- کد مطلب : 24839 |
- تاریخ انتشار : 9 اردیبهشت, 1403 - 11:25 |
- ارسال با پست الکترونیکی
بازتعریف جامعه مدنی دوم خردادی
به گزارش امیدنامه، محمدجواد غلامرضاکاشی، استاد علوم سیاسی سخنران این نشست با استناد به تعاریف تاریخی جامعه مدنی، جایگاه آن را در دوران ریاستجمهوری سیدمحمد خاتمی و احمدینژاد بررسی و تحلیل کرده و جایگاه جامعه مدنی در دولت و زندگی روزمره مردم را در سه زمان گذشته، حال و آینده تعریف کرده است که در ادامه میآید:
در باب جامعه مدنی و تطورات آن، داستانی را شرح میدهم که در آن نسبت جامعه مدنی با مردم، شرایط کنونی و چشماندازهایی که نشان میدهد به کدام سمت و سو میرویم را توضیح خواهد داد. ما از یک درک اریستوکراتیک از جامعه مدنی به سمت نوعی از جامعه مدنی میرویم که با مناسبات زندگی روزمره نسبت دارد.
جامعه مدنی به معنای اریستوکراتیک آن در واقع بیگانگیهایی از متن زندگی روزمره دارد و جامعه مدنی از آن زاویه که با زندگی روزمره پیوند میخورد، فرم و صورت دیگری پیدا میکند. بنابراین طی ادوار مختلف ما از یک درک اریستوکراتیک جامعه مدنی به سمت درک مقتضی زندگی روزمره حرکت کردیم و امروز در آن شرایط به سر میبریم. اما این نقطه پایان نیست، بلکه نقطه آغازی است برای یک عهد، پیمان و قرارداد و بازآفرینی تازه رو به آینده است.
در نیم قرن گذشته طرح «جامعه مدنی» بیشتر با گفتمان اصلاحات و دوم خرداد وارد ادبیات سیاسی نیم قرن گذشته ما شد. نه اینکه قبل از آن اصلاً مطرح نبود، اما به معنای خاص و پرقدرت و پرانرژی با ادبیات اصلاحطلبان ظهور کرد. گمان میکنم هنوز هم درک ما از جامعه مدنی همان درکی است که در دهه هفتاد در ایران زاده شد. البته باید از آن فاصله بگیریم.
آن درک از جامعه مدنی مشکلاتی داشت که عمر آن به سر رسیده است و لازم است که درک خود را از مفهوم جامعه مدنی تغییر دهیم. جامعه مدنی به معنایی که از اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد در ادبیات شماری از اساتید و فعالان سیاسی مطرح شد، یک درک هگلی بود؛ به این معنا که جامعه مدنی میان فرد و دولت مستقر میشود و کارکردهای مختلف دارد. از جمله آنکه قرار است از افراد در مقابل دستاندازی دولت حمایت کند. قرار است به افراد در مقابل ساختار قدرت، قدرت بدهد. وقتی که دولت اصلاحات مستقر شد معنای دیگری نیز به آن اضافه شد به این معنا که قرار است برای پیشبرد دموکراسی عصای دست دولت اصلاحات شود.
بنابراین دولت اصلاحات باید جامعه مدنی را تقویت کند و آن را گسترش دهد و بخشی از وظایف و کارکردهای دولت باید به جامعه مدنی انتقال پیدا کند تا آن مسیری را که احتمالاً در توان دولت نیست، پیش ببرد. معنای دیگری هم بعدها به این مفهوم اضافه شد که جامعه مدنی دست ناتوانها را بگیرد، اعم از اینکه به مردم آگاهی دهد و فقر و رنج آنها را التیام دهد. اینها معانی و کارکردهای متفاوتی بود که در دهه هفتاد از جامعه مدنی ساخته شد.
