حکایت طردشدگان از زبان تاجیک

ابوالفضل مظلوم‌زاده: نطفه جریان روشنفکری ایران بعد از دو حادثه بزرگِ جنگ ایران و روس در سال‌های ١٨١٨ و ١٨٢٨ که هر دو به شکست ایران انجامید، بسته شد. نخبگان سیاسی چون عباس‌میرزا نایب‌السلطنه، تأثیر مدرنیسم در جامعه روسی را در تکنولوژی و جنگ‌افزارهای مدرن به مشاهده نشستند و نخستین جرقه ارتباط فکری و تمدنی با غرب این‌گونه ظاهر شد که «چرا در جنگ با روس‌ها شکست خوردیم؟». جریان روشنفکری ایران هم دقیقا در همین تحول و تغییر اجتماعی ظهور کرد؛ یعنی ناشی از یک ضرورت اجتماعی بود. ماهیت انتقادی روشنفکر و شخصیتِ جدابافته او از دیگر اقشار جامعه، ساختارهای اجتماعی چون نهادها، سازمان‌ها، روابط، مقررات و هنجارهای فرهنگی و دینی را تحت‌تأثیر قرار داد و چون محصول دنیای مدرن بود، زاویه‌ای جدی با گروه‌های رقیب سنتی گرفت. او که مدیریت اجتماع را متحول می‌کند و تحلیل‌گر اوضاع است و ارائه‌کننده روش‌ها و ایده‌آل‌ها، از سوی دولتمردان سیاسی که آنها را زیر سؤال می‌برد، طرد شد که این قصه پرغصه تا به امروز هم ادامه دارد. آنان بیش از آنکه یک انتخاب و تعارف تاریخی باشند، از مبانی سیستم مدرنیسم و توسعه‌اند و بر اعتبار سیاسی دولت‌ها و نظام‌های سیاسی می‌افزایند. حال آیا این پدیده جهان‌شمول و منتقد به طرد سیاسی اجتماعی مبتلا شده است؟ دلیل آن چه می‌تواند باشد؟ و در نهایت راه‌حل آن چیست؟ محمدرضا تاجیک معتقد است: خودِ روشنفکر، خود را طرد کرده است و مکررا تأکید می‌کند از چنبره‌ای که خود درست کرده است، بیرون بیاید و پژواک صدای دیگران نباشد و هرچه می‌گوید، زندگی کند و فاصله‌ای میان عمل و نظر روشنفکر نباشد؛ به میراث تمدنی و اندیشگانی جامعه خود روی آورد. این استاد دانشگاه که بر محور پست‌مدرنیسم به کلیت جریان روشنفکری می‌اندیشد، معتقد است روشنفکر باید پوپولیست باشد؛ نه آنکه صفت پوپولیست را برای او منفی بداند، بلکه معتقد است با حذف آن، چیزی از روشنفکر باقی نمی‌ماند. 

