روایت مهاجرانی از شبان شهیدی مودب:ماجرای اغوم کافی

عطاء الله مهاجرانی وزیر ارشاد دولت اصلاحات طی یادداشتی در روزنامه اطلاعات به توصیف ابعاد شخصیتی شبان شهیدی مودب پرداخت که در ادامه می خوانید:

عمر نسبتاً بلند، برای من که در آستانه هفتاد سالگی ام، این دغدغه و دریغ و درد را داراست که یکان یکان شاهد درگذشت دوستان و همراهان و همکاران هستم. دوستانی که با هم زندگی کرده ایم. هم افق بوده ایم. دل درگرو انقلاب و اسلام و ایران و ملت ایران داشته ایم. سال ها همراه و همدل بوده ایم. در دریایی از خاطرات مشترک، غوطه خورده ایم، ناگاه مرگ از راه می رسد و گریبان دوستی، رفیق شفیقی را می گیرد و می برد. صلابتی که سخت تر از آن و قاطعیتی که برّنده تر از آن وجود ندارد. همه تدبیرها و تدارک ها و پیش بینی ها، حتی گریز ها در برابر مرگ، راهی به جایی نمی برد. امر قاطعی که به تعبیر امام صادق علیه السلام همگان در باره آن شک دارند!

مرگ دکتر شبان شهیدی حقیقتا ناباورانه بود. ما با هم در ارتباط بودیم. هر هفته با تلفن تصویری حرف می زدیم، تا دو ماه پیش که گفت، بیمار شده است، تازه به پاریس بازگشته بود. گفت بایست شیمی درمانی کند. تعادل گلبول های سفید و سرخ و پلاکت ها در خونش به هم خورده بود. خوش روحیه و متوکل بود. در گفتگو هایی که می داشتیم، هر بار صدایش آرامتر و کم نوا تر می شد. دیگر به پیام های صوتی بسنده می کردیم. من دعاگو بودم و او در جمله ای کوتاه وصف حال می کرد. گفت: «بیماری سختی است، خیلی سخت، درد می کشد، در گردابی تاریک افتاده که راهی به بیرون نیست اما تسلیم نشده است.» در پیام صوتی آخر خوشحال بود، گفته بود تازه بیدار شده و تنهایی قهوه خورده است، شادمان بود که در ایران در مناطقی برف و باران باریده و نوید بهاری درخشانتر…

***

نخستین دیدارم با دکتر شهیدی در زمستان سال ۱۳۵۹ در دفتر ایشان به عنوان سردبیر کیهان انگلیسی در موسسه کیهان بود. کلیم صدیقی

(۱۹۳۱-۱۹۹۶) نویسنده و روزنامه نگار و از رهبران مسلمانان در انگلستان مهمانش بود، کلیم صدیقی مشغول نوشتن کتاب نظریه انقلاب اسلامی بود، قرار بود در باره انقلاب و چگونگی تبیین انقلاب در خارج از کشور صحبت کنیم. دکتر شهیدی جلسه را به زبان انگلیسی اداره می کرد. موضوع بحث را با دقت و هوشمندی پیش می برد. آشنایی ما از طریق روزنامه اطلاعات و سید بزرگوار مرحوم دعایی دامنه گسترده تری یافت. هر دو برای روزنامه اطلاعات مقاله می نوشتیم و گاه در دفتر آقای دعایی یکدیگر را می دیدیم. وقتی معاون رئیس جمهور بودم، از طرف مرحوم آیت الله هاشمی رفسنجانی به عنوان «مسئول کمیته حمایت از فلسطین » انتخاب شدم. دکتر شهیدی در آن وقت، معاون برون مرزی صدا و سیما بود. عضو کمیته فلسطین بود. هر هفته یکدیگر را می دیدیم. معمولا قبل از جلسه زودتر می آمد و یا بیشتر می ماند و ناهار با هم بودیم و از هر دری سخنی… به ادبیات علاقه مند بود. زبان های فرانسه و انگلیسی را خیلی خوب می دانست، با دقائق و لطافت های زبان فارسی آشنا بود. گاه شعر می سرود. دامنه اطلاعاتش گسترده و اهل دقت و اندیشه و تحلیل مدلّل مسائل سیاسی و اجتماعی بود. سفری به عنوان اعضاء کمیته به سوریه و لبنان و اردن رفتیم. همکاری ما وقتی بیشتر شد که به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی رفتم. ایشان آن موقع در پاریس بود. دعوت کردم به عنوان مسئول مرکز اسناد با وزارت ارشاد همکاری را آغاز کرد و از سال ۱۳۷۷، پس از کناره گیری مرحوم احمد بورقانی، دکتر شهیدی معاون امور مطبوعاتی وزارت فرهنگ و ارشاد شد. آن روزها ، مطبوعات «مساله روز» بود، سرانجام کار و بارمنم به استیضاح کشیده شد! در جلسه استیضاح او در تمام روز در جلسه از آغاز تا پایان حضور فعال داشت، البته معاونان و همکارانی داشتم که گویی به دلیل اکثریت مجلس که در اختیار جناح استیضاح کننده بود، عقل شمارشگرشان با محاسبه دقیق می گفت ، وزیر رفتنی ست و اگر می خواهند بمانند، نبایست آینده شان را به خطر بیندازند وبر سر اسب مرده شرط ببندند! برغم اینکه برخی موضوعات استیضاح به حوزه معاونت آنان مربوط می شد، غیبشان زده بود و اصلا در مجلس رنگ و بویی و رویی و نمایی نشان ندادند! دکتر شهیدی افزون بر اطلاعات در باره مطبوعات که از جمله داغترین مباحث استیضاح بود، درباره امور دیگر هم مشورت می داد، مشورت هایی سنجیده و راهگشا و موثر.

