- کد مطلب : 8137 |
- تاریخ انتشار : 23 خرداد, 1394 - 09:21 |
- ارسال با پست الکترونیکی
يك روز در ميانِ كودكان موادفروش
بلوار دریا تقاطع خوردین / صبح
ترافیک پشت چراغ سنگین است ، شیشه ماشین را که پایین می کشم شلوغی خیابان وضوح بیشتری پیدا می کند، خودش سمت من می آید؛ پسربچه ای با جثه 5 ساله و لی دستانش کارگری 30 ساله است ! چشمان بیحالش رامیتوان در صورت هر معتادی تصور کرد ، صورتش زرد ورنگپریده و لبهایش خشک است. شاخه گلی بیحال تر از خودش را به زور روی داشبرد می گذارد، به او قول میدهم اگر جواب سوالهایم را بدهد برایش ساندویچ و نوشابه بخرم. اما با بیمیلی میگوید: سیرم خاله پول بده، سوالهایم ظاهرا برایش آشناست، میپرسد پلیسی؟ و من میگویم چیز دیگری لازم دارم. میپرسد برای کی؟ بدون توضیح از او درخواست «علف» ميكنم كه پاسخي نمي دهد. به او مي گويم اگر نداری وقتم را نگیر... نهایتا به فضای سبز بالای چهارراه اشاره میکند و اسکناس 10 هزارتومانی را می گیرد و می رود. سنش كمتر از 10 سال است اما با اين سن كم، ساقي مواد مخدر شده و كسي هم كاري به كارش ندارد...
خیابان جمهوری / ظهر
توی ماشین نشسته ام. هوا تکلیف خاصی ندارد، بین این همه تکنولوژی و لوازم صوتی و تصویری ظاهرا بقالی هنوز همان بقالی مانده است. کنار مغازه دختربچه ای توی یک جعبه مقوایی نشسته و اطراف را با دقت نگاه میکند و بر خلاف بچههای کار که برای فروختن یک فال 200متر دنبالت میکنند کاملا به عابران بیاعتناست! صدای زنگ موبایلش متعجبم میکند، مکالمهای کوتاه دارد و کمتر از 30ثانیه بعد از آن مردی میآید، چیزی میگیرد ومیرود. دوربینم را در میآورم و ازدخترک عکس میگیرم، متوجه میشود و شبیه یک سلبریتی عصبانی سرم فریاد می کشد! «چرا از من عکس میگیری؟» و پشت در جعبه پنهان می شود...واقعا از جذبه اش می ترسم، موبایلش را روی گوشش میگذارد ، مرا با انگشت به شخص پشت موبایل نشان میدهد و من مانند کودک مواد فروشی که لو رفته ، می ترسم ،ماشین را روشن می کنم و راه می افتم....
تجریش/عصر
پیاده رو قدمهای سنگین ،سریع و خسته مردم را به سمت خانه هایشان هدایت میکند، هارمونی روزمرگی در جریان است! این میان اما درگیری چند بچه و بگومگوهای ناکودکانهشان، کوک پیادهرو را بر هم زده ، دعوا سر گم شدن «چیز»است! پسر با چشمان عسلی و دهانی کف کرده بر سر دخترک لاغر و کوتاه قد (از آنها که سنشان از جثه شان همیشه بیشتر است ) فریاد میکشد و من که می دانم با سکوت جواب بیشتری میگیرم، همانجا در انتظار تاکسی سعی میکنم خوب بشنوم . ماجرا سر سوء تفاهمی است که بعد از زدن چند کشیده توسط مثلا برادر بزرگتری به گوش خواهر کوچکتر تمام میشود... دخترک گریه کنان به سمتی که خیلی دور نیست می دود و ماجرا تمام میشود . دنبالش میکنم آنقدر سریع است که فقط باید دنبالش دوید وارد کوچه بغل سینمای تجریش میشود. صدایش میکنم اما بی اعتنا فقط گریه میکند ، هر وعدهای که میدهم بیفایده است. بستنی، ساندویچ، شکلات ... نهایتا به او می گویم اگر فال داشته باشي 10 تا میخرم، اما فالی هم همراهش نیست ظاهرا گدایی می کند. سعی من برای صحبت با او نتيجه مي دهد و ميگويد: دو بسته از بستههايي كه دست من بود، گم شده بود و بعد متوجه شديم كه فروخته ام اما به خاطرش حسابي كتك خوردم و... كودك دوباره مي زند زير گريه و مجبور مي شوم با اسکناسی 10تومانی حداقل اشکهایش را بند آورم. دلم