 در پرسش اول از لزوم و چرایی صحبت به میان می‌آوریم؛ لزوم و چرایی حضور روشنفکران در جامعه چیست؟ در جامعه ایران که با مدرنیسم و وجوه گوناگون آن مواجه شده و در حال گذراندن مراحل توسعه است، چرا باید روشنفکران باشند تا ضامن تحقق توسعه شوند؟ 
جایگاه و نقش روشنفکری در تحولات سیاسی، اجتماعی، معرفتی و تاریخی جامعه موضوعی مورد مناقشه است. دیدگاه واحدی درباره نقش و جایگاه روشنفکر در جوامع بشری وجود ندارد؛ مضافا گذری که در دوران مدرن داریم و به یک معنا وارد دوران پسامدرن می‌شویم، اساسا درباره نقش آوانگاردی روشنفکر تشکیک‌های جدی روا شده است. آنچه درباره جامعه ایرانی می‌توان مطرح کرد این است که نمی‌توان رابطه روشنفکر یا منورالفکر جامعه ایرانی را که در دوران مشروطیت و دوران آشنایی ما با مدرنیته غرب شکل گرفت، دقیقا با روشنفکری جوامع غربی، این‌همانی فرض کرد. 
در جامعه ایران روشنفکران از آغاز تولد چند خصیصه داشته‌اند: خصیصه اول به‌مثابه سالارحقیقت و سالارآگاهی بروز و ظهور کرد. رابطه آنها با توده‌های مردم نه رابطه‌ای دیالوگی که رابطه‌ای مونولوگی بود؛ آنها باید به تزریق آگاهی می‌پرداختند و توده‌های مردم را از خواب‌زدگی و خواب‌رفتگی بیدار می‌کردند یا به تعبیر سقراط باید نقش خرمگسی را ایفا می‌کردند و بر روح آرام و خواب‌زده مردم می‌نشستند. مضافا نقش هدایت مردم را در عرصه‌های سیاسی و اجتماعی برعهده می‌گرفتند. باید تصویر مدینه فاضله را ترسیم و پراکسیس‌های رسیدن به چنین امری را نقش و طراحی می‌کردند؛ بنابراین به شکل ایدئولوگ‌ها جلوه‌گر شدند و عمدتا مفاهیم مدرن را ایدئولوژیک کردند و حتی تصویری ایدئولوژیک از روشنفکری به دست دادند. این نوع روشنفکر دیگر روشنفکری نبود که در ساحت گفتمانی زیست کند و در دنیای سیال نظری با مردم جامعه رابطه‌ای متقابل و دیالوگی برقرار کند. این روشنفکر بر تخت سلطنت و برج عاج نشست و بر آن فرض شد که فهم دقیق جامعه نزد اوست؛ اوست که درد را می‌فهمد و درمان را می‌تواند تجویز کند. بنابراین نتوانست با توده‌ها رابطه برقرار کند و دچار نوعی سکتاریسم و جدایی از توده‌ها شد و در بیان، زبان و رفتار نتوانست با توده‌ها رابطه‌ای برقرار کند و تافته‌ای جدابافته از توده‌ها شد و تلاش کرد این جداماندگی را با به‌کارگرفتن مفاهیمی چون پوپولیسم توجیه کند؛ این‌چنین می‌گفت: یک روشنفکر نباید با توده‌ها دربغلتد و باید فاصله خودش را با مردم حفظ کند. همان‌طور‌که می‌بینیم، نتوانست نقش آوانگارد خودش را هم در عمل بازی کند و به تعبیری به نظام توتالیتر کوچک در متن و بطن نظام توتالیتر بزرگ‌تر تبدیل شد؛ چون نتوانست فضا و رابطه‌ای دیالوگی با مردم داشته باشد، مردم نیز در تحرکات و فعالیت‌های خودشان جایگاه ویژه‌ای برای روشنفکر قائل نشدند و ازاین‌رو روشنفکر در جامعه ما به حاشیه رفت و منفعل از تغییرات تاریخی خود شد. با دچار‌آمدن به تأخیر تاریخی، به یک تعبیر حوادث اتفاق می‌افتادند و روشنفکران در فردای بعد از حوادث یافت می‌شدند و سعی می‌کردند آن حادثه و رخداد را به تسخیر خود کشند و در یک روکش تئوریک قرار دهند؛ آنها نبودند که حوادث را ایجاد می‌کردند و تاریخ را رقم می‌زدند؛ توده‌ها این عمل را انجام می‌دادند. 
به نظر بنده بیشتر از اینکه در جامعه‌مان نیازمند روشنفکرانی باشیم که بخواهند تزریق آگاهی و خودآگاهی کنند، به روشنفکرانی نیازمند هستیم که هرآنچه می‌گویند، زیست کنند. به تعبیر یونانیان باستان به یک پارسیا احتیاج داریم؛ پارسیا کسی است که هر آنچه می‌گوید، زیست می‌کند و برای آنچه می‌گوید و معتقد است، می‌میرد؛ اما میان آنچه روشنفکران ما می‌گفتند و معتقد بودند، فضایی وسیع بود و ازاین‌رو نتوانستند سرمایه اجتماعی و انسانی را درباره خودشان تجمیع کنند و این هم مشکلی بوده است که تاکنون درباره روشنفکری ما وجود داشته است. 
با وجود اینکه روشنفکر در جامعه اکنون و فردای ما ضرورت دارد؛ اما دیری است که در چنبره خود گرفتار آمده و دیری است که در حصار آموخته‌های خود گرفتار شده و دیری است به تعبیر مرحوم شریعتی به پژواک صدای دیگران تبدیل شده است و به‌عنوان روشنفکری پیرامونی عمل می‌کند که صرفا از رهگذر ترجمه متون دیگران و از رهگذر پژواک صدای دیگران به کنش می‌پردازد. به بیانی دیگر همه روشنفکر کنونی ما ادامه متدولوژیک و اپیستمولوژیک اندیشه‌ورزانی هستند که در غرب شکل می‌گیرند و حرف آنان را تکرار می‌کنند. نیازمند آن هستیم که روشنفکران‌مان بتوانند با میراث فرهنگی، اندیشگی، معرفتی و دینی جامعه رابطه وثیق‌تری داشته باشند و با توده‌های مردم رابطه سیال و معنادارتری برقرار کنند تا در آینده بتوانند آن نقش را که از آنان انتظار می‌رود، ایفا کنند. 
 ‌ چرا با گذشت بیش از ۱۵۰ سال از تاریخ روشنفکری ایران، روشنفکران را به‌عنوان یک عنصر ناسازگار و ناهمگون می‌نگرند یا براساس رویکرد جامعه‌شناختی بیش از آنکه به‌عنوان یک پدیده اجتماعی که به اقتضای زمان و مکان متولد می‌شود، شناخته و پذیرفته شوند، یک معضل اجتماعی تلقی می‌شوند؟ 
