردم ببینم چیزی کم و کسر ندارند؟ مثلاً از سقف خانه شیرازیها سرک بکشم ببینم آیا روی سینی شبچرهشان، در کنار هندوانه و آجیل و انار، مثل قدیم، شلغم و خرمای خشک و آش مخصوص یلدا (پخته شده از رشتهخانگی، شلغم، برنج، گوشت، سبزی، ماش، عدس و نخود) هم دارند و آن قدر کیفشان کوک هست که مثل قدیم «واگوشک» (چیستان) مطرح کنند: «اولم اول پیاز است. دومم اول ساز است. سومم آخر هسته. توی صندوقچه بسته»! آن لحظه باید از پنجره سرک بکشم و بگویم کاکو منظورت «پسّه»(پسته) است؟ بعدش هم در جامه «شزم» از آسمان، سری به خانه گیلانیها بزنم ببینم باز پدربزرگهای گیلک بساط نخ و سوزنشان به راه است؟ داستان نخ و سوزن را از زبان مادربزرگ شنیده بودم که یک شب یلدا را قدیمها میهمان گیلکها شده بود و همیشه برایمان تعریف میکرد که شب یلدا پیرمرد خانه یک کاسه آب آورده بود و گذاشته بود جلویش. دوتا سوزن هم فراهم کرده بود که به یکی نخ مشکی (به علامت مرد) و به دیگری نخ سفید (به علامت زن) وصل بود. سوزنها را به آب انداخته بود. گفته بود اگر سوزنها به هم نزدیک شدند دو عاشق فامیل به هم میرسند. اما اگر یکی از سوزنها به زیر آب رفت... آقابزرگ آهی کشیده و گفته بود «من ادامه این نیت را صلاح نمیبینم» و حکایت سوزنها مانده بود برای یلدای سال بعد. حالا که مادربزرگ صدکفن پوسانده و من هم امسال سوزنم به زیر آب رفته است ادامه این مطلب را دیگر به مصلحت نمیبینم! بگذارید بماند تا سال بعد. یا نصیب یا قسمت.»