خاطرات مظفر از 18 تیر: خاتمی به من گفت غلط کردی و بیجا کردی مصاحبه کردی

مظفر نماینده فعلی مجلس و وزیر اسبق آموزش و پرورش با ذکر خاطرات جالبی از هیأت دولت دوم خرداد گفت: پرسیدم آقای خاتمی! دارید چه کار می‌کنید؟ جواب داد: داریم وارد دستور کار می‌شویم. گفتم: مگر شما خبر ندارید که دارد در جامعه چه می‌گذرد؟ دارند پاسگاه‌ها را می‌گیرند، گفت: می‌گویی چه کار کنیم؟ به ما چه؟ ما که موافق نیستیم. گفتم: آخر عکس شما را بالای سرشان گرفته‌اند.

به گزارش امید به نقل از فاری در بخش‌هایی از مصاحبه مظفر آمده است:

-حتی عضو ستاد انتخاباتی آقای خاتمی هم نبودم. یک روز خانه مادرم بودم و بی‌خبر از همه چیز و یک دفعه دیدم که ... اصلاً تصورش را هم نمی‌کردم چنین اتفاقی بیفتد. بعد از انتخابات بود و خانه مادرم بودم. آقای خاتمی هم هنوز در مسئولیت اصلی‌اش مستقر نشده بود و فعلاً در کنار ریاست جمهوری و طی دو، سه ماه باید کابینه‌اش را آماده می‌کرد. گفتند یک فرمی هست که باید به شما بدهیم و باز بی‌خبر بودم و فکر می‌کردم مثل هر فرم دیگری است گفتم من به خانه خودم می‌آیم، فرم را بیاورید. آوردند و باز کردم و دیدم از من رزومه‌کاری خواسته‌اند و به من گفتند یکی از گزینه‌های وزارت هستم. من با ناباوری رزومه را پر کردم. بعد از مدتی مرا دعوت کردند و گفتند: «آقای خاتمی می‌خواهد شما را ببیند». رفتم خدمت ایشان و صحبت‌های عمومی از وضعیت آموزش و پرورش کردند و گفتند: «یکی از گزینه‌های مطرح برای آموزش و پرورش شما هستید». گفتم: «چطور من؟» گفتند: «ارزیابی کرده‌ایم و شما را قبول دارند». گفتم: «خیلی‌ها هستند و سراغ آنها بروید» و عده‌ای را هم که همفکری و همخوانی با من داشتند، خودم معرفی کردم و گفتم: «اینها هستند و شاید شما با اینها بهتر بتوانید کار کنید». گفتند: «بررسی کرده‌ایم و نظر رهبری هم نسبت به شما مساعد است». بعد که دید ممکن است این جمله برای خودش باری داشته باشد، گفت: «البته من خودم شما را انتخاب کرده‌ام و تحمیلی در کار نیست، اما شما را قبول دارند».

استنباط خودم این بود که شاید از جانب دیگری مطرح شده باشد که قرائن بعدی نشان داد که همین‌طور هم بوده است. از پذیرش ابا می‌کردم و ایشان اصرار می‌کرد تا بالاخره قبول کردم. این مسئله که تمام شد. یک مرتبه ایشان نامه‌ای را بیرون آورد و گفت: «حالا که قرار شده است از شما استفاده کنیم، بگذارید اصلاً این نامه را هم برای شما بخوانم». نامه خطاب به آقای خاتمی بود که شنیده‌ایم شما می‌خواهی مظفر را در کابینه‌ات بگذاری، اما بدان که مظفر کسی نیست که تا آخر خط با شما بیاید و حتماً با شما در تعارض و تضاد قرار می‌گیرد و برای شما مشکل ایجاد می‌کند. می‌خواستم خبر داشته باشی که چنین نامه‌ای هم به دستم رسیده است.

-اول شهریور کار دولت آقای خاتمی شروع شد. روز دوم کار دولت حضرت آقا ملاقات دادند و خدمت ایشان رفتیم. در آنجا ایشان یک سری رهنمودهای عمومی را دادند. نمی‌دانم حضرت آقا راضی هستند که این جلسه را بگویم یا نه. شما هم با احتیاط مطرح کنید. به نظرم جمله بدی نیست و پیش‌بینی‌های خیلی خوب حضرت آقا را می‌رساند. ایشان فرمودند: «دوربین‌ها را خاموش کنید و خبرنگارها نباشند»، چون با شما حرف خصوصی دارم. همه منتظر ماندیم که حضرت آقا چه می‌خواهند بفرمایند. یک مرتبه فرمودند: «من می‌خواهم با آقای مهاجرانی صحبت کنم. و فرمودند: آقای مهاجرانی! من شما را خوب می‌شناسم دیدگاه‌هایتان را هم می‌شناسم و به آنها نقد هم دارم. نمی‌خواستم مقابل آقای خاتمی ایستادگی کنم و نگذارم شما را وزیر کند، اما با توجه به شناختی که از شما و دیدگاه‌هایتان دارم نمی‌خواهم در کارهایتان کاری کنید که ضد انقلاب خوشحال شود.»

