- کد مطلب : 15953 |
- تاریخ انتشار : 27 آبان, 1396 - 11:17 |
- ارسال با پست الکترونیکی
روایت آقاجری و کاشی از گسلهای جامعه ایران
به گزارش امیدنامه،در این نشست، هاشم آقاجری از نگاه تاریخی، محمدجواد غلامرضاکاشی از نگاه علوم سیاسی، حسین راغفر از نگاه اقتصادی و احمد بخارایی از نگاه جامعهشناسی، اصلیترین مسئله جامعه ایران را بررسی کردند. آنچه در ادامه میخوانید خلاصهای از صحبتهای آقاجری و کاشی در این جلسه است.
آقاجری: نگاه تاریخی
عنوان این نشست عنوان دشوار و پیچیدهای است. اینکه مسئله چیست و آیا مسئله یا مسائل امری است عینی و برونذهنی یا مسئله اساسا امری است تعبیری و تفسیری یکی از مباحث مهم در علوم انسانی و اجتماعی است. اینکه موضوعی چه زمانی تبدیل به مسئله و معضله میشود نیز میان جامعهشناسان و عالمان علوم اجتماعی محل بحث و نظر است. تعیین مسئله خود یک امر گزینشی است: چه کسی تعیین مسئله میکند؟ چه براساس صاحبان و کارشناسان رشتههای مختلف و چه بر مبنای رهیافتها و نظریههای گوناگون هم طرح و تعیین مسئله و هم بالطبع ارائه راهحل مسئله بسیار متنوع و گسترده است. اگر از دیدگاه اقتصادگرایان نگاه کنیم از میان انبوه مسائلی که در جامعه امروز ما وجود دارد مسئله اقتصاد در کانون قرار میگیرد و حل بقیه مسائل در گرو حل مسئله و تضادهایی است که در حوزه اقتصادی، شیوه تولید و ساختارهای طبقاتی جامعه داریم. اگر از منظر اخلاقگرایان نگاه کنیم مسئله اخلاق، اگر از منظر روانشناسیگرایان نگاه کنیم مسئله روانشناسی و ذهنیات و روحیات و شخصیت آحاد مردم. اگر از منظر فرهنگگرایان نگاه کنیم فرهنگ و بحرانهای فرهنگی. همچنان در رهیافتهای متدولوژیک اگر ساختارگرایانه نگاه کنیم طبعا مسئلهها را در ساختارها یا نهادها جستوجو میکنیم و اگر با رهیافتهای روششناختی عاملیتگرا بنگریم و متدولوژی ما کنشگرا باشد میکوشیم مسئله را در عمل عاملان و فعل فاعلان جستوجو کنیم. همه این منظرها به نوبه خود نوری بر گوشهای از مسائل اجتماعی میاندازند و هر یک در جای خود و به نسبت محل تأمل و اذعان است.
برای اینکه ببینیم چه مسئله اصلی و تضاد در جامعه ما وجود دارد و مسئلهها و تضادهای فرعی چیست، میتوان با یک رویکرد جامعهشناسی پرسشنامه تهیه کرد، مصاحبه کرد و مشاهده میدانی کرد تا دریافت از نظر مردم ایران درحالحاضر جامعه ایران با چه مسائلی روبهروست و از میان این مسائل کدام یک اصلی است و کدام فرعی.