میدان جدال سیاسی در دورانی که من جوان بودم، خلق یک بهشت زمینی بود، بنابراین ما از زندگی خودمان میزدیم تا کمک کنیم به همدیگر و بهشت زمینی را محقق کنیم. اما اکنون این میدانِ جدال در خود زندگی قرار گرفته است و زندگی کردن یک عمل سیاسی است. سیاست روزی سراغ سقفهای مقدس بر زندگی رفته بود و امروز میدان نزاع سیاسی در متن خود زندگی قرار گرفته است و این یک سنخی از جدال سیاسی است که مشخصات متمایزی از آن سخن دارد. البته هر دو الان حاضر هستند و نظام دیسکورس سیاسی همان است که فکر میکند باید فداکاریهای بزرگ برای آرمانهای بزرگ انجام داد، اما کف جامعه بهگونه دیگری زندگی میکند و این دو همدیگر را میسایند.
چه شد که اصلاحطلبان از قدرت حذف شدند
اما چه اتفاقی رخ داد که به یکباره و به تدریج این معنا از جامعه مدنی که در دهه هفتاد خیلی گرم بود، سرد شد و نقش خود را از دست داد؟ در پایان دولت اصلاحات و روی کار آمدن دولت احمدینژاد، یکی از وظایف دولت جدید این بود که اینها را پاکسازی و حذف کند. از دانشگاه و فضای نشر گرفته تا سپهرهای فرهنگی همچون مؤسسه رحمان و.... مشکل کجا بود؟ به نظر شما آیا فهمی که از جامعه مدنی و نهادهای جامعه مدنی و کارکردی ایفا میشد، همان جامعه مدنی در فهم هگلی بود؟ آیا نهادهای مدنی واسط بین فرد و دولت بودند؟ خیر اینگونه نبود.
همه اینها متعلق به یک طبقه خاص تحصیلکرده شهری بوده است که از نیمههای دهه شصت تقویت شد و خواهان جایگاهی در سازمان قدرت بود و نسبتی با کف جامعه نداشت. یعنی واسطهگری که در تعریف هگلی جامعه مدنی نهفته است، اصلاً در اینجا اتفاق نمیافتاد. هنوز هم اگر بنگرید در نهادهای مدنی، یک گروههای خاصی هستیم، ادبیات خاصی داریم و منافع جمعی خاص خودمان را نیز داریم و با اقشار وسیعی از جامعه نسبتی نداریم. جمهوری اسلامی از یک نظر وضعیت مشابهی با ما دارد، برای مثال بعد از انتخابات سال 76 به بعد، معلوم شد هسته سخت قدرت نماینده جامعه نیست چراکه جامعه به اراده دیگری رای داد. ما نیز جامعه را نمایندگی نمیکنیم به آن معنا که بگوییم سخنگوی کف جامعه بودیم و بین کف و ساختار دولت وساطت میکردیم.
بنابراین ما، یعنی جریان اصلاحطلب و آن جریان دیگر، دو گروه اقلیتی بودند که نمایندگی از جامعه نیز نداشتند و اگر رای بالایی نیز داشتند به اعتبار این بود که بتوانند کاری در میدان قدرت پیش ببرند و دیدیم که وقتی مردم از این دو گروه ناامید شدند، روی برگرداندند. دو گروه اقلیت که چندان توانایی نمایندگی جامعه را ندارند، داریم و معلوم است که در این رقابت آن گروهی که قدرت و سازماندهی و زور بیشتری دارد برنده است و مشاهده کردید که اصلاحطلبها را به تدریج از صحنه قدرت کنار زدند و اتفاق چندان مهمی نیز رخ نداد.
چه شد جامعه مدنی دهه 70 رنگ باخت؟
در گفتمان دوم خرداد، از دهه هفتاد به بعد، سه فهم از کانسپت جامعه مدنی وجود داشت؛ اول مدد کردن به دولت اصلاحات برای بست دموکراسی، دوم، دفاع از مردم در مقابل تعرض ساختار سیاسی و سوم، کمک به مردم برای قابلیت و توانایی بخشیدن به مردم. این سنخ سوم اگرچه برخی از آنها تفکر چپ هم داشتند مبنی بر اینکه با کمک کردن به مردم تصور تشکلبخشی داشتند، اما اینها نیز در شمار همانها قرار میگرفتند، یعنی دستگاه ایدئولوژیکی وجود داشت که ابزار پیشبرد غایات ایدئولوژیک بود. اما نهادهای دیگر که تنها دست مردم را میگیرند و ناتوانیهای آنها را جبران میکنند، پایدارترین نهادهای اجتماعی بودند و قویترین نهادها در خدمت زندگی بودند و موافقم که بخش مهمی از آنها را باید از ادبیات جامعه مدنی اریستوکراتیک خارج کرد.