-یک مرتبه همه حیرت کردند، چون آقای مهاجرانی به عنوان یک نیروی فرهنگی مطرح بود و ماهیتش آشکار نشده بود که اینقدر به فضاحت بیفتد که از ملک عبدالله پول بگیرد. انسان واقعا چقدر افت می‌کند و به حضیض ذلت می‌افتد. بعد یک مرتبه فرمودند: دوست دارم موضع‌گیری‌هایتان مثل آقای مظفر باشد که وقتی صحبت می‌کند روح و جان آدم از ارزش‌های صحبت‌های ایشان لبریز می‌شود می‌خواهم مثل ایشان باشید.
-خیلی کیف کردم و فهمیدم خطی را که دارم می‌روم مورد تایید حضرت آقاست.
- لُغُزهای آقایان شروع شد. هر کسی ما را می‌دید می‌خواست یک جوری بگوید مثل اینکه آقا تو را خیلی قبول دارند و ما را قبول ندارند. البته چون به کار آموزش و پرورش اشراف داشتم و بچه‌ها هم مرا قبول داشتند، با کمک همدیگر در زمان کوتاهی کارهای کارستان زیادی کردیم.

-من قبل از وزارت، معزول آقای نجفی بودم یعنی در دوره وزارت ایشان در دولت آقای هاشمی مدیرکل بودم و ایشان مرا بر کنار کرد. در دوره آقای خاتمی وزیر شدم و جای آقای نجفی را گرفتم و ایشان معاون رئیس‌جمهور شد. معاون برنامه و بودجه هم شد که تمام بودجه و استخدام و ردیف‌های بودجه ما را در اختیار ایشان بود. ایشان از مخالفان من بود و یقین دارم یکی از کسانی که از آن نوع نامه‌ها به آقای خاتمی نوشته بود خود ایشان بود که اصلا مرا قبول نداشت، چون می‌دانست من با مجموعه کارگزاران سر سازش ندارم و با آنها ارتباطی ندارم.
-یادم هست که آقای خاتمی با عصبانیت به مهاجرانی گفت: «این مزخرفات چیست که این مردک گنجی می‌زند و این جور با حیثیت دولت بازی میشود؟ چرا جلوی این چیزها را نمی‌گیری؟»

-آقای خاتمی نگاه بسیار بازی داشت، نگاه باز به این معنا که...تسامح و تساهل بود و دیدگاهش با من فرق داشت. مثلا من همین که وزیر شدم، دیدم در کتاب تاریخ نام شهید را از جلوی اسامی شیخ فضل‌الله نوری و شهید مدرس برداشته و افراد دیگری را بزرگنمایی کرده‌اند و عناصر اصلی نظام را که پایه‌گذار نظام بودند کوچک‌نمایی کرده‌اند. دستور دادم همه این کتاب‌ها را از سراسر کشور جمع کنند و نگذاشتم به مدارس برود و دادم کتاب تاریخ را بازنویسی کردند. این مسئله به آقای خاتمی منتقل شد و مرا خواست و پرسید: «چرا این کار را کردی؟» ولی وقتی برایشان توضیح دادم، مقاومت نکردند. هر چند وقت یک بار آقایان موضع‌گیری‌هایی می‌کردند و مثلا به نماز جمعه می‌رفتند و حرف‌هایی می‌زدند و جامعه عکس‌العمل نشان می‌داد. بعد به دولت می‌آمدند و آقای خاتمی را عصبانی می‌کردند و می‌گفتند: «ما نمی‌توانیم کار کنیم». آقای خاتمی می‌گفت: «من باید چه کار کنم؟» آنها هم می‌گفتند: «باید بروید و با مردم حرف بزنید». بعضی از آنها هم تحریک می‌کردند و می‌گفتند: «باید به مردم بگویید که نمی‌گذارند شما کار کنید. باید این را با مردم در میان بگذارید». باز تنها کسی بودم که می‌گفت: «شما هر حرفی را که نمی‌توانی پشت تریبون‌ها بزنی، شما استوانه نظام هستی و به عنوان رئیس‌جمهور باید سکوی آرامش نظام باشی. شما که نمی‌توانی در نقش اپوزیسیون نظام بروی و پشت تریبون‌ها صحبت کنی. اینها بیخود می‌گویند. اگر خیلی دلشان می‌خواهد، خودشان بروند صحبت کنند. چرا شما را تحریک می‌کنند؟» دائما این حرف‌ها را در جلسات هیئت دولت می‌زدم. این گذشت و یک بار بحث ولایت فقیه را زیر سوال بردند و سخنرانی‌هایی کردند و عبدالله نوری رسما گفت، الان ولایت فقیه برای ایشان موضوعیت ندارد و ایشان الان مدیر جامعه هستند، ولی فقیه امام بود.

-در آنجا مجبور شدم واکنش نشان بدهم و 4000 بسیجی‌های آموزش و پرورش را در اردوگاه شهید باهنر جمع کردم و توضیح دادم مصداق ولایت فقیه که فقط یک نفر نیست. ولایت فقیه یک مفهوم مقدس است که استمرار امامت امامان معصوم(ع) در عصر غیبت است و هر زمان مصداق عینی خود را دارد. یک زمان این مصداق در امام بود، حالا که ایشان نیستند، مصداق عینی ولایت فقیه در رهبری معظم انقلاب تجلی پیدا می‌کند، لذا همان اختیاراتی که امام داشتند، ایشان هم دارند و مقایسه کردم و گفتم مثل زمان پیامبر(ص) و امیرالمومنین(ع) است. گفتم بین پیامبر(ص) و امیرالمومنین(ع) هم تفاوت منزلتی وجود داشت و امیرالمومنین(ع) هم می‌فرمودند: «انا عبد من عبید محمد»، حضرت محمد(ص) را استاد خود می‌دانست، اما وقتی پیامبر(ص) رحلت فرمودند و حضرت امیر(ع) آمدند، تمام اختیارات پیامبر(ص) به ایشان منتقل شد و همان تبعیتی که از پیامبر(ص) می‌شد، باید از حضرت امیر(ع) هم می‌شد. الان هم تبعیتی که از امام می‌شد، باید از ایشان بشود و لذا ایشان علی زمان هستند.