من میکوشم از منظر تاریخی بگویم جامعه ایران طی یک فرایند ٢٠٠ساله و با مشاهده اینکه چه مسائلی در دستور کار تاریخی مردم ایران در این فرایند طولانی قرار داشته از چه زمانی بحرانی شد و تکاپوهایی که برای برونرفت از بحران صورت گرفت چه بود. با این دیدگاه تعریف مسئله عبارت خواهد بود از آن بحرانها، شکافها و تضادهایی که جامعه ایران در طول ٢٠٠ سال اخیر با جنبشها، انقلابها و کوششهای مکرر و مستمر آن را در دستور کار خود قرار داده و کوشیده آن را حل کند. علت اینکه ما امروز همچنان پرسش از بحران و مسئله میکنیم این است که این بحرانها و مسئلهها حلناشده باقی مانده و در نتیجه به گمان من میتوان گفت که موضوع عبارت است از یک پروژه- پروسه ناتمام در تاریخ معاصر ایران و انباشتگی مسئله و مسئلهها و در نتیجه وضعیت مسئلهساز مضاعف و متراکمی که امروز ما در مقابل آن قرار داریم. به عبارت دیگر مسئلههای امروز حاصل این است که ما از هیچکدام از پروژه- پروسههایی که در طول دو سده اخیر تجربه کردهایم خارج نشدهایم و نتوانستهایم دورههای گذار برای رسیدگی تام و تمام به دستور کار معین تاریخی آن لحظه خاص تاریخی را پشت سر بگذاریم و در نتیجه امروز با یک انباشت چندلایه و چندوجهی از مسئلهها روبهرو هستیم که برخی از آنها پنهان و برخی آشکار است. برخی از این گسلها خفته است مثل تهران که روی گسلهای خفتهای است که هر آن ممکن است به لرزه در بیاید. برخی از گسلها گسلهای فعال است مثل زلزله کرمانشاه یا زلزلههای دیگری که در سالهای گذشته داشتیم. دشواری مسئلهیابی هم در همینجاست که این انباشتگی تاریخی باعث شده که رابطه متقابل و همهجانبهای میان همه مسائل ما برقرار بشود و مجموعه مسئلهداری بسازد که ما وقتی میخواهیم تعیین مسئله و مهمتر از آن حل مسئله کنیم دچار سرگردانی و قضیه مرغ و تخممرغ میشویم. در دام علیتهای دوری میافتیم و سرانجام نمیدانیم چه کنیم.
من با اتخاذ رهیافت ساختار-کنشگرا در منظر تاریخی و جامعهشناسی تاریخی خودم آغاز میکنم؛ این موضع نظری و روششناختی نه ساختارها را مطلق میکند به طوری که عاملیتهای انسانی به صفر برسد و نه آنقدر ایدهآلیست است که عاملهای انسانی و عاملیت بشری را در خلأ ببیند، آنهم علیرغم ساختارهای واقعا موجودی که افعال فاعلان و کنش کنشگران را تعیین میکند. این دوگانگی در هر رهیافت اقتصادی، جامعهشناسی، اخلاقی و فرهنگی خود را نشان میدهد. به گمان من رابطه ساختار و عاملیت نه یک رابطه ثابت بلکه یک رابطه متغیر دیالکتیکی است. بسته به اینکه ما از چه موقعیتی و در چه لحظه تاریخیای سخن بگوییم رابطه متقابل ساختار و عاملیت و برآیند آنها متفاوت خواهد بود.
در برخی از لحظههای تاریخی که ساختارها شل و ژلاتینی میشوند و تصلب خود را از دست میدهند عاملهای انسانی به صحنه میآیند و مهر خودشان را با اراده و عمل خود و با دست خود و با پای خود در خیابانهای شهر به پیشانی تاریخ میزنند. تمام جنبشهایی که ما در یکی دو سده گذشته داشتیم بر روی اراده و تصمیم و عمل فاعلان تاریخی بروز کرده. اگر قرار بود ساختارها به خودی خود عمل کنند ما همچنان در عصر آقامحمدخان قاجار و فتحعلیشاه بودیم. اما در عینحال وقتی لحظه انقلاب، لحظه پیچ تاریخی پشتسر گذاشته میشود و این عاملهای تاریخی عرصه عمومی را ترک میکنند. آنجاست که عاملهای انسانی بهتدریج منفعل میشوند و احساس یأس میکنند، چون هیچ نقش و امکانی برای کنترل زندگی اجتماعی خود ندارند.
