مأموریت جهان‌آرا به یک زن

دیگر تشخیص نمی‌دادی که این همان آبادان چند ساعت پیش است. آن روز ۳۱ شهریور بود؛ آخرین روز تابستان. شور و هیجان خاصی داشت. همه دنبال خرید کیف و لباس و کفش و این‌جور چیزها بودند. بچه‌ها ذوق مدرسه رفتن داشتند.

به گزارش اميدنامه به نقل از ایسنا،فاطمه جوشی که از ابتدای جنگ فرماندهی بسیج خواهران سپاه پاسداران آبادان را عهده‌دار بود و در دوران دفاع مقدس، به خصوص در طول یک سال محاصره آبادان، نقش مهمی در سازماندهی بانوان این منطقه داشت. او پیش از شروع جنگ نیز فعالیت می‌کرد اما با حمله ارتش صدام به مرزهای جنوبی کشور، حضور زنان آبادانی در دفاع مقدس  شکل تازه‌ای به خود می‌گیرد.

فاطمه جوشی  با اشاره به شهریور ماه سال ۵۹ روایت می‌کند: «سپاه به من مأموریت داد به خرمشهر بروم. نیمه شهریور ۵۹ بود که محمد جهان‌آرا از سپاه آبادان تقاضا کرد که ما برای آموزش برویم. همان روز اول جهان‌آرا با من صحبت کرد و گفت: «می‌خوام به خواهرا آموزش بدین؛ تخریب، تکنیک و تاکتیک، اسلحه‌شناسی، جنگ رزمی و جنگ تن‌به‌تن. این چیزا مدنظرمونه که این بچه‌ها یاد بگیرن.» آموزش را شروع کردیم.

همان روزها خود بچه‌های خرمشهر با عراقی‌ها درگیر بودند. در مرز درگیری‌ها شدید بود. هر شب نیروهای عراقی به خرمشهر و شلمچه حمله می‌کردند. ما خودمان آن روزهای آخر توی باشگاه اروند که نگهبانی می‌دادیم، تغییر و تحولاتی که عراقی‌ها آن طرف اروند داشتند را راحت می‌دیدیم. گزارش نمی‌کردیم، ولی می‌دیدیم که نظامی‌های عراقی خیلی آنجا رفت‌وآمد می‌کنند. سنگر می‌ساختند؛ امکانات می‌آوردند.

رفت‌وآمد کشتی‌ها خیلی کم شده بود؛ تا قبل از آن در اروند رفت‌وآمد زیاد بود. همه این‌ها از بالای باشگاه مشخص بود. دوربین هم داشتیم، با آن دور و اطراف را می‌دیدیم. مشخص بود که دارند کارهایی می‌کنند. فکر جنگ نمی‌کردیم؛ می‌گفتیم شاید چون از طرف ما صدای تیر می‌آید، آن‌ها مقابل ما موضع گرفته‌اند. حتی سال ۵۸ هم ما با عراقی‌ها درگیری داشتیم، هر چند وقت یک‌بار عراق فعالیت‌هایی می‌کرد که معلوم بود برنامه‌هایی دارد. ما از همان بعد از پیروزی انقلاب با عراق در جنگ بودیم.

گروهی از برادرها در آبادان بودند که این طرف و آن طرف با عراق درگیر می‌شدند. برادرم رضا هم توی این گروه بود. عراق از بعد از پیروزی انقلاب اذیت می‌کرد. شبانه می‌آمد این طرف آب و عملیات‌های ایذایی انجام می‌داد. هواپیماهای شناسایی‌اش خیلی راحت این طرف می‌آمدند. حتی سال ۵۸ هلی کوپتر گشت زنی عراق تا روی خسروآباد آمد. یک‌بار هم همان اطراف را بمباران کرد. این اتفاقات می‌افتاد، ولی ما زیاد خبردار نمی‌شدیم. ولی آن روزهایی که ما خرمشهر می‌رفتیم، قضیه فرق می‌کرد؛ هر شب توی مرز درگیری بود. با این همه به اسم جنگ نبود.

محمد جهان‌آرا با اینکه با عراقی‌ها درگیر بود، ولی خودش روی کلاس‌ها کنترل داشت. می‌آمد پادگان و سر می‌زد. می‌گفت چه چیزی را آموزش بدهیم، چه چیزی را آموزش ندهیم، چه چیزهایی بیشتر نیاز است. مأموریت ما ۱۰ روزه بود، ولی فکر می‌کنم پنج، ۶ روز بیشتر نگذشته بود که جنگ شروع شد. ۳۰ شهریور صدای تیرانداز درون شهر خیلی زیاد شد. پادگان ریخته بود به هم؛ ولوله بود. همه می‌دویدند این طرف و آن طرف، می‌بردند، می‌آوردند.