بعضی از روزنامه‌های ارزشی این تعبیر «علی زمان» را تیتر کردند. آن موقع‌ها در دولت کمتر کسی از این جور حرف‌ها می‌رد و بچه حزب‌اللهی‌ها در غربت بودند و روزنامه‌های ارزشی هم دنبال این چیزها می‌گشتند و گیرشان نمی‌آمد و لذا اگر کسی می‌گفت فوری تیتر می‌کردند. وقتی هم که تیتر می‌شد طیف مقابل عصبانی می شد که چرا فردی که عضو دولت است طوری صحبت می‌کند که فقط طیف راست حرف‌های او را می‌زند؟

-یکی ‌شان آمد و خیلی بد حرف زد. گفت یا شما علی را نمی‌شناسی یا آقا را نمی‌شناسی که این حرف‌ها را می‌زنی. خیلی تند شدم و گفتم: شماها هستید که این قدر لوده و بدبخت و از افتخاراتی که در گذشته داشتید پشیمان شده‌اید. همه ما سنگ ولایت فقیه را به سینه می‌زدیم. حالا چه شده؟ امام که تا ابد زنده نمی‌ماند. امام یگانه و فرزانه دوران بود ولی وقتی رحلت کرد، اندیشه او هم تمام؟ اینطور نیست و ولایت فقیه استمرار دارد.
-جریان 18 تیر که اتفاق افتاد قبل از آن هم مقدمات و درگیری‌هایی و بد که خیلی مهم بود. شب 18 تیر با بچه‌های پاسدارها بودم و دلم آرام نمی‌گرفت که به خانه بروم و اصلا خانه نرفتم وهمان شب با پاسدارها رفتیم و درخیابان‌ها گشتیم و دیدیم افرادی عکس‌ آقای خاتمی را بالا گرفته‌اند و به نفع اقای خاتمی و علیه مقدسات شعارمی‌دهند و از آن طرف هم اتوبوس‌ها را آتش می‌زنند و شیشه‌ها را می‌شکنند. از این طرف هم بچه حزب‌اللهی‌ها بسیجی را دیده بودم که کف خیابان‌ها نشسته وزانوی غم در بغل گرفته بودند و نمی‌دانستند باید برخوردکنند یا نکنند، چون هنوز مردد بودندکه چه کار باید بکنند. آیا باید منتظر بحران یا یقین بیشتر یا دستوری باشند؟ آماده باش بودند، اما نمی‌دانستند چه کنند و دلشان هم خونه بود. خیلی خوشحال شدند که مرا در کنار خودشان دیدند. به میدان انقلاب رفتم و چند دقیقه‌ای در کنارشان نشستم و تا صبح شد. آن شب در اداره خوابیدم ونماز صبح خواندم و رفتم دولت.
-برنامه سوم بود. تا رسیدیم به جلسه دولت گفتند بسم‌الله‌الرحمن الرحیم برنامه را باز کنید. از آن طرف بحران دارد اتفاق می‌افتد و آتش‌افکنان دارند پیشروی می‌کنند و اینها انگار ککشان هم نگزیده است. پرسیدم آقای خاتمی! دارید چه کار می‌کنید؟ جواب داد: داریم وارد دستور کار می‌شویم. گفتم: مگر شما خبر ندارید که دارد در جامعه چه می‌گذرد؟ دارند پاسگاه‌ها را می‌گیرند، دارند حمله می‌کنند دارند جلو می‌آیند. آن موقع هم تازه به کلانتری زیر پل حافظ رسیده بودند و می‌خواستند آنجا را بگیرند. گفت: می‌گویی چه کار کنیم؟ گفتم: باید بحث کنیم که این اوضاع و احوال را چه کنیم و چگونه جلوی چماقدارهایی را که دارند می‌زنند و می‌شکنند بگیریم. گفت: به ما چه؟ ما که موافق نیستیم. گفتم: آخر عکس شما را بالای سرشان گرفته‌اند.

دیشب من با اینها بودم عکس شما را بالای سرشان گرفته‌اند و به اتکای حرف شما دارند خرابکاری می‌کنند دارند نشان می‌دهند طرفدار شما هستند و به طرفداری از شما دارند خرابکاری می‌کنند. گفت: با آقای حجازی صحبت کرده‌ام که کمیته‌ای تشکیل بدهیم و ... گفتم: کمیته‌ یعنی چه؟ شما باید بروی صدا و سیما و موضع‌گیری و اعلام کنی که این اغتشاش‌گرها از ما نیستند. اگر شما این جمله را بگویی کار تمام است و بسیجی‌ها و نیروهای انتظامی غائله را ختم می‌کنند. الان نمی‌دانند چه باید بکنند. از یک طرف شما رئیس دولت هستید و از یک طرف هم اینها دارند به طرفداری از شما این کارها را می‌کنند. یک کمی فکر کرد و گفت: خیلی خوب! بنشینیم بحث کنیم. من گفتم: شما باید بروی و اعلام موضع کنی. ولی هفت هشت نفر از آقایان گفتند: شما به هیچ وجه نباید این کار را بکنی به خاطر اینکه آن طیف که با شما مخالف است چهار تا از بچه‌هایی هم که حامی شما هستند با این صحبت از دست می‌دهی. هر کسی که این بساز را راه انداخته است خودش هم باید برود جمع کند. گفتم: چه راه انداخته است؟اینها به اسم آقای خاتمی دارند این کارها را می‌کنند.