***

در یک کلام، دوستی به تمام معنا دلپسند بود. نکته دان ، با سواد، متین و خوش سفر و خوش محضر… آخرین دیدارمان چند سال پیش در پاریس بود. برای سمیناری به پاریس دعوت شده بودم. روزی را با دکتر شهیدی با هم گذراندیم. به گورستان پرلاشز رفتیم. باران نرمی گرفت. کافی شاپ ، «اغوم کافی» در نزدیکی پرلاشز بود. رفتیم. بوی خوش قهوه توی کافی شاپ پیچیده بود. گفتم: «به به چه بوی خوشی!» دکتر شهیدی گفت: « برای همین نام کافی شاپ را گذاشته اند: «اغوم کافی!» یعنی بوی خوش قهوه!»

سخن از زندگی می گفتیم و از مرگ و از صادق هدایت و خیام… گفتم موافقی رباعیات خیام با صدای شاملو وآواز شجریان را همینجاگوش کنیم؟ گوش کردیم! ساعتی به طول انجامید. حال و هوایمان را تغییر داده بود… بوی خوش قهوه، هوای بارانی، چشم انداز گورستان پرلاشز، هدایت و خیام و شجریان و شاملو…

ابرآمد و باز بر سر سبزه گریست

بی باده گلرنگ نمی شاید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست؟

پیرمردی که ژاکت ارغوانی اش را پشت شانه انداخته و هر دو آستین را جلو گردنش مثل شال گردن نرم تابانده و گره زده بود، انگار خود را بغل گرفته بود. گفت:

«سلام! حتما شما ایرانی هستید!؟»

«بله!»

«من هم ایرانی هستم. ما ملت ثروتمندی هستیم که خیام داریم و فردوسی و حافظ…و شجریان و شاملو »

پیرمرد تا حدودی تیپ داریوش شایگان بود. موها یکدست سپید نقره ای نیمه افشان، منتها با سبیل بلند و بدون ریش. صدایش لرزید و بغضش شکست، دکتر شهیدی بلند شد. پیرمرد را بوسید. بغلش کرد. شماره تلفنش را گرفت. پیرمرد تبسم کرده بود، اما چشمانش پر از اشک بود. بعدا که شماره تلفن پیرمرد را دکتر شهیدی نگاه کرد، گفت: نام ایشان یوسف اسحاق پور است! آه از نهادم بلند شد! پیرمرد مدتی بود که رفته بود. او نه شاید بلکه حتمامهمترین منتقد هنری سینمایی ایران بود، بهترین کتاب را در باره هدایت با عنوان: « برمزار هدایت» البته به زبان فرانسه نوشته است. ایشان هم پارسال در گذشت و حسرت دیدار معرفت شناسانه اش برای همیشه برجای ماند…در آن گوشه کافی شاپ که ما نشسته بودیم و به جای خالی پیرمرد- یوسف اسحاق پور- نگاه می کردم، دریغ و حسرتی برجای مانده بود…شجریان می خو اند:

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

بر خیز و به جام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست

فردا همه از خاک تو بر خواهد رُست

اگر عمری بر جای مانده باشد، به همان کافی شاپ « اُغوم کافی» می روم. شاید به اتفاق دوستی دیگر… با یاد شبان شهیدی و یوسف اسحاق پور و شنیدن خیام با آوای شجریان…

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست!؟

افزودن نظر جدید