درباره این سؤال سه رویکرد را می‌توان برجسته کرد؛ یک رویکرد قدرت و تسلط بر گفتمان مسلط است. طبیعی است که قدرت و گفتمان مسلط هیچ‌گاه سر سازگاری با روشنفکری را که بر قدرت بوده، نداشته است. روشنفکر نیز براساس یک آموزه مرسوم و مألوف، هویت خود را بر قدرت تعریف می‌کرده است، نه در قدرت. روشنفکری که در درون قدرت قرار می‌گرفت، فرضش این بود که از هویت روشنفکری خود عبور کرده و خود عمارت روشنفکری خود را ویران کرده است و به مقتضیات قدرت تن داده است؛ بنابراین برای روشنفکر خصیصه و ویژگی بر قدرتی را تعریف می‌کرده‌اند. این خصیصه به مذاق و ذائقه گفتمان‌های مسلط جامعه خوشایند نبوده است؛ بنابراین روشنفکر را عمدتا به صورت یک مزاحم و معضل می‌دیده‌اند و تمام روایت این نیست. 
این حکایت روی دیگری هم دارد. روشنفکر ما در ١٥٠ سال گذشته نه به‌مثابه یک کلید که به‌مثابه یک قفل نقش‌آفرینی کرده است. بیش از آنکه به‌عنوان یک راه برون‌رفت از مشکلات جامعه بروز و ظهوری داشته باشد، به‌مثابه یک در و دروازه بروز و ظهور کرده است. دیری است که روشنفکر ما به شکلی واقعیت‌های جامعه را در پستوهای بحث‌های نظری خودش پنهان کرده است و حقایق جامعه بی‌اذن و حضور آنها رقم می‌خورد؛ بنابراین براساس یک فراز، روشنفکری که نتواند جزئی از راه‌حل مشکلات جامعه خودش باشد، به ‌طور فزاینده‌ای به جزئی از مشکلات تبدیل می‌شود و خود درد بی‌درمان می‌شود و به تعبیر لکانی، ما را دچار وسوسه تأویل می‌کند و ما که به دنبال ژرفا و عمق می‌گردیم، هر امری را چنان در آسترهای تودرتوی نظری می‌پیچانیم که حقیقتا گم می‌شویم و واقعیت‌ها را نمی‌بینیم و در این چنبره نظری گرفتار می‌شویم. پس این نقش را جریان اصلی روشنفکری ما نتوانسته ایفا کند.
 مسئله سوم این است که روشنفکر ما همواره تلاش کرده است از ورای کتاب و نگاه دیگران به جامعه‌اش نگاه کند؛ به قول ژیلوس نایلر، روشنفکران جهان سوم هرگاه که خواستند مشکلی را برای جامعه حل کنند، آن را از ورای کتاب دیگران نگریسته‌اند؛ پس روشنفکران ما گاه از منظر سوسیالیستی، مارکسیستی، پسامارکسیستی، لیبرالیستی، ناسیونالیستی، گاه از منظر مدرنیستی و گاهی پست‌مدرنیستی تلاش کرده‌اند به جامعه نگاه کنند و از همان منظر تجویز و تدبیری داشته باشند. حال در اینجا چه اتفاقی افتاده است؟ حاصل، تضاد بین تکست و کانتکست یا یک نوع ناهمخوانی بین آنهاست.تکستی که روشنفکر ما نوشته است، مطابق با زمینه و بستر نیست. مقتضیات جهان ما چیز دیگری است. چون این اتفاق نیفتاده، دیالوگی میان تکست و کانتکست برقرار نشده است. این کانتکست، تکست را طلب نمی‌کند و به‌اصطلاح پس می‌زند و این مشکلی است که باید مرتفع شود. به قول مرحوم شریعتی: جلال آل‌احمد را دیدم؛ لباس شیکی پوشیده بود، کراوات، کفش واکس‌زده و پالتو روی دست و موهای ژل‌زده. به او گفتم کجا می‌روی؟ گفت: چون ظهر است و کارخانه‌ها در حال تعطیل‌شدن، کارگران به قهوه‌خانه‌ها می‌آیند و می‌خواهم آنان را آگاه کنم. گفتم: به محض اینکه به قهوه‌خانه بروی، متوجه می‌شوند که از جنس آنها نیستی، در عالم و دنیای آنان نیستی. همین‌طور که تو را متوجه نمی‌شوند، با ظاهر تو نیز رابطه‌ای برقرار نمی‌کنند. این اتفاق می‌افتد که عالم روشنفکران و توده‌ها با یکدیگر کاملا متفاوت است. جامعه دارای مشکلاتی است که هرروزه با گوشت و پوست خود احساس می‌کند و روشنفکر ما در دنیای انتزاعی و تجریدی به سر می‌برد و از آن دنیا به دنیای انضمامی انسان‌ها نگاه می‌کند. دنیای انضمامی انسان‌ها با دنیای انتزاعی روشنفکران نمی‌تواند رابطه معناداری برقرار کند؛ اینجاست که روشنفکر به‌عنوان یک معضل اجتماعی تلقی می‌شود. 
 ‌ آیا شما موافقید که طیف روشنفکران ایرانی دچار طرد سیاسی- اجتماعی شده‌اند؟ 
بی‌تردید به یک شکل، بله. 
 مهم‌ترین دلایل طرد سیاسی- اجتماعی روشنفکران در جامعه ایرانی چیست؟ در سه‌گانه خود روشنفکر، مردم و قدرت سیاسی کدام را برجسته‌تر می‌بینید؟ 
شاید روشنفکرانی که هویت خود را «بر قدرت» تعریف می‌کنند، چندان در عالم سیاست پذیرفته‌شده نیستند و به‌مثابه دگر (other) معنی می‌شوند، نه به‌مثابه خودی (same). پس به‌مثابه other طرد سیاسی را شامل می‌شود که exCologne خواهد بود، نه inCologne. با این تعابیر شما در درون گفتمان مسلط جایی برای فعالیت و تنفس ندارید و بیرون از آن قرار می‌گیرید. این مقوله همیشه بوده و اکنون نیز این‌گونه است. اما در فراسوی آن چهره دیگری نیز وجود دارد که درباره آن کمتر صحبت خواهیم کرد. 
به نظر بنده یک نوع انفعال سیاسی و نوعی طرد سیاسی توسط خود روشنفکر اتفاق افتاده است؛ همچون کسی که خود را از ساحت سیاست به بیرون پرتاب می‌کند؛ سیاست را به سیاست‌ورزان و اربابان قدرت وامی‌گذارد و می‌گوید: چنین جایی عرصه کنشگری ما نیست؛ بلکه در حوزه نظری و معرفتی است که می‌توانیم در آن بازی داشته باشیم. پرهیز از عرصه سیاست را جزء لوازم و ویژگی‌های روشنفکری محسوب می‌کند و حضور در آن فضا را برای جنبه هویتی خود مشکل‌آفرین می‌داند. 
این مسئله بعد دیگری نیز دارد؛ خیلی از روشنفکران ما دچار نوعی خمودگی سیاسی شده‌اند؛ نه لزوما خود را از ساحت سیاست پرتاب کنند و خودشان موجب حذف خودشان شوند؛ زیرا بر این نظرند که از رهگذر سیاست نمی‌توان تغییری ایجاد کرد؛ بنابراین باید برویم و روزنه دیگری برای عبور پیدا کنیم و در دیگری بگشاییم و رویکرد دیگری را ساماندهی کنیم؛ چون هر جای این سیاست که وارد می‌شویم شوکی ایجاد می‌کند و روزنه‌ها را می‌بندد. اینها دست به دست یکدیگر داده است تا آنچه شما طرد سیاسی نام می‌گذارید، شکل بگیرد. 
