قتـل جناب سرهنگ به دست همسر دوم

ایران نوشت:ساعت 7 صبح سه‌شنبه 4 دی مأموران کلانتری 163 ولنجک در تماس با بازپرس کشیک قتل پایتخت از مرگ مشکوک مرد 57 ساله‌ای در خانه‌اش خبر دادند. باتوجه به حساسیت موضوع بازپرس سجاد منافی آذر به همراه تیم بررسی صحنه جرم راهی خانه مورد نظر شدند.

با ورود به خانه آنها با جسد مرد میانسال درحالی مواجه شدند که روسری دور گردنش پیچیده شده و روی پتویی خوابیده بود. نخستین بررسی‌ها حکایت از خودکشی داشت.

همسرش نیز در تحقیقات گفت: شب قبل همسرم در حال درس دادن به دختر کوچکم بود که ناگهان عصبانی شد و شروع به ناسزا گویی کرد. به رفتار او اعتراض کردم و همین موضوع باعث درگیری لفظی بین ما شد. او حتی به من حمله کرد اما با پا درمیانی دختر بزرگم دعوا تمام شد. بعد از آن شوهرم به اتاق خواب رفت و من هم شب در اتاق دخترم خوابیدم. صبح به اتاق خواب رفتم اما در اتاق قفل بود. با کمک یک تکه کاغذ و یک میله فلزی نازک به سختی کلید را از داخل قفل بیرون کشیدم و در را باز کردم اما به محض ورود با پیکر همسرم درحالی که روسری دور گردنش پیچیده شده بود، مواجه شدم. بلافاصله با اورژانس تماس گرفتم دقایقی بعد که امدادگران به خانه آمدند بعد از معاینه شوهرم مرگش را تایید کردند.

سرهنگ کارآگاه علی ولیپور گودرزی، معاون مبارزه با جرایم جنایی پلیس آگاهی تهران بزرگ، با اعلام این خبر گفت: باتوجه به نحوه مرگ و مشکوک بودن خودکشی، تحقیقات به دستور بازپرس شعبه سوم دادسرای امور جنایی تهران ادامه یافت. در ادامه کارآگاهان مدارکی بدست آوردند که نشان می‌داد این مرد 57 ساله به قتل رسیده است و قربانی جنایتی خانوادگی شده است. بدین ترتیب به دستور بازپرس جنایی همسر 40 ساله وی بازداشت شد. او که ابتدا منکر جنایت بود زمانی که با مدارک مستند رو به رو شد به قتل همسرش اعتراف کرد.