پرابلماتیک (problematic) جامعه مدنی چه شد؟ ماجرای وساطت به کجا رسید؟ اگر به خاطر بیاورید از نیمههای دهه هشتاد به بعد تحلیلهایی بین روشنفکران انجام شد که یکی از آنها خود من بودم. مواردی را مینوشتیم و بین ما عمومیت داشت که دیگر این نهادهای واسط تحت عنوان جامعه مدنی حذف شده است و حکومت با خود مردم مواجه است و در این مواجهه مردم تنها هستند، آگاهی ندارند، قدرت مقاومت ندارند و منفعتطلبی در سطح عمومی جامعه منتشر شده است و هر کسی کلاه خود را میگیرد (که باد نبرد) و جامعه گسیخته و فاقد معنا شده است.
گاهی نیز چشماندازهای تیرهای را ترسیم میکردیم، از جمله اینکه جامعه مستعد فاشیسم است و خود احمدینژاد را یکی از مصداقها در نظر میگرفتیم که اگر فاشیسم احمدینژاد جواب نمیدهد جامعه مستعد فاشیسم بزرگتری است که هنوز نیز همه این حرفها گفته میشود. البته که تمام این حرفها غلط نیست اما تحولات 1401 کمی تصویر ما را دگرگون کرد. یکباره یک جنبش گسترده اجتماعی با قدرت تمام اتفاق افتاد که بدون میانجیگری نهادهای واسط بود.
نهتنها این نهادهای واسط که از آن تحت عنوان نهادهای جامعه مدنی سخن میگوییم، نقطه آغاز نبودند، بلکه جان هم گرفتند و جنبشی شکل گرفت که به تن سردشده این نهادها جانی داد و در دانشگاهها اتفاقاتی رخ داد و نهتنها قدرت داشتند که وجودی به کف جامعه ببخشند، بلکه وجود نیز گرفتند. در نتیجه معلوم میشود آن تعریف آغازین ما از جامعه مدنی یک مشکلی دارد، آن تعریف هگلی که فکر میکرد جامعه مدنی نهاد واسط میان فرد منفعت جوی ناآگاه و پیچیده در قلمرو شخصی و دولت است دچار مشکل بود.
بازتعریف جامعه مدنی
این نشان میدهد آن تعریف جامعه مدنی اریستوکراسی در بنیاد خود مشکلی داشت و متاثر از روایت لوفور، تحولی در جامعه مدنی اتفاق افتاده است. لوفور تصور هگلی را به هم ریخت. اینکه فکر کنیم فرد منزوی منفعتطلب پیچیده در منافع شخصی خود است که ناتوان است و ناآگاه، درست نیست. فرد نهتنها منزوی و ناآگاه نیست بلکه در میدان روابط شخصی و خصوصی و عمومی خود در شبکههایی از مناسبات و روابط حضور دارد و نقش بازی میکند که این شبکههای پیچیده خرد و متکثر ارتباطی بین این جماعتهای کثیر و بینام و فرمهایی از آگاهی، دانایی، نگاه به جهان و الگوهایی از ارادهورزی و مقاومت وجود دارد. بنابراین در عالم خارج چیزی به نام فرد منزویِ مستقلِ تکافتاده نداریم. ما پدیدهای به نام زندگی روزمره داریم و این زندگی روزمره مشتمل از شبکههای پیچیده، متکثر و متنوعی از روابط است که در آن سوژهها بازتعریف میشوند و برداشتهایی از امور جهان پیدا میکنند که اینها مغفول میمانند. سوژهها بوده، اما نادیده گرفته شده است و به همین دلیل درک ما اصلاحطلبان از جامعه مدنی درک اریستوکراتیک بود.