-خلاصه همه مخالفت کردند و من محکم روی موضع خودم ایستادم آقای خاتمی گفت: «من کار دارم و باید بروم و شما رای‌گیری کنید و نتیجه هر چه شد همان را انجام دهید. آقای حبیبی اداره کننده جلسه بود. بعضی‌ها هم جلسه را از اکثریت انداختند. من زنگ زدم به آقای شریعتمداری، شمخانی و شوشتری. بیرون بودند و التماس کردم و گفتم:« شما را به خدا خودتان را برسانید.»

-گفتم می‌خواهند درباره این موضوع رای‌گیری کنند و به صلاح دولت و آقای خاتمی است که برود و با مردم صحبت کند برخی گفتند اگر هم رای آورد، بهتر است آقای خاتمی بیانیه بدهد. گفتم بیانیه فایده ندارد ایشان باید برود و مردم او را ببینند. به هر حال به زور اینها را آوردیم و 14 تا رای گرفتیم که آقای خاتمی باید برود و صحبت کند ایشان هم قبول کرد و ساعت 11 شب رفت و در تلویزیون صحبت کرد. البته من دیدم که آقای خاتمی من‌من می‌کند، او را تهدید هم کردم و گفتم: «اگر این اتفاق نیفتد، بالاخره سپاه و حزب‌الهی‌ها که نمی‌نشینند این وضع ادامه پیدا کند و ظرف دو دقیقه این بساط را جمع می‌کنند، اما ننگ بر دولت شما باقی می‌ماند که در بحرانی‌ترین موقع کشور، شما اعلام موضع نکردید». این را که گفتم، آقای خاتمی گفت: «پس در این‌باره بحث کنید» که بحث کردیم و عرض کردم که چه شد و ایشان هم رفت و صحبت کرد و به نوعی رساند. ابتدا یک‌سری صحبت‌های عمومی کرد و بعد هم گفت: «البته ممکن است کسانی عکس‌هایی هم داشته باشند- نگفت عکس‌های مرا داشته باشند- خلاصه اعتنا نکنند و اجازه بدهند سپاه و بسیج مسئله را حل کنند.

-این ماجرا خیلی برایم گران تمام شد. دو روز بعد، در روز بیست و سوم قرار شد مردم بیایند و اعلان بیعت کنند. باز من مطلب را در هیات دولت مطرح کردم و گفتم: «الان که قرار است اعلان بیعت شود، اولین کسی که باید بیعت کند قاعدتا دولت است. باید دولت بیانیه بدهد و مردم را به راهپیمایی دعوت کند». دوباره گفتند بحث کنید و رای بگیرید. در بحث کردن خیلی بدتر صحبت شد. یک عده‌ای می‌گفتند این آقای مظفر چه دلش خوش است که هر روز نوایی و نقی می‌زند. تازه بیانیه هم که مال شورای تبلیغات است و چه کسی به شورای تبلیغات که در حقیقت مال آقای جنتی است، اعتنایی می‌کند. گفتم: «آقای خاتمی! این اشتباه دوم شماست. مردم می‌ریزند، غلغله هم خواهد شد و باز شما از مردم عقب می‌مانید». همه این حرف‌ها در مذاکرات دولت ضبط است و نوارهایش موجودند. گفت: «باید چه کار کنم؟» گفتم: «باید موضع‌گیری کنید». قرار شد یک چیزی بدهند که خیلی دیر دادند، ولی صدا و سیما چون می‌دانست که من چنین رویکردی دارم با من تماس گرفت و گفت: «صبح می‌آیی صحبت کنی؟» گفتم: «حتما می‌آیم» و بلند شدم و رفتم صدا و سیما و به همه فرهنگیان اعلام کردم که من که معلم و خدمتگزار شما هستم، خیمه خودم را در دانشگاه تهران می‌زنم. هر کس که می‌خواهد از ولایت و امامت و نظام دفاع کند، به این اردوگاه بپیوندد. پخش مستقیم هم بود. آمدیم دانشگاه و الحمدالله آن راهپیمایی عظیم پیش آمد.
این وضع را که دیدم، متوجه شدم واقعا اوضاع خیلی پس است و بعضی‌ها دارند بی‌عقلی به خرج می‌دهند.
- بعضی‌ها ملایم‌تر بودند، بعضی‌ها تندتر. ما با ملایم‌ها کاری نداریم. دو سه سال پیش رهبری خیلی شفاف راجع به 18 تیر صحبت کردند و گفتند ماجرای 18 تیر با چراغ سبز مسئولین دولتی رقم خورده است.
-متاسفانه وزارت کشور و وزارت علوم ما در رأس بودند.
-کسانی مثل تاج‌زاده در وزارت کشور بساطی راه انداخته بودند و تحریک می‌کردند. بهانه‌شان هم این بود که چند دانشجو کتک خورده‌اند. این خیلی تحلیل سطحی است و همه ما ناراحت بودیم. در مصاحبه‌ای که بعدا کردم گفتم خیلی کار بدی بوده است و هر کسی دانشجویان را زده غلط کرده و کار بسیار بی‌جایی کرده است، ولی اینهایی که در خیابان‌ها ریختند که دیگر دانشجو نیستند. اینها دارند با چوب و چماق به نوامیس مردم حمله می‌کنند. شیشه و در و دیوار را می‌شکنند و تخریب می‌کنند. اینها چه ربطی به عرصه دانش و دانشگاهی دارد؟ کتک خوردن چهار دانشجو را که خیلی هم کار بدی است گرفته‌ایم و داریم اساس نظام را زیر سوال می‌بریم و این موضوع را که فرع و حاشیه است، اصل گرفته‌ایم و می‌خواهیم دل آنها را به دست بیاوریم.
-هر قدر گفتم بیانیه بدهید، حاضر نشدند. روزنامه جمهوری اسلامی آن موقع که موضع‌گیری‌های مرا دیده بود، با من تماس گرفت و پرسید: «مصاحبه می‌کنی؟» جواب دادم: «بله» و رفتم آنجا و آن مصاحبه کذایی را انجام دادم و هر چه داشتم گفتم. در آنجا مواضع فرهنگی و از موضع توسعه سیاسی تحلیلی کردم و گفتم «کلوا و اشربوا» توسعه سیاسی گفته شده، ولی «و لا تسرفوا» آن گفته نشده است. بعد هم توسعه سیاسی مطرح شده است بی‌آن‌که آموزش سیاسی داده شده باشد، درست مثل کسی که شنا بلد نیست و او را انداخته‌ایم در استخر و داریم غرقش می‌کنیم و جوان‌ها را به جای آموزش سیاسی به هیجان‌گرایی و سیاست‌زدگی و غوغاسالاری کشانده‌ایم و توسعه سیاسی ما همه‌اش شده است مرده باد، زنده باد، شیشه شکستن و آتش زدن.