 آیا این طرد سیاسی غیر از حاکمیت و گفتمان مسلط توسط مردم نیز به شکلی صورت گرفته است؟ 
به‌طور ضمنی بله. از این جهت که توده‌ها ممکن است در مورد طرد سیاسی روشنفکران کتاب‌ها ننویسند و سخنرانی‌ها نکنند یا مواضع شفافی را اعلام نکنند، اما اینکه در کنش سیاسی و اجتماعی منتظر روشنفکران نمی‌مانند و آنها را آوانگارد خودشان قرار نمی‌دهند، معنایش طرد سیاسی است؛ یعنی توده‌های مردم به این نتیجه رسیده‌اند که برای حرکت‌های بزرگ سیاسی و اجتماعی خودشان ضرورتا منتظر آوانگاردی به نام روشنفکر نیستند تا نوع راه‌رفتن را به آنان بیاموزند و ره بنمایانند؛ توده‌ها خود حرکت می‌کنند و ایده‌هایشان به تعبیر فوکو به‌مثابه حوادث و رخدادهای زمانه شکل می‌گیرد و روشنفکران همین رخدادهایی را که تجلی ایده‌های مردم در صحنه است به سخره نظری و تئوریک می‌کشند تا تعریفی از آن داده باشند؛ به این معنای خاص می‌توان از طرد سیاسی توسط مردم سخن گفت. 
 ‌در مورد تناسب کاروبار روشنفکری با مسئله طرد سیاسی- اجتماعی؛ کسانی چون ادوارد سعید و مانهایم برای روشنفکران نقش رهبری و نمایندگی مردم قائل‌اند. هابرماس معتقد است روشنفکر باید به حقوق پایمال‌شده بپردازد و هایک آنان را به حوزه فکرسازی محدود می‌کند. در مقابل متفکران پست‌مدرن چون لیوتار و فوکو می‌گویند عمر روشنفکری که به نمایندگی بشر در تبلیغ حقایق کلی سخن می‌گفت، پایان یافته است. فراسوی این نظرها شما مسئله نقش روشنفکران و طرد سیاسی- اجتماعی روشنفکران در جامعه ایرانی را چگونه تحلیل می‌کنید؟ 
وضعیت جامعه ایرانی نه وضعیت مدرن است و نه پست‌مدرن؛ نه می‌توان در قالب مفهومی مانهایمی به تعریف روشنفکر ایرانی پرداخت و نه قالب مفهومی هابرماس، فوکو و لیوتاری. نه به یک فضاي اپیستمی مدرن و نه وضعیتی کاملا پست‌مدرن دست یافت. این دو بیراهه‌رفتن است؛ یعنی تلاش برای اینکه جامه مفهومی اندیشه‌ورزان غربی را بر تن روشنفکر ایرانی کنیم. باید تلاش کنیم که ببینم بالاخره در جامعه ایرانی با مقتضیات فرهنگی، اجتماعی و تاریخی و مذهبی ما روشنفکر را چه می‌نامیم و چه انتظار داریم و در کجای فرماسیون اجتماعی ما قرار می‌گیرد؛ رابطه‌اش با بقیه طبقات اجتماعی چیست و آیا می‌توانیم وظیفه آگاهی‌دهندگی را به او واگذار کنیم یا می‌توانیم وظیفه گفتمان‌سازی و هژمونی‌کردن آن را به او واگذاریم یا حتی می‌توان او را به‌عنوان یک آوانگارد کنش‌ورزی فرض کنیم که خود هدایت حرکت‌های بزرگ اجتماعی را متقبل می‌شود و به‌مثابه رهبری جلوه می‌کند و می‌تواند توده‌ها را به مسیری روان کند؟ یا نه، بالاخره نیازمندیم مجموعه‌ای از اینها را در ایران امروز به روشنفکر ایرانی واگذار کنیم و افزون بر او، از روشنفکر ایرانی می‌خواهیم مشکل‌های جدی‌ای که از انسان ایرانی، انسانی نااندیشا ایجاد کرده را مرتفع کند. دیری است که باب تفکر در جامعه ما بسته شده و نهال اندیشگی در میان ما نروییده است و ما را به‌طور روزافزونی به سوی پوپولیسم مفرطی پیش می‌برد و باید پرسید: روشنفکر ایرانی چگونه می‌تواند این مشکلات را حل‌وفصل کند و چگونه می‌تواند در بطن و متن جامعه حضور داشته باشد و بتواند هم نقش روشنفکر خاص را بازی کند و هم یک روشنفکر عام را؟ اینکه به‌عنوان روشنفکر عام بخواهد نقش‌آفرینی کند و تمامی اقشار جامعه را در پس خودش روان کند، مشکل است؛ به‌ویژه در زمانه ما که روشنفکر در هیبت و هویت روشنفکر خاص ظهور می‌کند و اگر بخواهد به صورت خیلی مشخص به مخاطب خیلی خاص بپردازد، وجهه عمومی خودش را از دست می‌دهد.
 شاید ما باید جغرافیای مشخصی بین روشنفکر خاص و روشنفکر عام ایجاد کنیم؛ نه چنان عام که خاص را فراموش کند و نه چنان خاص که عام را. در میان این دو باید فضایی ایجاد کنیم که روشنفکر بتواند جغرافیای کنشگری خودش را قرار دهد. شاید باید به این بیندیشیم و از قالب‌های مفهومی و نظری عبور کنیم. به نظر بنده این مفاهیم و تعاریفی که از روشنفکر به عمل آمده، تعریف خاص برای جامعه‌ای خاص است؛ جامعه‌ای که مدرنیته را تجربه کرده است و مدرنیته آن با رشنالیسم و خرد خودبنیاد نقاد بوده است و با اندیشه‌های دکارت، کانت، هگل، مارکس و از سوی کسانی همچون منتسکیو خون‌گرم شده و با آنها رشد کرده است؛ جامعه‌ای که مدرنیته آن همراه با نوعی سکولاریسم و مدرنیته آن همراه با هیومنیسم بوده است. حال آیا ما می‌توانیم مدرنیت‌های ایرانی به همراه سکولاریسم، رشنالیسم و عقلی که جایگزین دین می‌شود، داشته باشیم؟  آیا می‌توانیم چنین تجربه‌ای را داشته باشیم و روشنفکران را همان‌گونه ببینیم که در کانتکست مدرنیته متبلور می‌شود؟ 
 یا نه، اگر مدرنیته‌ای داشته باشیم، مدرنیته ما با انسان غربی متفاوت است و بنابراین روشنفکری که در دامنش متولد می‌شود، باید متفاوت باشد و در اینجاست که ما دچار سطحی‌نگری و ساده‌باوری شدیم و فرضمان این بوده است که ما می‌توانیم روشنفکر را همان‌گونه که در جامعه غربی و در بستر مدرنیته متولد شد را وارد کنیم و مابازای آن را در جامعه ایرانی داشته باشیم. کسانی که سعی کردند چنین نقشی را ایفا کنند چندان موفق نبوده‌اند. 

