- کد مطلب : 15452 |
- تاریخ انتشار : 10 مهر, 1396 - 08:33 |
- ارسال با پست الکترونیکی
قصهاي كه به آخر نرسيد
«محمدرضا خاوری» و «حمیدرضا محمدی»، پایان زندگیشان آغازی بود برای بیمارانی که سالهاست بهدليل از دست دادن عضو حیاتی بدن با درد و رنج زندگی میكردند.
مادر محمدرضا خاوری هنوز هم نمیتواند جای خالی پسرش را باور کند. تنها آرزویش شنیدن دوباره صدای قلب اوست. قلبی که زندگی تازهای به جوان دیگری بخشیده و او نیز به دنبال پیدا کردن دستان مهربانی است که این قلب را به او بخشید.
مادر با اشک از مهربانیهای محمد رضا میگوید. :« فرزند پنجمم بود و ما او را پویان صدا میزدیم. بسیار مهربان و دلسوز بود و همیشه به ما کمک میکرد. علاقه زیادی به او داشتیم و هنوز هم من و پدرش نتوانستیم با غم از دست دادن او کنار بیایم. تنها چیزی که به ما آرامش میدهد این است که میدانیم او زنده است و امروز چهار پویان دیگر داریم». وی ادامه میدهد:« پویان سال 65 به دنیا آمد و از همان کودکی علاقه عجیبی به من و پدرش داشت. آرزوهای زیادی برایش داشتیم. وقتی پدرش سکته کرد و خانهنشین شد، پویان خیلی ناراحت بود و میگفت باید با فیزیوتراپی دوباره پدر را ایستاده ببینیم. میگفت برای مرد، خانهنشین شدن سخت است و باید تا دوماه دیگر پدر را دوباره سرپا کنم». مادر از روزی گفت که پویان آرزوهایش را برای او بیان میکرد. آرزویی که مادر نمیتوانست بپذیرد :«پویان همیشه به دیگران کمک میکرد و اگر نیازمندی را میدید، هرچه که در توان داشت به او میداد. یکی از روزها از برادر و خواهرش خواست تا همراه او به سامانه اهدای عضو بروند و داوطلب اهدای عضو شوند. میگفت مادر نمیخواهم ناراحت شوی ولی اگر اتفاقی برایم افتاد، خواهش میکنم اعضای بدنم را به بیماران نیازمند ببخشید. نمیخواهم بدنم بدون استفاده زیر خاک برود. مادر بودم و نمی توانستم این حرفها را بپذیرم ولی او اصرار داشت و دیگران را تشویق میکرد که در سایت اهدای عضو ثبت نام کنند. هنوز هم باور نمیکنم که خدا خیلی زود آرزوی پویان را برآورده کرد و او فرشتهای است که زندگی را به چند بیمار نیازمند بخشید».
این مادر ادامه میدهد:« پویان یکسالی میشد كه در کار پوشاک فعالیت میکرد. هیچگاه بدون اجازه من و پدرش کاری انجام نمیداد که باعث نگرانیمان شود. چند روز قبل از حادثه موتورسیکلت خریده بود. میدانست که اگر موتورسواری کند، ما نگران میشویم و به همین دليل میگفت میخواهم موتور را بفروشم و دیگر سوار نمیشوم. قول داده بود کمتر از یک هفته آن را بفروشد. وقتی این موتور را خرید چون کلاه ایمنی آن اندازه سرش نبود، فروشنده گفته بود چند روز دیگر کلاه مناسب را تهیه میکند. دراین مدت موتور در خانه بود ولی آن روز وقتی من مشغول رسیدگی به همسر بیمارم بودم، پویان موتور را برداشت و گفت خیلی زود برمیگردد. از او خواهش کردم تا زمانی که کلاه ایمنی تهیه نکرده سوار نشود ولی قول داد خیلی زود برمیگردد و هیچ اتفاقی نمیافتد. این آخرین باری بود که او را دیدم. توی اتوبان امام علی(ع) در خروجی حسینآباد، ناگهان با لاستیک کامیونی برخورد کرد و تعادلش را از دست داد و زمین خورد. پویان بیهوش روی زمین افتاده بود و راننده خودروهای عبوری با اورژانس تماس گرفتند و آمبولانس او را به بیمارستان گلستان منتقل کرد. با شماره دامادم که در گوشی تلفن پویان بود تماس گرفتند و گفتند پویان ضربه مغزی شده. دامادم به خانه آمد و گفت پویان تصادف کرده و دستش شکسته است. با این بهانه مرا به بیمارستان برد و آنجا بود که با اين حقیقت تلخ مواجه شدم. پسرم سه روز در بخش مراقبتهای