پنج تجربهای که من به صورت نسبی از هم تفکیک کردهام عبارتند از: ١) پروژه ناتمام اصلاحطلبی نخبهگرایانه و از بالا در دوران پیش از مشروطیت. فاعلان و عاملان این پروژه نخبگانند: قائممقامفراهانی، میرزا تقیخان امیرکبیر، علیخان امینالدوله، میرزا حسینخان سپهسالار و روشنفکران. این پروژه ناتمام ماند. زیرا مردم و پیشهوران و طبقات پایین و طبقات خارج از نخبگان قدرت آستین بالا زدند و در راه یک فرایند از پایین یعنی انقلاب مشروطیت حرکت کردند. ٢) پروژه-پروسه انقلاب مشروطیت نیز در طرحهایی مثل دولت-ملتسازی، حکومت قانون، تفکیک قوا، حکومت پاسخگو، فائقآمدن بر شکاف مشروعهخواهی و مشروطهخواهی، مقداری از راه را طی کرد اما در میانه، این پروژه نیز با کودتای نظامیان و قزاقان و رضاخان و دیکتاتوری ٢٠ ساله پس از آن کودتا ناتمام ماند و مردم از صحنه خارج شدند. میراث مشروطیت در میانه راه به حاشیه رفت و روح مشروطهخواهی دفع شد هرچند مدرنیزاسیون آمرانه و اقتدارگرایی رضاشاهی برخی از تغییرات و تحولات را در ساختارها و سختافزارهای جامعه ایران ایجاد کرد. ٣) پروسه بعدی در تاریخ معاصر نهضت ملی است که با به میدانآوردن مردم و جهتگیریهای ضداستبدادی و ضداستعماری با کودتای ٢٨ مرداد به محاق رفت. ٤) انقلاب ضدسلطنتی سال ٥٧ و ٥) پروژه- پروسه اصلاحطلبی. خود پروژه اصلاحطلبی در ٢٠ سال پیش حکایت از آن دارد که پروژه انقلاب پروژهای ناتمام بود که اصلاحطلبان میکوشیدند آن را تصحیح کنند و رفرم درونسیستمی بکنند.
علیرغم تمام این تحولات ما امروز شاهد شکافها، بحرانها و تضادهای گوناگون هستیم و کم و بیش همه میتوانیم به صور مختلف در تجربه روزمره آنها را ببينیم. بحران اقتصادی، بیکاری و فساد دورنسیستمی امروز به قدری آشکار و علنی شده که روزی نیست ما صدای غارتشدگان نهادهای مختلف سیستم بانکی و مالی را نشنویم. بحران هویت در میان جامعه ما؛ تضادها و شکافهایی که وجود دارد، بحران دولتملتسازی؛ هم دولتسازی مدرن و هم ملتسازی مدرن، شکافها و تضادهایی که ما امروز در جامعه چندقومیتی ایران داریم؛ فقدان شمولگرایی و ملتسازی دموکراتیک و از پایین و وجود تبعیضهای سیستماتیک؛ بحرانهای اخلاقی و آسیبهای اجتماعی که جامعهشناسان ما بهخوبی بخش مهمی از آن را مطالعه کردهاند؛ مثل اعتیاد، خودکشی و روسپیگری. بههمینترتیب بحران کارآمدی و مدیریت که همین روزها در زلزله سرپلذهاب و کرمانشاه شاهد آنیم. بحران نهادهای آموزشی ما. بحران دانشگاه، بحران مدرسه. بحران حقوق شهروندی علیرغم تهیه منشورهای شهروندی. بحران اعتماد میان دولت و ملت. بحرانهای زیستمحیطی؛ بحران آب. بحران نابودی زیستبوم ایران. اگر بخواهیم بحرانهای فعال را بشماریم تعداد آن زیاد است. امروز بحران حاشیهنشینی کار را به جایی رسانده که خود مسئولان امر هشدار میدهند. چیزی حدود یکپنجم تا یکچهارم جامعه ایران حاشیهنشین شده. بحران فقر و نابرابری و تضاد طبقاتی. مجموعه این بحرانها امروز در پیش چشم ماست و البته در یکی دو دهه اخیر ما شاهد شکلگیری خردهجنبشها و خردهگفتمانهای گوناگونی هم در جامعه ایران بوده و هستیم. جنبشهای مطالبهگری که میکوشند هر کدام حول یکی از این شکافها و مسئلهها بسیج شوند و سازماندهی کنند و تولید گفتمان کنند مثل جنبشهای کارگری، جنبشهای زنان، جنبشهای حقوقبشری، جنبشهای معلمان. وجود این جنبشها خود یک نشانهشناسی مهم است برای مسائلی که در جامعه ایران وجود دارد و گسلها و شکافهایی که فعال است و حل آنها در دستور کار جامعه ایران قرار دارد. ما در پیش از انقلاب خصوصا در جنبش روشنفکری دینی و اصلاحطلبی مذهبی میکوشیدیم و تصور میکردیم که با اصلاح دینی و تأسیس یک دولت دینی میتوانیم بر تمام آن بحرانهایی غلبه یابیم که از قرن ١٩ به بعد در جامعه ایران انباشته شده بود و هیچکدام راهحل و برونرفت لازم را پیدا نکرده بود. حال این گفتمان اصلاح دین آمده بود که با یک تحول راه را برای این مسائل باز کند. اما حالا وقتی نگاه میکنیم و تجربه حدود ٤٠ ساله را میبینیم آن تحول نهتنها مسائل گذشته را حل نکرد بلکه خود موجد و موجب بروز و ظهور مسئلههای تازهای شد.