-کلا گفتم به این آزادی نمی‌گویند. این آزادی «انطلاق من القیود» است. آزادی در اسلام «امکان تمتع بالحقوق» است که هر کس بتواند در یک بستر آرام به حقوقش برسد. این آزادی که مطرح می‌شود، غربی و لیبرالی است. البته همان‌جا هم گفتم که متاسفانه بعضی از اعضای دولت چنین هستند و شاید از این موضع‌گیری‌ام هم خوششان نیاید و این مصاحبه هم که پخش شود، مرا از هیات دولت بیرون کنند.
-این مصاحبه که پخش شد، حزب‌اللهی‌ها چاپ و نسخه‌های آن را در سراسر کشور پخش کردند و این حرف‌ها همه‌جا پیچید، اما در دولت با عکس‌العمل شدیدی روبه‌رو شد. ما هر موقع مصاحبه‌ای می‌کردیم و در دولت می‌رفتیم، یک کیسه‌کشی مفصل می‌شدیم. رسم این بود که یک نفر سر بحث را باز می‌کرد و شروع می‌کردند حمله کردن به ما. باز یکی صحبت کرد و گفت: «بالاخره دولت باید یکپارچه و... باشد». من تا ته قضیه را فهمیدم و متوجه شدم که الان می‌آیند سراغ من.
-شروع کرد به صحبت که اما متاسفانه نمی‌دانیم چرا مظفر این کارها را می‌کند و این مصاحبه‌ها را انجام می‌دهد. خب خیلی بد است که در دولت یک نفر زاویه دیگری داشته باشد و بهتر است که ایشان موضعش را روشن کند. من که به پست نچسبیده بودم و اعتقادی حرف می‌زدم، گفتم: «بگویید کجای حرف‌های من اشتباه بوده است؟ هر کدام نقص داشته است بگویید کدام است که من اصلاح کنم. دفاع از انقلاب؟ دفاع از ارزش‌ها؟ دفاع از خون شهیدا؟ دفاع از آمان انقلاب؟ افشای چهره‌های چماقدار؟ کجایش اشتباه بوده است؟ مصاحبه من علیه دولت بوده است؟ مگر دولت موافق این چیزهاست؟» فکر می‌کردم آقای خاتمی دیگر در اینجا می‌آید طرف ما. گفتم: «اتفاقا ما این کارها را کردیم که دولت یک کمی از اتهام بی‌دینی نجات پیدا کند و بگویند دولت هم مواضع انقلابی خودش را اعلام کرد، چون هرچه باشد من هم از همین دولتم. حتما آقای خاتمی هم خوشحال است که این حرف‌ها را بشنود. شاید آقای خاتمی رویش نشود بعضی از حرف‌ها را بزند و ما وزرا باید از طرف ایشان بگوییم».

-همین که این حرف‌ها را زدم، آقای خاتمی عصبانی شد و گفت: «تو غلط کردی این حرف‌ها را زدی، تو بیجا کردی، مزخرف گفتی». من شاخ درآوردم که چرا رئیس دولت این شکلی حرف می‌زند؟

-گفتم: «آقای خاتمی! چرا توهین می‌کنی؟ مگر من نوکرم؟ مگر من برده‌ام؟ ما که در یک کشتی نشسته‌ایم. در تمام این صحبت‌ها من کجا به شما توهین کرده‌ام و شما به چه حقی داری توهین می‌کنی؟» دوباره گفت: «تو حق نداری از طرف من حرف بزنی. خودم بلدم حرفم را بزنم. خیلی بیجا کردی از طرف من حرف زدی.» دوباره این حرف‌ها را گفت و من هم جوابش را دادم. نفر بغل‌دست‌ام آقای شریعتمداری یا آقای یونسی هی می‌زد به من که حرف نزن. کوتاه بیا و آرام باش. من می‌گفتم: «نه! آقای خاتمی باید بگوید کجای حرف من اشتباه بوده است. چرا توهین می‌کند؟»