ویژه بستری بود و پزشکان به ما گفتند به علت خونریزی شدید، او مرگ مغزی شدهاست. نمیخواستم این واقعیت تلخ را باور کنم اما پنج پزشک و همچنین نماینده پزشکی قانونی بعد از معاینه اعلام کردند که پویان هیچ وقت به زندگی بازنخواهد گشت و اگر تمایل داشته باشیم، میتوانیم اعضای بدن او را اهدا کنیم. دنیا روی سرم خراب شد. تصمیم بسیار سختی بود. در آن لحظات یاد حرفهای او افتادم. میدانستم آرزویش این بود که اعضای بدنش را به بیماران نیازمند اهدا کنیم. در آن لحظات صورت مادرانی که فرزندشان سالهاست با درد و رنج زندگی میکند برایم تجسم شد. میدانستم بیمارانی هستند که سالهاست بهدليل از دست دادن عضو حیاتی بدن با درد و رنج زندگی میکنند و تعدادی نیز قبل از دریافت این عضو فوت میکنند. تصمیم گرفتم تا قلب، کبد و کلیههای پویان را به این بیماران هدیه کنیم تا یاد پسرم برای همیشه زنده بماند. تنها چیزی که به من آرامش میدهد، این است که میدانیم با اعضای بدن پسر ما پویانهای دیگری به زندگی برگشتهاند. تنها آرزوی من این است که با گیرنده قلب پویان دیداری داشته باشم .دلم برای شنیدن صدای قلب او تنگ شدهاست و میخواهم از گیرنده قلب بخواهم از این هدیه ماندگار به خوبی مراقبت کند.
بخشش ماندگار
هنوز کلمه شیرین بابا را از زبان پسرش نشنیدهبود. خیلی زود رفت و برای همیشه ما را داغدار کرد. آن تصادف وحشتناک برای همیشه کارن را از داشتن مهر پدر محروم کرد. وقتی مرگ مغزی حمیدرضا تایید شد، تصمیم گرفتیم تا با اهدای اعضای بدن او جان پدران دیگری را که فرزندان چشم انتظار دارند، نجات بدهیم. این حرفهای نوید محمدی برادر حمید رضاست. میگوید:« بیاحتیاطی راننده کامیون باعث شد تا سرنوشت شومی برای ما رقم بخورد. سرنوشتی که به بخشش بزرگ برادرم ختم شد. برادرم فارغ التحصیل کارشناسی ارشد مهندسی هوا و فضا از دانشگاه شریف بود و همیشه یکی از دانشجویان ممتاز این دانشگاه محسوب میشد. روز حادثه من و همسرم به همراه حمیدرضا و همسر و پسر 6 ماههاش «کارن»، سوار بر ماشین برای مسافرت به محلات میرفتیم. در اتوبان قم ناگهان کامیون اداره پست که با سرعت در حرکت بود، از پشت با خودرو ما برخورد کرد. برادرم راننده بود و به شدت آسیب دید. همسر او و همچنین من و همسرم نیز آسیب دیديم. من اولین نفری بودم که بههوش آمدم و سعی کردم آنها را از ماشین بیرون بکشم. متاسفانه آمبولانس با تاخیر آمد و ما را به بیمارستانی در رباط کریم منتقل کردند. آنجا نیز به دلیل نبود امکانات نتوانستند برای برادرم کاری کنند و روز بعد پزشک بیمارستان مسیح دانشوری که به آنجا آمده بود، بعداز معاینه اعلام کرد حمیدرضا مرگ مغزی شده است و فرصت کمی برای اهدای اعضای بدن او داریم. همسر برادرم نیز در بیمارستان بستری بود و برای ما خیلی سخت بود که این موضوع را به او بگوییم. کارن 6ماه بیشتر نداشت و اینکه برای همیشه سایه پدر را از دست میداد بسیار تلخ بود. نمیتوانستیم تصمیم بگیریم ولی سرانجام موافقت کردیم تا اعضای بدن او به بیماران نیازمند زندگی دوبارهای ببخشد. میدانستیم که بیماران زیادی در صف انتظار پیوند هستند و اگر عضو حیاتی به آنها نرسد با درد و رنج از دنیا خواهند رفت. من با ثبتنام در سایت اهدای عضو، داوطلب اهدا بودم ولی نمیدانستم که برادرم نیز داوطلب بود یا نه تا اینکه چند روز قبل وقتی کامپیوتر برادرم را بررسی میکردم با فایلی مواجه شدم که نوشته شدهبود اهدای عضو. وقتی آن را بررسی کردم، متوجه شدم که او نیز داوطلب اهداي عضو بود. حمیدرضا برای همیشه رفت ولی یادگاریهای باارزشش ماندگار شدند.
افزودن نظر جدید