 ‌ در جامعه ایرانی روشنفکران و جامعه روحانیت هر دو به دنبال هدایت و راهبری اجتماعی بوده‌اند. مناسبت این دو در شکل‌گیری طرد اجتماعی روشنفکران چگونه بوده است؟ 

نظر شخصی من این است که ضرورتا و لزوما میان روحانی و روشنفکر تمایزی وجود ندارد. شاید براساس آموزه‌های مدرنی که در پس و پشت نگاه‌های ما نشسته بود، تفکیک و تمایزی میان روشنفکر و روحانی قائل شدیم و دو فانکشن متفاوت بین آنها دلالت دادیم. استدلال ما این بود که عرصه کنشگری روشنفکر، سکولار است و دین و آموزه‌های دینی را به قشر دیگری یعنی روحانیت واگذار کرد. پس دوانگاری روشنفکر و روحانی در جامعه ما شکل می‌گیرد و سؤالاتی پیش می‌آید که: کدام‌یک می‌تواند با توده‌های مردم ارتباط برقرار کند و کدام‌یک می‌تواند تزریق آگاهی کند؟ کدام آگاهی تخطیرکننده است و کدام آگاهی رهایی‌بخش است؟ کدام آگاهی جامعه را ره به جامعه‌ای  برین می‌برد و کدام آگاهی رو به سوی انجماد و تصلب دارد؟ در اینجا بود که بالاخره این دو در مقابل یکدیگر ایستادند و باهم یکی نشدند، بلکه در حذف یکدیگر کوشیدند و هرکس تلاش کرد به‌عنوان بازیگر اصلی صحنه آگاهی و معرفت در جامعه ما نقش‌آفرینی کند. به اعتقاد بنده، دوانگاری میان روحانیت و روشنفکر به صورت طبیعی بساط نوعی طرد را گسترانید؛ طرد روشنفکر توسط روحانیت و طرد روحانیت توسط روشنفکر. این نوع رابطه آنتاگونیستی باعث به‌تعویق‌افتادن آگاهی و مسبب ایجاد گنگی، گیجی و ابهام در فضای آگاهی، اجتماعی و سیاسی در جامعه ما شد و هم‌اکنون به شکلی ادامه دارد. 