گفت‌وگو با متهم
شب حادثه چه شد که دست به قتل زدی؟
من یک شب او را نکشتم سالهاست که او را در ذهنم کشته ام. 20 سال است که زندگی‌ام نابود شده است. 20 سال همسرم زندگی برای من درست کرده که زندان از آن بهتر بود. اجازه نمی‌داد خانواده‌ام را ببینم برای گرفتن هزار تومان باید التماسش می‌کردم. در جواب سلام بچه هایم به آنها پرخاش می‌کرد و فحش می‌داد. مرا کتک می‌زد تا حدی که چندین بار به پای مرگ رسیدم. بارها تصمیم گرفتم خودکشی کنم و خودم را از زندانی که در آن بودم نجات دهم.
چرا طلاق نگرفتی؟
به خاطر دخترهایم. می‌دانستم که دادگاه حضانت آنها را به همسرم می‌دهد و من نمی‌توانستم بدون بچه هایم زندگی کنم. من یک آدم بی‌سواد بودم و همسرم لیسانس این مملکت و سرهنگ بود، من یک پدر کشاورز دارم که روزگارش را با دریافت یارانه ماهیانه می‌گذراند. برادرهایم کارگر هستند و وضع مالی خوبی ندارند؛ در این شرایط نمی‌توانستم سربار آنها باشم. اگر من بمیرم مهم نیست من فقط می‌خواهم بچه هایم خوشبخت شوند.
  با این اتفاق بچه هایت خوشبخت شدند؟
حداقل دیگر پدری نیست که به آنها توهین کند. دختر بزرگم درس می‌خواند و دکتر می‌شود و زندگی‌اش را نجات می‌دهد.
از شب جنایت بگو؟
همسرم داشت با دختر کوچکم درس تمرین می‌کرد که مثل همیشه به او توهین کرد. اعتراض کردم که چرا این کار را می‌کند که باهم درگیر شدیم. او به من حمله کرد و من هم از خودم دفاع کردم. تا این‌که او به آشپزخانه رفت و چاقو برداشت. می‌خواست مرا بزند که موفق شدم چاقو را از دستش بیندازم و او که از این درگیری خسته شده بود خودش را روی مبل انداخت. شوهرم دارو بسیار مصرف می‌کرد و شبی حدوداً 9 قرص اعصاب می‌خورد همین قرص‌ها باعث شده بود که حالش بد شود. من که از دست او بشدت عصبانی شده بودم روسری‌ام را از روی مبل برداشتم و دور گردن همسرم بستم و او را خفه کردم.
 بچه‌هایت در این مدت کجا بودند؟
زمانی که با چاقو مرا تهدید کرد دختر بزرگم دختر کوچکم را به اتاق خودشان برد. در همین حین من روسری‌ام را برداشتم و دور گردنش پیچیدم. او فریاد می‌زد و التماس می‌کرد که با پدرش کاری نداشته باشم اما آنقدر عصبانی بودم که بی‌اختیار روسری را فشار می‌دادم رنگش که کبود شد دست کشیدم.
 چه ساعتی این اتفاق افتاد؟
از ساعت 10 دقیقه به 12 شب دعوایمان شد و حدود 2 نصف شب کار تمام شد. همان موقع به برادرم زنگ زدم و گفتم راحت شدم و بچه هایم را نجات دادم اما برادرم گوشی را قطع کرد. نمی‌دانستم با جسد چه کنم. برای همین تصمیم گرفتم با تمام بی‌سوادیم صحنه‌سازی کنم. پتویی آوردم و جسد را از روی مبل به روی پتو انتقال دادم. خواستم پتو را بکشم اما سنگین شده بود و به دخترم گفتم کمکم کند. به او گفتم اگر کمکم نکند می روم زندان و آنها بدبخت می‌شوند. دخترم نیز در نهایت اجبار و به زور با من همراهی کرد.
 چرا جسد را به اتاق انتقال دادید؟
می خواستم وانمود کنم که خودکشی کرده است. تمام سناریوی قفل بودن در اتاق و ماجرای باز کردن در با آن ترفند دروغ بود. هیچ دری بسته نبود و تا ساعت 7 صبح بیدار ماندیم.
 چه شد که به اورژانس زنگ زدید؟
صبح به برادر دیگرم زنگ زدم و ماجرا را گفتم. برادرم گفت چون دارو می‌خورد شاید هنوز زنده باشد با اورژانس تماس بگیرم. با این‌که می‌دانستم مرده ولی بازهم به اورژانس زنگ زدم. مأموران اورژانس هم گفتند که او فوت کرده و پلیس آمد.
 چرا حقیقت را نگفتی؟
با خودم گفتم مراسم تشییع شوهرم انجام شود بعد خودم را معرفی می‌کنم. اما قبل از آن از سوی پلیس دستگیر شدم و من که راهی جز بیان حقیقت نمی‌دیدم به قتل اعتراف کردم.
  با همسرتان چطور آشنا شدی؟
پسر عمویم بود. البته او قبلاً ازدواج کرده بود و از همسر اولش هم یک دختر داشت. چند سال قبل فهمیدم که همسر اولش را هم کتک می‌زده و حضانت دخترش را به همسر اولش داده است. بعد از طلاق دیگر از همسر اول و دخترش خبری نداشت. من نمی‌خواستم با او ازدواج کنم، فکر می‌کردم برای خواستگاری خواهر بزرگم آمده‌اند اما بالاخره مجبور به ازدواج با او شدم.

 

افزودن نظر جدید