-آقای نجفی بودجه ما را قطع کرد. 140 میلیارد بودجه مدارس بود، کردند 24 میلیارد، جلوی استخدام‌ها را گرفتند و ما حسابی منزوی شدیم و فقط در هیات دولت حاضر می‌شدیم تا وقتی که موضوع برلین اتفاق افتاد و دوباره شروع کردیم. همان شبی که برلین پخش شد، صبح فردا جلسه مدیران کل استان‌ها را داشتیم، ما هم بسم‌الله‌الرحمن الرحیم گفتیم و گفتیم همه شما تصویر مشمئز کننده برلین را تماشا کردید که دل حزب‌اللهی‌های دردمند را به درد آورد و آقایان دولتی‌ها باید جواب بدهند که اینها از طرف چه کسانی رفته‌اند؟ چه کسانی به اینها ویزا داده‌اند؟ چه کسی به اینها پاسپورت داده است؟ باید اعلان موضع کنند.

-اگر با آنها مخالفند، اعلام کنند که اینها از طرف ما نیستند، اگر موافق‌اند باید پاسخ بدهند که چرا از نظام هزینه کرده و کسانی را فرستاده‌اند که بروند و آبروی نظام را خمیر کرده و در تنور اشقیا بزنند؟ مطمئن باشید این نان سوخته گیر هیچ کدامتان نمی‌آید و به نفع هیچ کدامتان نخواهد شد. باز آمدیم هیات دولت و این دفعه جلسه دولت بود و استانداردها و ما را در آنجا در جمع کوبیدند و له کردند و گذاشتند کنار که چرا این حرف‌ها را زدید؟

-مجلس ششمی‌ها را تحریک می‌کردند که مظفر را استیضاح کنید و چون دلیل هم نداشتید برای خودشان یک چیزهایی می‌نوشتند ولی عملی نمی‌کردند. فقط می‌خواستند ما را تضعیف کنند وکج‌دار و مریز نگه دارند. اتفاقا من به دنبال این بودم که مرا استیضاح کنند چون تنها تریبونی که می‌توانستم سفره دلم را حسابی در برابر جامعه باز کنم چون می‌دیدم که واقعا دارند ظلم بیجا می‌کنند و به خاطر دفاع از ارزش‌ها دارند مرا می‌کوبند، در حالی که مشکل کارشناسی با من نداشتند. دنبال این بودم که مرا استیضاح کنند، ولی نکردند.

-دولت در شرف تمام شدن بود و گفتیم راحت شدیم. یک گروه گفتند می‌خواهیم با تو ملاقات کنیم. در راسشان خانم حقیقت‌جو بود، اکبر موسوی خوئینی‌ها هم دانشجو بود و نماینده هم شد و طیفی از اصلاح‌طلب‌ها بودند گفتند می‌خواهیم بیاییم و عملکرد شما را ارزیابی کنیم. به دفترم آمدند و هفت هشت نفر بودند و من هم تنها بودم. خیلی هم تعجب کردم همان اول یک چیزی در ذهنم آمد که ارزیابی می‌کنند که ما را بگذارند یا نگذارند. آماده بودم با من برخورد کنند. گفتند: چه خبر و گزارش کار بده. دو سه دقیقه که گذشت دیدم حواس هیچ کدام از اینها به گزارش کار من نیست وحرفم را قطع کردم و گفتم: شما برای گزارش کار نیامده‌اید. حرفتان را بزنید و بیخودی ما را سر کار نگذارید. خانم حقیقت‌جو گفت: خیلی تیزی! خوب فهمیدی. گفتم بالاخره من هم عمرم را در سیاست گذرانده‌ام. بگویید چه خبر است؟ شاید آقای خاتمی این را نداند، نمی‌دانم به ایشان هم نگفتم خدا شاهد است که سعی کردم این مسائل را اصلا به آقا منتقل نکنم و خودم یکسره از پس قضایا بربیایم. به خودم می‌گفتم چرا بیخودی آقا را هزینه کنم؟ چرا اینها را با آقا دشمن کنم؟ خودم بلدم حرف بزنم محکم هم می‌ایستم. والله بروید از آقا هم بپرسید که آیا چیزی را منتقل کرده‌ام یا نه. بعد از اتمام وزارت رفتم و بعضی از مسائل را خدمتشان منتقل کردم که بدانند مظلومیت حزب‌اللهی‌ها در چه حد است، ولی در دوران وزارت، برعکس برداشت‌های غلط آنها که گمان می‌کردند چون آقا از من تعریف کرده‌اند پس همه چیز را به ایشان منتقل و مثل بچه‌ها پیش ایشان گریه و شکایت می‌کنم. در حالی که مطلقا این کار را نکردم. البته ملاقات با آقا برای من اسباب افتخار بود و زیاد هم خدمت ایشان می‌رفتم و در مورد کار هم فقط با یک تعبیر کلی می‌گفتم می‌سازیم! خود آقا می‌دانستند چه خبر است. یادم هست که حتی 60 میلیارد حقوق معلم‌ها را به من ندادند و امضا هم نکردند. رفتم در خانه آقا آن موقع سر آقا خلوت‌تر بود و ساده‌تر می‌توانستیم خدمتشان برسیم و از ایشان امضا گرفتم که این پول را از خزانه به من بدهند. در غربت و مظلومیت شدیدی قرار گرفته بودم.