محمدجواد غلامرضاکاشی: نگاه سیاسی
برای پیداکردن مشکل اصلی منطقی وجود دارد. آن هم این است که اگرچه همه مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی به هم ربط دارند و شما منطقا از هرکدام میتوانید به دیگری راه ببرید ولی بههرحال در شرایط متعارف اقتصاددانان بالنسبه میتوانند بگویند راهحل مسائل اقتصادی یک وضعیت خاص چیست. اگرچه باید ملاحظات فرهنگی و اجتماعی را هم دید. یا اگر متخصصان جامعهشناسی بخواهند درباب مسائل اجتماعی بحث کنند و مشکلاتی را طرح کنند بالنسبه میتوانند بگویند مسئله اصلی در حیات اجتماعی چیست. اگرچه ملاحظات اقتصادی و روانشناختی هم مطرح است. ولی گاهی هست که میبینید همه اینها مسئله را نمییابند و مرتبا احاله میدهند به جای دیگری. انگار که متخصصان همه این حوزهها از اتاقهای فکریشان بیرون میآیند و گرد هم مینشینند و احساس میکنند مسئله هرجا مشروط به دیگری است و همینجور بین اینها میچرخد. اینجاست که میتوان گفت مسئله اصلی امر سیاسی و حیات سیاسی است. بنابراین اگر به حیات سیاسی اشاره میکنم از این جهت نیست که خودم سیاست خواندهام بلکه به این جهت که از زمان یونان باستان بهبعد گفتند که شرط سلامت هر حوزهای از پراکسیس انسانی از بهداشت و درمان و جامعه و آموزش تا همه حوزههای دیگر مشروط به این است که آیا یک جمعیت انسانی قادرند به نحو معنیداری کنار هم زندگی کنند؟ این درست همان چیزی است که ما از آن بهعنوان حیات سیاسی نام میبریم. جامعهای که حیات سیاسی خود را از دست داده مثل جوانی است که عقل خود را از دست داده، امکانات و استعداد و شرایط مساعد دارد اما شعور استفاده از آنها را ندارد و اساسا قادر نیست برای زندگی خود هدفگذاری کند. اساسا قادر نیست اولویتهای زندگی خود را تعیین کند و برای هیچ خطری و برای بهرهگیری از هیچ فرصتی در مسیر زندگیاش آماده نیست. در چنین وضعیت آشفتهای فرد احساس میکند نه در گذشته زندگی میکند نه در آینده و نه در حال.