آرام نیست اما حداقل دیگر گریه نمیکند. جلوي یکی از مجموعه های تفریحی فرهنگی شب دخترک لی لی کنان به سمت ما میآید. سلامی میکند و دو دستی میچسبد به دستههای کالسکه خانم جوانی که ظاهرا برای هواخوری آمده است، اصراری به فروختن فالهایش ندارد، موبایلم را بیرون می آورم تا از او و کالسکه و کودک عکس بگیرم. اسمش ساراست. میگوید صبر کن اول ببینم چه شکلیام! موبایلم را می گیرد و فالهایش را به من میسپارد، دوربینش را به سمت خودش بر میگرداند و شروع میکند به سلفی گرفتن ، آنقدر رفتارش راحت و با آرامش است که مطمئن شوم با بقیه بچههای فالفروش فرق دارد، بعد موبایل را به همراه یک فال از او پس میگیرم. میگوید پدرش راننده تاکسی است او را هر روز صبح اینجا پیاده میکند. عاشق عکاسی است و میخواهد وقتی بزرگ شد مدل لباس بشود. کار با گوشی های لمسی را خیلی خوب بلد است و کارش را خیلی دوست دارد. صورتش شاد است و لباسهایش مرتب و بیشتر ازمن به گفتوگو علاقه دارد ، نزدیک به تعطیلی مجموعه و آمدن پدرش است. منتظر می مانم و با همان شخصی که انتظارش را میکشیدم روبهرو میشوم: نیمرخی خموده دارد و چشمانی نشسته درگودی کبود. پشت پراید، از او می خواهم مرا دربست به خانه ببرد، نگاهی خشمناک به دخترک می اندازد و میگوید مسیرم نیست ، ظاهرا دخترک سابقه این نوع معاشرت ها را دارد ...
آخر داستان كودكان موادفروش چه ميشود
اين داستان يك روز حضور در كنار كودكان كار بود. اکثر این کودکان یا فروخته شده اند و یا اجاره داده میشوند ،تعدادی هم خانوادگی فعالیت میکنند، اما نکته دردناک در ارتباط با کودکان کار، اعتیادی اجباری است که برای حفظ و جلوگیری از سرپیچی، دلالان کودک را دچارش میکنند و اغلب هم جهت جابهجایی وانتقال مواد در پارکها ،خیابانها و میادین مختلف از آنان استفاده میشود و به سرعت تبدیل به بزهکارانی میسازد که هیچ راه انتخابی برای تغییر نخواهند داشت.
حضور و فعالیت این کودکان در جامعه کاملا علنی است در شمال و مرکز شهر، پارکها و متروها و این طور به نظر می آید که هیچ ارگانی به طور جدي اولویتی برای حمایت از این کودکان و مبارزه با انواع سوءاستفاده از آنان ندارد. آنها به خانههای امن و غذا و تحصیل نیازدارند و تنها یک نهاد اجرایی توان جدا کردن این کودکان بد سرپرست و بعضا بدون شناسنامه را از دلالان و بهرهکشان دارد.
از یک سو آنها از خردسالی مورد آزار و اذیت جسمی و جنسی قرار میگیرند و از سوی دیگر نمودها و عوارض این آسیب ها در آینده آنها را به بزهکارانی حرفه ای با مشکلات روانشناختی بسیار تبدیل میکند. جلوگیری از جرم بسیار پر هزینه تر و پیچیده تر از پیشگیری، تربیت و پرورش بزهکار و مجرم است ، میتوان بهجای هزینه کردن برای نگهداری یک مجرم و گسترش زندانها با کمی تدبیر و ملی اندیشی این هزینه را صرف جلوگیری از فعالیت کارگاههای تولید بزهکار كرد و بهجای گسترش کانونهای اصلاح و تربیت برای آینده این کودکان معصوم، برایشان خانه و خانواده ساخت و با بهکارگیری روانشناسان و مددکاران مجرب، صدمات و خسارات را کنترل کرد.
هزینه کنترل و ساماندهی این کودکان را می توان از راههایی شبیه دریافت مالیات بر ارزش افزوده و مالیات بر واردات کالاهای لوکس با تدوین قانونی بر این اساس از بنگاههای اقتصادی دریافت و با ایجاد اختیارات قانونی و سپردن مسئولیت آن به یک نهاد وضعیت این کودکان را قابل پیگیری كرد.
افزودن نظر جدید