-خلاصه پرسیدم: چرا آمده‌اید؟ جواب دادند آمده‌ایم به تو بگوییم در دولت آقای خاتمی به وظیفه‌ات عمل نکردی. می‌خواهیم بدانیم چرا؟» گفتم: «مثلا باید چه کار می‌کردم؟ من که در کارهای اجرایی هیچ نقصی نداشتم، بدنه را هم که ارزیابی کنید، همه مرا قبول دارند و آموزش و پرورش‌ها مرا به عنوان یک معلم پذیرفته‌اند و قبول دارند». گفتند: «آقای خاتمی تو را در بزرگ‌ترین دستگاهی که با نسل جوان سروکار داری گذاشت. از تو انتظاراتی داشت. تو تمام رشته‌های آقای خاتمی را در بدنه آموزش و پرورش پنبه کردی. هر جا از این طرف صحبتی می‌شد، می‌رفتی و آن را خنثی می‌کردی. چرا این کارها را کردی؟» گفتم: «مثلا باید چه کار می‌کردم؟» گفتند: «باید مثل مهاجرانی عمل می‌کردی». خیلی عصبانی شدم و گفتم: «چرا بی‌عرضه‌ترین آدم کابینه را با من مقایسه می‌کنید؟» خیلی تعجب کردند و گفتند: «بی‌عرضه؟! خیلی مدیر قوی‌ای است». گفتم: «اتفاقا بی‌عرضه‌ترین مدیر ایشان بود، به خاطر این که اگر عرضه داشت، پدر دولت آقای خاتمی رادر نمی‌آورد. مسئولیت تمام این بساطی که خلاف ارزش‌ها عمل کرد و دولت را لائیک نشان داد و تمام مسائل را رها کرد، به عهده ایشان است و ایشان اصلا مدیریت بلد نیست و مدیریت نکرد که این بساط علیه نظام ما به وجود آمد. اگر دوستدار اقای خاتمی بود به این شکل عمل نمی‌کرد و اتفاقا ایشان به آقای خاتمی خیانت کرد. اتفاقا من مایه افتخار شما بودم. شما ایراد اجرایی که نمی‌توانید از من بگیرید». پرسیدند: «می‌خواهی چه کار کنی؟» گفتم: «شما می‌خواهید برای دولت بعدی تصمیم بگیرید و می‌دانید که من در کارهای اجرایی از بسیاری از وزرای شما قوی‌ترم. در کارم هم اگر نقصی دارم، نقص‌هایی نیستند که شما بخواهید روی آنها انگشت بگذارید. در هیچ‌یک از سخنرانی‌هایم هم هیچ حرفی علیه آقای خاتمی نزده‌ام و همه حرف‌هایم در راستای دفاع از ارزش‌ها بوده است. این قدر را می‌فهمم که یک وزیر نباید علیه رئیس دولت حرف بزند، اما دفاع از ارزش‌ها که می‌توانم بکنم. اگر هم می‌خواهید بدانید عملکرد من بعدا چه خواهد بود، همین حالا می‌گویم که باز همین شیوه را خواهم داشت». می‌دانستم که اگر سنگر را رها کنم، از دست رفته است، کما اینکه یک مشارکتی آمد و در راس آن قرار گرفت. گفتم: «من در این سنگر خواهم ماند، قوی هم کار می‌کنم، ولی اگر باز ارزش‌های نظام به خطر بیفتد، این مظفر همان مظفر است». دیگران هم صحبت نکردند و خانم حقیقت‌جو گفت: «خیلی خوشحالیم که شجاعت و صراحت لهجه داری و خیال ما را راحت کردی و خداحافظ».

-بلند شدند و رفتند و باز آقای خاتمی ما را خواست و این دفعه خیلی تحویلمان گرفت و فهمیدم و گفتم: «آقای خاتمی! مثل اینکه قرار است دیگر نباشیم». یکمرتبه گفت: «نه! نه! شما خیلی خوب بودی». گفتم: «تعارف نکنید. اگر قرار است نباشم، بگویید». گفت: «ممکن است، تو را معرفی کنیم، رای نیاوری». من که کوتاه نمی‌آمدم. گفتم: «شما معرفی کن، من خودم عرضه رای‌آوردن از مجلس را دارم، چون مشکلی ندارم». یک کمی فکر کرد و گفت: «نه! این یکی از دلایل است که شما را که هم من قبولت دارم هم رهبری قبول دارند، رای نیاوری. یکی هم اینکه می‌خواهم تو را جایی بگذارم که جای هیچ‌کس جز تو نیست». پرسیدم: «کجا؟» گفت: «معاون خودم بشوی در بنیاد شهید. هم جانبازی، هم رزمنده‌ای، هم خانواده شهیدی، هم آنجا کار کرده‌ای». راست هم می‌گفت. من دو دوره در آنجا معاون بودم و بچه‌های آنجا هم قبولم داشتند و خدا توفیق داد و کارهای خوبی را هم در آنجا انجام دادم. گفتم: «آقای خاتمی! اگر می‌خواهی برای این مرا برداری، من هرگز به آنجا نمی‌آیم». البته عمد داشتم که اینجا را بپرسد چرا؟ پرسید: «چرا؟» جواب دادم: «برای اینکه می‌خواهم بدانم چرا نباید در آموزش و پرورش باشم؟ می‌خواهم دلیل شما را بدانم». هی تاکید کرد که رای نمی‌آوری و بنیاد شهید هم مهم است. گفتم: «آقای خاتمی! می‌خواهی تصمیم بگیری، من بنیاد شهید نمی‌آیم. آموزش و پرورش را هم نمی‌خواهم، حق شماست که نباشم و خداحافظ شما».