همان روز محمد جهان‌آرا آمد پادگان، من را پیدا کرد و گفت: «خواهر جوشی، ما درگیر بیرون هستیم. خیلی شلوغ شده، درگیری به مرز کشیده شده. الآن نمی‌دونیم وضعیت چطوریه. احتمال داره به شهر هم بکشه. ما دیگه نمی‌رسیم بیایم اینجا. می خوایم پادگان رو تعطیل کنیم و خواهرا رو بفرستیم از پادگان برن که اگه اتفاقی افتاد، خواهرا دست و پاگیرمون نباشن، دیگه شما از فردا نیاین.» خودش دیگر هیچ امکانات و وسیله‌ای نداشت که کارها را کنترل کند. خواهرها را از پادگان بیرون بردند. از همان ۳۰ شهریور جنگ توی خرمشهر شروع شد.

مرتضی قاضی، نویسنده کتاب «شماره پنج»  با محوریت نقش زنان در مقاومت آبادان به روایت فاطمه جوشی است. او در ادامه به نخستین روز از آغاز رسمی جنگ از زبان فاطمه جوشی نوشته است: «پدرم ۳۱ شهریور به رحمت خدا رفت. عراق آبادان را زیر خمپاره و بمب گرفته بود. همه شهر فکر و ذکرشان جنگ بود، ولی خانواده ما تا یک هفته اول جنگ همه درگیر تشییع و تدفین و ختم و برنامه‌های پدرمان بودیم. دو تا برادرم آبادان بودند، فقط از رضا هیچ خبری نداشتیم. درگیر جنگ بود. همه چیز به هم ریخته بود. جنگ شروع شده بود؛ یک جنگ تمام‌عیار.

تازه از خاکستون (قبرستان) برگشته بودیم خانه، داشتیم وسایل مراسم پدرم را جمع می‌کردیم. ساعت یک و دو بعدازظهر بود. صدای مهیبی آمد. صدای انفجار بود. سراسیمه از خانه دویدیم بیرون. از آن طرف رودخانه بهمن‌شیر دود بلند می‌شد. من و دادخدا سمت بهمن‌شیر دویدیم. سوار بَلم شدیم و آن طرف رودخانه رفتیم.حشمت رئیسی یکی از بچه‌های همسایه هم همراهمان بود. حشمت از قبل از انقلاب همسایه ما بود. قبل از جنگ در یک حادثه یکی از دست‌هایش قطع شده بود. عنایت، برادر حشمت، بعدها در جنگ شهید شد.

رسیدیم آن طرف رودخانه، عراقی‌ها دو تا از هواپیماهای ما را زده بودند. هواپیماها آتش گرفته و سقوط کرده بودند و داشتند می‌سوختند. کم‌کم نیروهای انتظامی آمدند و مردم را پراکنده کردند، گفتند: «برید خانه‌هاتون.» برگشتیم. سوار بلم شدیم و آمدیم این‌طرف بهمن‌شیر؛ سمت خانه.

چیزی را که با چشم می‌دیدم باور نمی‌کردم. دیگر تشخیص نمی‌دادی که این همان آبادان چند ساعت پیش است. آن روز ۳۱ شهریور بود؛ آخرین روز تابستان. شور و هیجان خاصی داشت. همه دنبال خرید کیف و لباس و کفش و این‌جور چیزها بودند. بچه‌ها ذوق مدرسه رفتن داشتند. خوشحال از کیف و کفش نو بودند و داشتند آماده رفتن به مدرسه می‌شدند. مادرها ذوق خرید داشتند. ما هم خودمان بچه مدرسه‌ای داشتیم؛ برادر کوچکم دانش‌آموز راهنمایی بود.

ولی همین شهر پر از تحرک و هیجان در یک لحظه به یک شهر جنگ‌زده تبدیل شده بود. عراق از همان ظهر شروع کرد، یک بند شهر را می‌زد. من چون خودم عضو سپاه بودم، از قبل می‌دانستم که در خرمشهر و خسروآباد درگیری است. حتی چند تا از هلی‌کوپترهای عراقی آمده بودند خسروآباد و چند نقطه را بمباران کرده بودند. به نوعی آمادگی داشتیم، ولی مردم عادی که از این موضوعات خبر نداشتند، دنبال زندگی عادی و روزمره‌شان بودند که عراق یک‌دفعه آبادان را زیر آتش گرفت.

