- کد مطلب : 3367 |
- تاریخ انتشار : 12 بهمن, 1392 - 13:56 |
- ارسال با پست الکترونیکی
روایتی خواندنی از آخرین ساعات زندگی «احمد بورقانی»
به گزارش امید به نقل از پیام نو؛حمید هوشنگی ازمسئولان و مدیران سابق خبرگزاری ایرنا و از دوستان مرحوم احمد بورقانی، در صفحه فیس بوک خود یادددشتی منتشر کرده است که در آن شرح حالی از آخرین ساعات زندگی این دوست قدیمی اش را نوشته است. احمد بورقانی روزنامهنگار و سیاستمدار اصلاح طلب، سخنگوی ستاد تبلیغات جنگ از سال ۶۶ تا پایان جنگ، سرپرست دفتر خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران در سازمان ملل از سال ۶۸ تا ۷۱، معاون مطبوعاتی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی از سال ۷۶ تا بهمن ۷۷، نماینده مجلس ششم و عضو هیئت رئیسه مجلس از سال ۷۹ تا ۸۲ و همچنین عضو شورای عالی خبرگزاری جمهوری اسلامی از ۷۶ تا ۸۴ و شورای نظارت بر صدا و سیما از سال ۷۹ تا ۸۱ بود. وی در ۱۳ بهمن سال ۱۳۸۶ بر اثر سکته قلبی درگذشت.
به گزارش پیام نو، حمید هوشنگی در این یادداشت فیس بوکی آخرین ساعات زندگی احمد بورقانی را چنین نگاشته است:
«عصر شنبه ١٣ بهمن ٨۶ وقتی از درب دفترکارم وارد شد هرگزباور نمیکردم تا ٣ ساعت دیگر چه مصیبتی رخ خواهد افتاد. نمیدانستم آخرین ساعت دیدار یارست و دفتر من شاهد یکی از سخت ترین لحظات زندگی . احمد کمی گرفته بود. بازهم غافلگیرم کرد با پیشدستی در سلام و بوسه ای بر گونه. دو ساعتی قبل از آن به من زنگ زده بود , قرار بود آن شنبه شب شوم , به مبارک باد دوستی رویم که تازه خانه ای خریده بود. گفت حمید, بجای ساعت ۶ , ساعت ۴ میایم, کمی گپ بزنیم. استقبال کردم.
سه هفته ای می شد که از سفر خارج آمده بودم و درآن سه هفته چندین بار با هم دیدارو وگفتگو کرده بودیم و سرکی به چند کتابفروشی و قدمی در خیابان بخارست. در تمامی ٢٨ سالی که دوست بودیم همیشه دلم برای دیدارش پرمی کشید. وقتی نشست و یک چایی خورد کتابی را که صبح آنروز از بهزاد نبوی گرفته بود درجلساتی که صبح شنبه در خانه چریک پیر داشتند, را باز کرد که بخواند. کتابی بود جلد سفید, نوشته دیپلماتی ایرانی که پس از چند سال خدمت, گویا در پاکستان به غرب پناهنده شده بود واز خاطرات دوران خدمتش در هند و پاکستان نوشته بود.
گفتم, کنار بگذار و بگو چه خبر است؟ گفت هیچ ! ظهر دفتر آقای خاتمی بودم, اما گرفتار بود و نتوانستم با ایشان صحبت کنم. کار واجبی نیز داشتم, اما نشد, با علی آقا گپ زدم و نمازجماعتی و بیرون زدم. احمد حوصله نداشت. چایش را که خورد, پرسیدم گرسنه نیستی؟ گفت چرا, اما شب مهمانیم و عزیز مهمان نوازست و حتما تدارک مفصل دیده است, غذا نخورده ام که برای شب جا باشد اما اگر چیزی باشد کمی ته بندی می کنم. گفتم دیر رسیدی, کشک بادمجان خوبی داشتیم با اخوی خوردیم, کمی از آن مانده, کنار پنجره گذاشته ام برای کبوترها. کنار پنجره رفتم, باقیمانده هنوز دست نخورده مانده بود. به شوخی گفتم احمد میخوری؟ ظرف را آوردم. تمیز بود. کمی مزمزه کرد, اما بسرعت خود را جمع و جور کرد و گفت, سهم آدم های زمینی را نخورده ام به خوردن سهم کبوتران هوا دعوتم میکنی؟ !