  چرا روشنفکران نتوانسته‌اند فهم و بینش سیاسی را به امر سیاسی تبدیل کنند؟ بخش دوم سؤالم این است که چرا نتوانسته‌اند تکلیف خود را با جامعه‌ای که در آن زیست می‌کنند روشن کنند و تأثیر چندانی به قلمرو همگانی بگذارد و هر آنچه کرده چندان دلپسند نیست؟ 

به قول شفیعی‌کدکنی روشنفکر ما همواره آنچه می‌دیده است، نمی‌خواسته و آنچه را می‌خواسته نمی‌دیده است. هیچ‌گاه تمایلی نداشته که با توده‌های مردم رابطه تنگاتنگی برقرار کند؛ نه استعدادش را داشته است و نه امکانش را. هویتش را در فاصله با توده‌های مردم تعریف می‌کرده است؛ از این نظر طبیعی است که نتوانسته چیزی را که به‌عنوان اندیشه سیاسی در ذهن می‌پرورانده به یک کنش و امر سیاسی تبدیل کند و چون به‌هرحال هر آنچه به‌عنوان آموزه و امر سیاسی در ذهن داشته است، برآمده از نوعی پراتیک و واقعیت‌های اجتماعی و سیاسی نبوده است؛ بلکه برآمده از آموزه‌های اندیشمندان صاحب مکتب و نظریه‌ای بوده که در این زمینه قلم زده‌اند. روشنفکر ایرانی تلاش می‌کرده آن نظریه را از رهگذر ترجمه، ایرانی کند و بر روی جامعه اَپلای کند و جامعه را به رنگ آن دربیاورد؛ مثال زیبایی در این مورد است؛ می‌گویند: فردی در حال نقاشی از معشوق خودش بوده. گفتند چه کاری می‌کنی؟ گفت از معشوقم نقاشی می‌کشم. گفتند پس تلاش می‌کنی نقاشی تو شبیه معشوقه‌ات باشد؟ گفت نه. تلاش می‌کنم معشوقم شبیه نقاشی‌ام باشد. روشنفکر ما از ورای چارچوب نظری دیگران تلاش می‌کرد جامعه شبیه چارچوب نظری‌اش باشد، نه چارچوب نظری‌اش شبیه جامعه. این مشکل جدی هم‌اکنون نیز وجود دارد. روشنفکران اکنون ما و آنهایی که مشرب مارکسیستی دارند، عمدتا آموزه‌های آلن بدیو، لاکلا، لیوتار، رانسیر و آگامری را در جامعه اَپلای می‌کنند؛ کسانی هم که آموزه‌های لیبرالیستی دارند، افکار کسانی مانند رالز را منتشر می‌کنند. اینان در تلاش‌اند جامعه را به شکل نقاشی خود درآورند، نه اینکه چارچوب نظری آنان شکل جامعه را بگیرد؛ معتقد نیستم این دو صحیح است و بخواهیم نقاشی را شبیه جامعه و جامعه را شبیه نقاشی درآوریم؛ باید رابطه‌ای دیالکتیکی و دیالوگی میان این دو برقرار کنیم که هم متن و نظریه روشنفکری ما از جامعه تأثیر پذیرد و هم غایت‌های جامعه ما از چارچوب‌های نظری؛ یکی نباید تابع دیگری باشد. 