مسئله زلزلهای که چندمینبار است تجربه میکنیم درست نمادی است از وضعیتی که حیات سیاسی در آن مرده. جامعهای که میداند و مطمئن است خطوط مختلف زلزله در این سرزمین هست و هیچوقت هیچ کاری برای رفع آن نکرده. در همین تهران مرتب میبینیم که شهر به خطوط زلزله گسترش مییابد. این درست مثل آن قامتی میماند که نمیتواند آینده خود را ببیند. این مسئله فقط منحصر به حکومت و دستگاه سیاسی نیست. این اتفاق مگر فقط به حکومت ربط دارد؟ به من و شما هم ربط دارد. الان کدامیک از ما وقتی اسم بحران آب را میشنویم در مصرف آب در حد خودمان صرفهجویی میکنیم. بعدازظهرها در کوچههای تهران مردم شلنگ آب دستشان گرفتهاند و مرتب بهجای جارو از آب استفاده میکنند. این جامعهای است که درایتش را از دست داده. همهچیزش بیربط و منحط است. منحصر به سازمان سیاسیاش نیست و روانشناسی آدمهایش هم بههم ریخته است. بنابراین وقتی میگویم حیات سیاسی خود را از دست داده به یک کلیت اشاره میکنم.
جامعهای که حیات سیاسی دارد و در شرایط پیشاسیاسی زندگی نمیکند باید چند شرط داشته باشد؛ اول اینکه باید درک کنیم در قانونگذاریها و روالهای سیاسی و رفتار مردم و سازمانها جمعیتی به بقای تاریخی خودش فکر کند. روالها و تصمیمها و قواعد چقدر ناشی از اینند که یک جمعیت دارد به یک بقای بلندمدت فکر میکند؟ همین که ما ٤٠ سال است همیشه در نقطه حساس تاریخی هستیم و اگر این کار را نکنیم همهچیز فرومیریزد، این احساس خطر که هرآن ممکن است همهچیز فروبریزد چه از طرف حکومت و چه از طرف مردم حاکی از این است که هیچچیز برای یک بقای جمعی درازمدت سامان نیافته. دوم هرکس احساس کند بقای خودش مشروط به بقای این سازمان جمعی است. اگر هر گروهی و هر جماعتی و هر فردی احساس کند در بقای این مناسبات زیان میکند و نادیده گرفته میشود مشکلی وجود دارد. فرض باید بر این باشد که این بقای بلندمدت در جهت یک بهروزی و بهبودی است و از همهچیز احساس وجود یک افق امیدبخش را ببینید. شما در همه پیمایشهایی هم که در این سالها انجام شده میبینید که اکثر مردم به آینده خوشبین نیستند. سوم بر فرض که شرایط قبلی برقرار شد، یعنی بقای جمعی هست، بقای جمعی شرط بقای فردی و نهادی هست و فرض بر این است که افقهای نویدبخشی هم هست. نکته بعدی این است که هر گروهی و هر فردی و هر جماعتی به صورت نسبی احساس خرسندی هم بکند. ممکن است همه شرایط قبلی باشد ولی گروههایی احساس کنند در این فرایند پیشرفت منحل میشوند، در اینصورت باز هم حیات سیاسی وجود ندارد. سرانجام اینکه اگر همه اینها برقرار بود ولی این جماعت احساس حیات اخلاقی و ارزشمداری نمیکرد هم حیات سیاسی وجود ندارد. مثلا جامعه احساس کند باند تبهکاری است که اگرچه بقا دارد و رو به بهبود است اما بههرحال باند تبهکاری است. اسم این هر چیز باشد حیات سیاسی نیست. هم خود جامعه درمجموع باید احساس حیات اخلاقی کنند و هم هر داور منصف بیرونی احساس کند این جماعت درکل یک زندگی قابل احترام انسانی و اخلاقی دارند. فقط به شرط اینکه همه این مؤلفهها برقرار باشند حیات سیاسی وجود دارد. اشاره من به اقلیتی از همبستگی به نحو بنیادی است. یعنی جماعتی بهرغم تنوعات و تعارضها و اختلافات احساس کنند به نحو بنیادی یک همبستگی دارند که هم کارآمد است و هم خرسندکننده و هم اخلاقی. ما ٤٠ سال است انقلاب کردهایم. اگر رجوع کنید به خطابههای آنموقع ما فکر میکردیم الگویی از زندگی را برای بشریت عرضه خواهیم کرد که از آن تقلید خواهد شد.
افزودن نظر جدید