اندکی کار داشتم, به کارم مشغول شدم و احمد به کتاب خواندن . هر چند دقیقه یکبار سر از کتاب بر میداشت تا برایم بخشی از کتاب را به خواند که بسیار جالب بود و بعد قهقهه ای یا زهرخندی. دیپلمات در ماموریت هند بود در آن بخش از خوانش کتاب. احمد خواند آنچه که دیپلمات نوشته بود” در چند روز اخیر, هیاتی از ایران آمده بود به هند و در راسش یک روحانی ….. ایشان را شب به منزل خود بردم و به زنم زنگ زدم که غذا را چرب و رنگین کند که مهمان محترمی داریم. حاج آقا … غذا و مخلفات را که تماما خورد در آخر با لحنی اندرز گونه و شماتت آمیز به من گفت, درست نیست وقتی مردم در ایران در رنجند شما سفره رنگین بیاندازید! احمد به خواندن ادامه داد, فردای آنروز هیات عازم دیدار از چند شهر هند می شود و دیپلمات ایرانی به میزبانانش خبر میدهد که حاج آقا مطلقا اهل تشریفات نیستند. مواظب باشند و فقط با یک غذای بسیار ساده از ایشان پذیرایی کنند و هم چنین به بچه های انجمن اسلامی در چند شهری که قرار بود در هند هیات از آنها دیدن کند. تا اینجا نکته ای دندانگیر نبود, گفتم خب این که چیزی نیست چرا می خندی؟ گفت بقیه اش را گوش کن. ” هیات بعد از چند روز بر میگردد, و دیپلمات او را باز هم به خانه اش دعوت می کند, با تعجب با استقبال حاج آقا مواجه میشود. این بار بسرعت به زنش خبر میدهد و می گوید مواظب باش. سفره رنگین نباشد, باز گرفتار شماتت علما نشویم. شب وقتی در منزل دیپلمات, مهمان فقط با یک غذای معمولی روبرو میشود و بدون مخلفات, اخم میکند که چند روز است ما غذای حسابی نزد دانشجو ها نخورده بودیم و فکر نمیکردم با سفره ای مشابه روبرو شوم . یک هفته گرسنگی کشیده بودیم, به امید آن سفرهچرب! پس آن سفره قبلی چه شد! ؟ قهقهه مستانه احمد و یک متلک جاندار نظام آبادی روانه روح و روان حاج آقا شد و گفت ” با چنین جماعتی طرفیم. به کدام سازشان باید رقصید ! ”
ساعت به شش نزدیک میشد. قرار بود ساعت هفت از دفتر روانه خانه دوست مشترکمان شویم. در گپ بعدی, از مشکل دانشجویی گفتم که در میخواست به رودهن منتقل شود و دچار مشکلات اداری و کاغذ بازی شده بود. احمد معطل نکرد, تلفن زهرا دخترش را گرفت. زهرا گویا در اتوبوس بود واز دانشگاه به خانه برمیگشت. گپ صمیمانه احمد با زهرا, بسیار شیرین بود و هر دو خندان. هیچکس خبر نداشت, دو ساعت بعد, زهرا گریان ترین زهرای تهران خواهد بود. کلی شادی و عشق در گفتار پدری که دخترش را بسیار دوست می داشت در این مکالمه ده دقیقه ای رد و بدل شد. احمد در پایان از زهرا خواست آخر شب یاد آوری کند که برای انتقال یک دانشجو, نامه ای به نویسد.
کمی دیگر گپ زدیم, به نگاه کردن چند عکس که من از یک منطقه خوش آب و هوا در نزدیکی پلور گرفته بودم. احمد با دیدن آن زیبایی طبیعت و آن کلبه روستایی, که چندین بار در آن افتخار پذیرائی خود و خانواده اش را در آن داشتم گفت, حمید, دیگر دلم نمی خواهد درشهر زندگی کنم, کاش جایی مانند اینجا بود که از هیاهوی شهر و بعضی ها به آن پناه می بردم و ….
ساعت به شش و نیم نزدیک می شد. احمد به سهام , پسر بزرگش زنگ زد و حال و احوالی دوستانه, جوک مانند وبا تقلید لهجه ی شیرین مردم یکی از نواحی ایران. لبخند بر لبانش بود از این گفتگو و چه شیرین بود این آخرین مکالمه پدر و پسر. ساعت به ۶.۴٠ رسیده بود. یکباره به یادم افتاد بد نیست وقت را غنیمت بشمرم و از قنادی وزرا, برای خانه دوست, شیرینی بگیریم. به احمد گفتم من ده دقیقه ای میروم و بر میگردم. دفتر را ترک کردم, سه چهار دقیقه بعد, برادرم زنگ زد که من دارم میایم, شیرینی و گل هم گرفته ام. آماده اید؟ گفتم منتظر تو هستیم. بدون رفتن به قنادی, به دفتر برگشتم.
احمد به عادت مالوف, روی مبل دراز کشیده بود و یک چایی روی میز جلویش. هوا سرد بود. در حالیکه به آشپزخانه میرفتم پرسیدم چایی تازه میخورد؟ جوابی نداد. برای خودم چای ریختم , به اتاق که برگشتم متوجه شدم که احمد خیره به کتابی که در دست دارد نگاه میکند. دلم هری ریخت, گفتم احمد میدانی که من حال و هوای اینجور شوخی ها را ندارم. کم …. بریز ! احمد حرفی نزد. چشمانش کمی قرمز شده بود. دیوانه شدم. بلافاصله به اورژانس زنگ زدم و بدوستی که دکتر رضا خاتمی را خبر کند. دکتر در خاتمی در ١۵ دقیقه خود را به دفترم رساند. پرسنل اورژانس آمده بود و برادرم نیز. تیم دو نفری اورژانس چندین آمپول در دهان احمد ریختند. و تنفس مصنوعی و مشغول عملیات احیاء . دکتر خاتمی که به شدت نگران بود گفت معطل نکنید باید به بیمارستان رسانیده شود. به سهام و خانمش زنگ زدم که فوری به بیمارستان قلب بیایند. دکتر خاتمی خودش همراه احمد و پرسنل اورژانس به داخل آمبولانس رفت و ما نیز روانه بیمارستان قلب شدیم. آمبولانس آژیر میکشید و احمد در حال پرواز بود.
دقایق سیاهترین شنبه شب زندگیم به کندی و انتظاروامید میگذشت. دکتر رضا از اتاق احیاء بیرون آمد و نگاهش به زمین بود و گویا, دنیا بر فرق همه آوارشده بود .
احمد تنها در فاصله ای کمتراز یک ساعت پس از آرزو برای فرار از شهر و هیاهو, وارد بهشت شده بود.»
افزودن نظر جدید