تجربه ١٥٠ سال ما نشان می‌دهد جریان اصلی روشنفکری سنگ یک نظریه را به دوش می‌کشیده است و یک قاب و قالب نظری را با خود حمل می‌کرده و آن را بر جامعه می‌گذاشته است و تلاش می‌کرده جامعه درون قابش قرار گیرد؛ آنچه بیرون قرار می‌گرفته را نمی‌پذیرفته و در نقاشی‌اش جایی نداشته است. این فضا باید مرتفع شود و به سمتی برویم که در نسل آتی روشنفکران، با کسانی مواجه باشیم که از عرش به فرش آیند و بتوانند دنیای انتزاعی خودشان را با دنیای انضمامی مردم آشتی دهند و رابطه‌ای دیالکتیکی برقرار کنند و با هم به گفت‌وگو بنشینند و بر هم تأثیر بگذارند؛ با ازدواج مبارک میان عالم انتزاعی و عالم انضمامی، فرزندی متولد شود که هر دو چهره را داشته باشد. 

 ‌ بر طبق سخنان محمدامین قانعی‌راد با پدیده روشنفکران غایب مواجه هستیم. کنش سیاسی -اجتماعی سلبریتی‌ها در غیاب روشنفکران چه عواقبی را برای جامعه در پی دارد؟ 

علل انفعال و غیاب روشنفکر نمی‌تواند به یک عامل تقلیل پیدا کند. از نگاه بنده، یکی از خصیصه‌های روشنفکر این است که وقتی درها را بسته و قفل کرده‌اند، راه برون‌رفتی را پیدا کند و بتواند در شرایط سخت ایده‌هایش را به کنش تبدیل کند. اگر شرایط و محیط مساعد باشد، پس دیگر به قشر روشنفکر احتیاجی نیست. در جامعه ما روشنفکر باید از ظرافت روحی و احساسی خود کم کند و وارد عرصه‌های انضمامی و زمخت جامعه شود و در آن نقش‌آفرینی جدی داشته باشد. 

عواملی مانند قدرت سیاسی نمی‌تواند بیان‌کننده این وضعیت باشد؛ هرچند مؤثر است؛ اما اگر چنین هم باشد، پذیرای آن نیستم. به بخش دوم سؤال بپردازیم؛ کنش سیاسی - اجتماعی سلبریتی در غیاب روشنفکران چه عواقبی را به دنبال دارد؟ 

 ‌واژه سلبریتی کاربرد وسیعی دارد. تعریف خاصی از آن دارید؟ 

آن را چنین تعریف می‌کنم: سلبریتی‌ها کسانی هستند که در فضای فرهنگی و اجتماعی ما حضور دارند و به تولید کالاهای بی‌کیفیت و سطح پایین فرهنگی می‌پردازند و به بدنه اجتماعی برای لذت‌های زودگذر تزریق می‌کنند؛ یعنی از یک‌سو تولیدکننده کالاهای فرهنگی‌اند و از سویی شهره‌اند و در بین توده‌های مردم نفوذ دارند؛ حال می‌تواند شامل شاعران، بازیگران، خوانندگان و دیگر هنرمندان باشد. بله، اگر این‌چنین سلبریتی‌ها را تعریف می‌کنید، باید بدانیم تغییرات اجتماعی ژرف، مبتنی بر اندیشه‌های ژرف، پویا و ماناست؛ شاید به صورت لحظه‌ای چیزی را به بدنه اجتماعی منتقل کنیم و از آن لذت ببریم، اما قادر است ما را از واقعیت‌ها دور و تأخیری تاریخی و اشباع ذهنی ایجاد كند که انسان‌ها به این لذت‌های زودگذر قانع شوند و از تغییرات ژرف که باید از سطوح زیرین جامعه رقم بخورد و تاریخ را به حرکت در‌آورد، غافل شوند. پس با روشنفکری فانتزی و فاقد ایدئولوژی که هیچ ژرفا و عمقی ندارد، روبه‌رو هستیم. از ویژگی‌های آنان در سطح و لحظه‌ای حرکت‌کردن است. این نوع روشنفکران بیش از آنکه رهی بگشایند و راهی نشان دهند، جامعه را به کج‌راهه می‌کشانند و با ارضاهای لحظه‌ای، انگیزه تغییرات ژرف، احساس خلأ و فقدان را از انسان می‌گیرند؛ شاید بتوان گفت دستاورد ایدئولوژی متأخر کاپیتالیسم و به تعبیر جیمسون: پست‌مدرنیسم وارد تولید و بازتولید چنین روشنفکرانی شده است که هر لحظه به بت عیان درمی‌آیند و در سطح فعالیت‌های خودشان را ساماندهی می‌کنند و عمق را به تعبیر فوکو چیزی نمی‌دانند جز چین‌خوردگی سطح. اینان در آینده همانند دیواری بلند و دری بسته جلوه‌گر می‌شوند. 