ما فرض این را داشتیم که روشنفکران و طبقه آگاه و دانای جامعه وجود دارد که مردم ناآگاه را آموزش میدهند. ما قدرت هم داشتیم و شتاب آموزش عالی در ایران گسترش پیدا کرد چنانچه هرچه عقبتر میروید، تحصیلکردگان و کسانی که توان سخن گفتن و نوشتن و حرف زدن داشتند تعداد کمتری بودند اما سخن میگفتند و منتشر میکردند و در پرتو آگاهیهای منسجم در مقابل آگاهیهای کف جامعه که از نوع متکثر و متنوع و ساختارنیافته است، اصلاً مجال زندگی به بقیه آگاهیها نمیدادند. در جامعه شهری بزرگ، زبان قدرت پیدا میکند و جای روابط طبیعی و واقعی جامعه را اشغال میکند و چشم و گوش کف جامعه به کلام این طبقه خاص است و برهمین اساس معتقدم که ما تنها اربابان ثروت و قدرت نداریم، بلکه اربابان سخن نیز داریم و آنها همان طبقات اریستوکراتیکی هستند که میآیند و در نهادهایی مانند نهادهای مدنی، انتشارات، مطبوعات و امثال این رسانهها یک قدرت اجتماعی تسهیل میکنند و بعد آنها زبان مردم میشوند بدون اینکه زبان مردم باشند! این بحثی است که در سنت چپ و سنت ادبیات سیاسی لیبرال نیز مطرح بود.
اصلاً چه کسی میگوید یک روشنفکر چپ میتواند زبان زندگی طبقه پرولتاریا باشد؟ اما اینها نماینده شدند چراکه زور زبانی داشتند. اما دو اتفاق رخ داد که عمر عرصه جامعه مدنی به معنای اریستوکراتیک به پایان رسید. اول اینکه امتحان پس دادیم و گفتند که افراد اریستوکرات باسواد و تحصیلکرده، چه شدند؟ چراکه همین انقلاب اسلامی نیز حاصل این طبقه متوسط اریستوکرات است. جریان اصلاحات نیز حاصل روشنفکران باسواد وابسته به طبقه است. در نتیجه این امتحان پس دادن طبقه اریستوکرات که بهعنوان نماینده مردم میخواست میانجی بین فرد و دولت شود، از بین رفت.
اما اتفاق بسیار مهم دیگری نیز رخ داد و آن رسانههای جدید بودند. رسانههای جدید این امکان را فراهم کردند که برای طبقاتی که زبان نداشتند، امکانی برای بروز و ظهور فراهم کنند. بنابراین یک جور همترازی بین کف و طبقه اریستوکرات به پرسش گرفته شد. به قول لوفور در واقع به سمت یک سنخ تازهای از جامعه مدنی حرکت کردیم، جامعه مدنی همبسته با متن زندگی روزمره مردم. سنخی از بیانگری ظهور کرد که با بیانگری آن جامعه مدنی پیشین متفاوت بود. در ادامه برخی از این تفاوتها را ذکر میکنم.
جامعه مدنی لوفوری
اگر بخواهیم امروز و نسل جدید را درک کنیم که چگونه بدون وساطت آن انسانهای صاحبنام و کلام اینهمه قدرت اجتماعی تولید کرده است، این مشخصات تا حدی آنرا بیان میکند. یکی از ویژگیهای مهم جامعه مدنی براساس تعریف لوفور همبسته با زندگی روزمره این است که مبتنی بر هیچ حقیقت قدرتمندی نیست. برای مثال اسلام، ناسیونالیسم، عدالت، دموکراسی مفاهیم قدرتمندی هستند که یک شبکهای از گزارهها به صورت قدرتمند به اینها پیوند میخورند و جهانی از گزارههای به هم پیوسته میسازند.
در واقع مفهوم قدرت- حقیقت به این معنای قدرتمند اصلاً وجود ندارد و تجربههای زیرپوستی مشترکِ ملموس جای دالهای قدرت را گرفته است. در جامعه چیزهایی است که هر آدمی را رنج میدهد؛ از تماشای رادیو و تلویزیون و انتخاب شغل و... این رنجهای زیرپوستی برای هر فردی نیز یکی نیست اما مخرجمشترکهایی دارد که همه ما را به جهاتی از امور کلافه کرده است. ما فقط بهخاطر رنجهای مشترک که گاهی اوقات در تاکسی، با پدر و مادر و دوستان گفتوگو میکنیم، یک چیزهایی ما را رنج میدهد. زاویه ورود ما به این رنجها نیز یکی نیست، اما یک درک به نسبت مشترک از رنجهای جامعه است که ما را به همدیگر پیوند میدهد و اگر خدا هم چیزی بگوید که با منطق رنجهای مشترک ما ناسازگار است، نمیپذیریم.