-آمدم بیرون. آقای ابطحی رئیس دفتر آقای خاتمی بود. پرسید: «ملاقات چطور بود؟» جواب دادم: «خیلی بد بود». گفت: «چطور؟» گفتم: «هر چه خواستم بفهمم که چرا باید بروم، ایشان به من جواب نداد». گفت: «بگویم؟» گفتم: «آره!» باز گفت: «بگویم؟» گفتم: «آره». گفت: «ناراحت نمی‌شوی؟» گفتم: «نه، بگو ببینم قضیه از چه قرار است؟» گفت: «تو وزیر رهبری بودی، نه وزیر خاتمی».

-خیلی به من برخورد که چه تلقی بچگانه‌ای دارند. سفت ایستادم و پرسیدم: «وزیر رهبری یعنی چه؟» جواب داد: «یعنی همین دیگر». گفتم: «نخیر! باید بگویی یعنی چه؟» گفتم: «از وزیر رهبری دو تلقی می‌شود داشت. یکی اینکه مثل بچه‌ننه‌ها تا یک چیزی شده است، رفتیم پیش آقا و شکایت و گلایه که به والله‌العلی‌العظیم تا این لحظه و در این چهار سال، حتی یک جمله علیه آقای خاتمی به آقا حرفی نزده‌ام. این اعتقادات خودم است و لزومی ندارد از رهبری هزینه کنم. خود آقا می‌دانند مواضعم چیست و به من اطمینان دارند و من هم به آقا عشق می‌ورزم، اما اگر منظورت این است که آقا از من تعریف کرده‌اند، کلاهتان را بیندازید بالا و افتخار کنید و بگویید که در دولت ما اقلا یک وزیر ما را نظام و رهبری قبول دارند». بعد گفتم: «چطور وقتی آقا از خاتمی تعریف می‌کنند، می‌گویید به‌به! اما از مظفر تعریف می‌کنند می‌شود اه‌اه؟ این چه بساطی است که راه انداخته‌اید؟ ایشان می‌خواست من نباشم، خب نیستم. بروی حتما به او بگویی که من نمی‌آیم، چون ایشان روی مسائل سیاسی و به خاطر دفاع از ارزش‌ها مرا برداشته است. اگر ضعف اجرایی داشته‌ام، بگوید بحث کنیم».

-آقا فرموده بودند: «من مظفر را قبول دارم که به بنیاد شهید برود». رفتم خدمتشان و عرض کردم: «آقا! اگر شما حکم بدهید روی چشمم می‌گذارم، اما نگذارید این حکم را به من بدهند، چون اینها که می‌خواهند مرا از آموزش و پرورش بردارند، توجیهی داشته باشند و شما اجازه ندهید. من نمی‌روم». فرمودند: «پس چه باید کرد؟» عرض کردم: «بفرمایید اگر خود مظفر قبول کرد، من هم قبول می‌کنم و من قبول نخواهم کرد. بعد هم آقای رحیمیان آدم خوبی است. اینها می‌خواهند آقای رحیمیان را بردارند و مرا آنجا بگذارند که توجیهی برای کار خودشان باشد». خیلی بد کردند. اگر این حرف‌هایی را که گاهی این روزها می‌زنند که بعضی‌ها در دوم خرداد افراط و از خط قرمزها عبور کردند و بعضی از این کارها را نمی‌کردند، آن موقع از من قبول می‌کردند- چون من همین حرف‌ها را می‌زدم، پس چرا آن برخوردها را با من کردند؟- کار به اینجاها نمی‌کشید. خلاصه این‌طوری کردند.

-این روزها بعضی‌ها حرف‌های عجیب و غریبی می‌زنند که چرا با اینها همکاری کردی؟ یک وقت می‌گویید من از نظر اعتقادی با اینها بودم که نبودم. موضع من از همان روز اول روشن بود و همان روز اول هم آقای خاتمی آن نامه را برایم خواند..که به واقعیت پیوست.
-شنیدن نوارهای کابینه در آن دوران شنیدنی است. هر روز بساطی داشتیم. هر وزیری تحریک می‌کرد که انگار این وزارتخانه باید بشود اپوزیسیون نظام. من به خانم حقیقت‌جو گفتم: «چه معنا دارد که وزیر نقش اپوزیسیون نظام را بازی کند؟» گفت: «آقای جنتی و دیگران در نماز جمعه حرف‌هایی می‌زنند. پس چه کسی باید جوابشان را بدهد؟ مهاجرانی دارد جواب می‌دهد». گفتم: «مگر وزیر می‌تواند اپوزیسیون نظام باشد؟ آقای مهاجرانی از وزارت برود بیرون، بعد هر حرفی که دلش خواست به عنوان اپوزیسیون نظام بزند».

توصیه شما را انجام داد خیلی لطف کردید و برایم بسیار لذت‌بخش بود و اعتراف می‌کنم که بیش از 90 درصد این نکات را تا به حال نشنیده بودم و به اینها هم فکر می‌کردم.

 

 
 

افزودن نظر جدید