با هر چیزی که دستش می‌رسید شهر را بمباران می‌کرد؛ خمپاره می‌زد؛ با هواپیما می‌آمد و روی شهر بمب می‌ریخت؛ با توپخانه می‌زد. شهر پر از دود و آتش بود. عراق مرتب این نقطه و آن نقطه شهر را می‌زد. «تانک فارم»، یک منبع نفتی بود که توی مسیر خاکستون بود؛ الآن دیگر نیست، برشان داشته‌اند. تانک‌های بزرگ نفتی بود. عراق همان روز اول این تانک‌ها را زد؛ شهر یک لحظه دود خالی شد. دیگر اصلاً نمی‌شد تشخیص داد که روز است یا شب. آن‌قدر دود غلیط بود که خورشید پیدا نبود. تانک‌ها می‌سوختند و دود می‌کردند.

چند لحظه بعد دو تا هواپیما می‌آمدند روی «لِین ۱۵» و نزدیک بیمارستان آرین را بمباران کرد. در آبادان دو تا بیمارستان آرین بود؛ یکی از بیمارستان‌های آرین، لب شط بود که برای معتادان بود؛ عراق روز اول آنجا را بمباران کرد.

مردم همه وحشت‌زده بودند؛ سردرگم بودند که چی شده، چی نشده؟ تا به حال این صحنه‌ها را ندیده بودند. همه از خانه‌ها ریخته بودند بیرون. بعضی‌ها شوهر یا بچه‌هایشان بیرون از خانه بودند، نمی‌فهمیدند جنگ شده است. با این چیزها آشنایی نداشتند. همه دنبال هم می‌گشتند. همه همدیگر را گم کرده بودند. پدر یک خانواده از شهر رفته بود بیرون، آن‌قدر شهر به‌هم‌ریخته بود که مادر دیگر نمی‌دانست پدر الآن کجاست؟ بر نمی‌گردد؟ زنده است یا مرده؟ درِ هر خانه‌ای که می‌رفتی، شیون و زاری بود؛ یا بمب خورده بود و شهید و مجروح داده بودند یا نمی‌دانستند بقیه افراد خانواده کجا هستند.

عراق تا شب مرتب شهر را بمباران کرد. روز اول جنگ طوری آبادان را کوبید که هر کس شهر را می‌دید فکر می‌کرد آبادان سال‌ها مخروبه بوده است. من همراه برادرها و همسایه‌هایمان توی شهر می‌گشتیم و کمک‌رسانی می‌کردیم. مردم تا می‌دیدند یک جا بمباران شده است، به هم کمک می‌کردند؛ آن‌هایی را که یک مقدار وضعیت بهتری داشتند، مثلاً دست و پایشان شکسته بود، سریع سوار ماشین و هر وسیله‌ای که بود می‌کردند. در بعضی قسمت‌های شهر صدای آژیر آمبولانس می‌آمد. البته آمبولانس کم بود؛ مردم با هر وسیله‌ای که داشتند مجروحان خودشان را می‌بردند بیمارستان؛ با وانت، پیکان، تاکسی، وسیله شخصی، با هر چیزی دیگری که در آن شرایط دم دستشان بود.

خیلی سخت بود. حال عجیبی داشتیم. انگار به یک آدم دل‌سنگ تبدیل شده بودیم. اصلاً فکرمان کار نمی‌کرد که بدانیم داریم چکار می‌کنیم. وقتی جنازه‌ها را از زیر آوار می‌کشیدیم بیرون، اصلاً فکر نمی‌کردیم که این‌ها انسان‌اند؛ فقط انتقال‌شان می‌دادیم. فکر و مغزمان برای مدتی از کار افتاده بود. احساس نمی‌کردیم آن کسی که توی دستمان است، آدم است. دست‌ها و لباس‌همایمان همه خونی بود، ولی اصلاً به این فکر نمی‌کردیم که چرا این‌ها خونی شده است. تندتند هر کسی را که می‌توانستیم، می‌کشیدیم بیرون؛ زن، مرد. همه فکرمان فقط این بود که آدم‌ها را نجات دهیم.

 

افزودن نظر جدید