این منطق رنج مشترک که زیرپوستی است اصلاً تن به حرفی نمیدهد و هرکسی که میخواهد حرف بزند و هرکسی چیزی بگوید که منطق رنجهای مشترک را نادیده بگیرد، در واقع اعتبار خود را از دست داده است. بنابراین به جای اینکه نظم سخن و نظم کلمات و استواری کلمات مهم باشند، ارجاع آنها به رنجهای عمومی مردم در متن زندگی روزمره مهم است. پس گزاره این است که اگر بهگونهای رنج من را بیان میکند و نقبی به رنجهای مشترک ما میزند، حاضرم شروع کنم به گوش کردن. امروز چیزهایی مطرح میشود که در 40 سال پیش انباری از کتابهای با تیراژ بالا که نوشته و به فروش میرفت، دیگر معنای خود را از دست دادهاند.
یکی از موضوعات دیگر این است که به جای سخن، تصویر نقش قدرتمندتری دارد. الان عکس جانشین کلمه است. این نسل آنقدری که نسل ما با متن ارتباط برقرار میکرد، ارتباط نمیگیرد. متن و عکس و رنگ و فیلم و همه اینها با هم که همزمان عقل و عاطفه و حس و وجدان را درگیر میکند، میتواند با آن ارتباط بگیرد و شاید مهمتر از همه اینها معنا و مفاهیم زبان و سخن در یک میدان تعاملی تولید و مصرف میشود. یعنی در میدان کنش و واکنشی که میتواند در فضای مجازی یا واقعی باشد، سخنهایی گفته و شنیده میشود که منجر به واکنش میشود و در این میدان معانی تولید میشود که همه آنها کمرنگ و ضمنی هستند و هرکسی باری از این معانی میبرد.
بنابراین یک جهان معناگسیخته است اما یک وجوه مشترک که مبتنی بر رنجهای مشترک ما است و بیشتر عکس آن را (نه سخن و کانسپت و مفاهیم در این جهان را) بازنمایی میکند، ادراکهای حداقلی تهنشستشده در تجربه چهلوپنج سال گذشته امروز یک عزم و اراده جمعی را ساخته است و واکنشهای جمعی بسیار قدرتمندی هم خلق میکند. اما مانند دوره اصلاحات نیست که یک نفر از ارزش و دیگری دموکراسی میگفت. خیر! اصلاً این جامعه و رفتار مردمان آن بنیاد جهانهای معنایی را فرومیریزد. جهانهای ضخیم معنایی در مقابل یک عرصه معنازدا فقط یک جوهر پیونددهنده دارد و آن نیز منطق زندگی و بقا است. یعنی آن چیزی که به مثابه تجربه مشترک چهلساله در وجدان افراد تهنشستکرده، این است که از این دنیای ضخیم و پرمعنا و پرسخن فهمیدم که اینها نهتنها هیچ ربطی به منطق زندگی ندارند بلکه دارند منطق زندگی را خفه میکنند.
نقطه پایان یا مسیر تازه پیش رو
آیا میتوانیم در اینجا بایستیم؟ آیا این نقطه پایان است؟ باید بگویم خیر! این نقطهای است که باید همتای آن حرکت کنیم، امکانهایی پیش روی ما است و درباره امکانهای پیش رو سخن بگوییم. یک یا چند نظام حقیقت با سرمایههای کلامی قدرتمند اینجا حاضر است که نسل جدید خیال میکند دروغ است و گوش شنوایی ندارد. همچنین ما میدان گریز از حقیقتزدایی را داریم که هر سخن معطوف به حقیقت را میزداید و شالوده آن را میشکند و این دو روبهروی هم قرار دارند. به همین خاطر این منادیان حقیقت هرچه جلو میروند بیشتر باید به زور بازو و قدرت سرکوب خود اعتماد کنند و دیگر مجال هیچ پیوندی با این عرصه ندارند. دیگر تبلیغات جوابگو نیست و تنها زور بازو جواب میدهد و در واقع با یک انسداد کامل روبهرو هستیم. اما ما به کدام سمت میرویم؟ چشمانداز فردا چیست؟
اینگونه نمیتوان دوام آورد. این وضعیت گاهی همه را میترساند. از نسل ما که سنی از آنها گذشته تا نسل دانشجویان جدید گاهی با همدیگر همسخن میشویم که در نهایت چه میشود؟ در واقع هیچ افقی وجود ندارد. چراکه در این تقابل که یک سو حقیقتهایی هستند که مشت همه باز شده و کسی هیچ انتظاری از چشمانداز ندارد، در یک نقطه تاریخی بسیار مهم ایستادهایم، ما اجتماع سیاسی را از دست دادهایم و خیلی تضعیف شدهایم و تنها به شرط آغاز مجدد میتوان چیزی را به سمت افقهای امیدبخش پیش برد. به شرطی که بپذیریم همه چیز باید از نو آغاز شود و تا ثابت نشود امور نسبتاً خیراندیشانهای نسبت به منطق زندگی دارند، کسی دیگر به آن تسلیم نمیشود.
این جامعه پر از سوال است اما فکر نکنید پاسخ به این سوالها نیازمند فیلسوف و متفکری است که جواب دهد. خیر اینها سوالات وجودی است؛ اگر میپرسند خدا وجود دارد یا خیر، اگر میپرسند اگر وجود دارد، خوب است یا بد؟ چرا باید تبعیت کنیم؟ چرا باید دین داشته باشیم؟ اخلاق یعنی چه؟ چرا باید تابع ارزشهای اخلاقی باشیم؟ تاریخ یعنی چه؟ چه کسی گفته است که باید در ادامه تاریخ زندگی کنیم؟ فرهنگ یعنی چه؟ چه کسی گفته است فرهنگ ایرانی وجود دارد و باید در تداوم آن خود را بازیابیم؟ این نسل تکلیف نمیپذیرد. همه کانسپتها و مفاهیم امروز در مقابل یک دادگاه بزرگ هستند و آن دادگاه زندگی است.
اینکه فکر کنید یک دستگاه مفهومی میسازیم و مردم را متقاعد میکنیم امکانپذیر نیست. باید در میدان و کانسپت زندگی رویدادهایی رخ دهد و در متن آن رویدادها افراد حاضر شوند و صداقت خود را ثابت کنند. وگرنه جامعه بدون اخلاق، هنجار، پیوندهای نسبتاً مشترک مستقر نمیشود. ما در یک نقطه آغاز هستیم، به مراتب این نقطه آغاز رادیکالتر و مهمتر از عصر مشروطه است. در عصر مشروطه یکسری نخبگان را داشتیم، اکنون با متن زندگی روزمره مواجه هستیم.
متن زندگی روزمره و منطق معناگریز متن زندگی روزمره قدرت گرفته است و هر کسی که بخواهد نقش روشنفکر، متفکر، نخبه و نمایندگی سیاسی مردم را برعهده بگیرد، باید از طریق این متن زندگی روزمره که قدرت و قوت زیادی تحصیل کرده، خود را اثبات کند و این کار بسیار دشواری است که نیازمند زمان است. اینکه بخواهد نمایندگی سیاسی مردم را برعهده بگیرد با سرعت امکانپذیر نیست، جامعه دارد خود را به نحو تازهای تعریف میکند و این امروز نقطه آغاز است و مسیر طولانی پیش روی ماست.
ما میرویم که جامعه دیگری شویم و افقهای جامعه دیگر امروز پیچیده و مبهم است اما پیداست که نقطه عزیمت کجاست. عنوان سخنرانی من زندگی روزمره، دولت و جامعه مدنی بود. چکیده سخنان من این بود که ما از یک درک اریستوکراتیک از جامعه مدنی که خیال میکرد بین دولت و فرد قرار دارد و درکی اریستوکرات به جامعه مدنی و بازیگران جامعه مدنی میداد، عبور کردهایم. امروز فرد بدون نیاز به آن طبقه نخبه، خود به تنهایی در متن ارتباطات زندگی روزمره یک جامعه مدنی مبتنی بر نیازها و زندگی ملموس خود را تولید کرده است که حالا تکتک ما باید در دادگاهی شرکت کنیم و خودمان، کانسپتها، مفاهیم و باورهای خود را بازتعریف کنیم.
افزودن نظر جدید