سؤال بعدی را به‌گونه‌ای در طول سؤال قبلی پاسخ دادید. ولی بنده به جای کاربرد روشنفکر فانتزی از اصطلاح روشنفکر پوپولیست استفاده می‌کنم. روشنفکر پوپولیست را کسی تعریف می‌کنم که در فضای فکری و اندیشگانی جامعه ایرانی ارزش و هویت روشنفکری را به تناسب ذوق و سلیقه توده‌های مردم تنزل می‌دهد و سخنان خود را جهت خوشایند دیگران ابراز می‌کند. بنا بر این گفته، شما به‌ اصطلاح روشنفکران پوپولیست چگونه نگاه می‌کنید؟ 

بسته به اینکه روشنفکر را چه تعریف کنیم، شما می‌توانید از روشنفکر لیبرال، روشنفکر کمونیست، رادیکال، محافظه‌کار و مذهبی سخن به میان آورید؛ پس شما می‌توانید اصطلاح روشنفکر پوپولیست را به کار گیرید. 

 ‌ اما آیا روشنفکرانی هستند که قائل باشند به محض اینکه از توده‌ها جدا شویم، خاصیت روشنفکری خودمان را از دست می‌دهیم؟ 

 بله، فوکو نیز معتقد است: روشنفکر در شرایط کنونی نباید یک گام در جلوی مردم و یک گام در پس مردم حرکت کند، بلکه باید در کنار مردم باشد؛ امروزه مارکسیست‌ها و برخی پست‌مدرنیست‌ها یک نوع از پوپولیسم را بازتولید می‌کنند؛ همچون کتاب پوپولیسم لاکلا که پوپولیسم به‌مثابه یک جنبش مترقی اجتماعی جلوه می‌کند و آن معنایی را ندارد که در دهه‌های ٥٠ و ٦٠ در ادبیات مارکسیستی ترجمه می‌شد. درحال‌حاضر یک نوع جنبش پوپولیسم راست داریم که به صورت کاملا مترقی در اروپا و آمریکا فراگیر می‌شود؛ فرض چپ این است که راست این نوع پوپولیسم را از ما کِش رفته است و ما باید آن را به اردوگاه چپ برگردانیم و آن را بازسازی و به‌عنوان یک راه رهایی مطرح کنیم. 

می‌خواهم بگویم وقتی از این منظر به این مسئله توجه می‌کنیم، قضیه کاملا متفاوت به نظر می‌رسد. در دهه‌های قبل از انقلاب امثال افرادی چون دکتر شریعتی وقتی روشنفکر متعهد را بیان می‌کردند، منظورشان روشنفکری است که در بطن مردم حرکت می‌کند و ملاحظات آنان را فهم می‌کند و تافته جدابافته از آنان نیست و در برج‌های عاج نمی‌نشیند. 

اینکه روشنفکر پوپولیست باشد، یک صفت منفی برای او نیست؛ بلکه صفتی است که با حذف آن روشنفکر معنا پیدا نمی‌کند. اینکه چه رابطه‌ای را بین این دو فرض می‌کنیم، جای صحبت‌های مهمی خواهد داشت. 

 ‌ بنابر همین گفته: لیوتار در کتاب مقبره روشنفکر و فوکو نیز به صورتی دیگر معتقدند که: روشنفکران باید در متن و بطن جامعه و در کنار مردم زیست کنند، در کنار آنان تجربه و اشتباه کنند و نقش رهبری و آوانگاردی را کنار بگذارند. به سؤال بعدی خواهیم پرداخت. آیا روشنفکران ایرانی از دنیای دگرگون‌یافته امروزی عقب مانده‌اند؟ در صورت بلی، چرا نمی‌توانند تحولات جدید را درک کنند؟ 

به اعتقاد من فضای فکری و روشنفکری ما همیشه تأخیر تاریخی نسبت به اندیشه‌هایی که نو می‌شوند، داشته است. ولی مشکل در این امر نهفته نیست.

آن‌چنان که گفتم حتی روشنفکر ایرانی نیز نسبت به تحولات نظری و عملی جامعه خود تأخیر تاریخی هم دارد و این مسئله‌ساز است. نمی‌بایست پژواک صدای دیگران و انسانِ اندیشه‌ورز غربی باشیم و هنگامی که تُن صدایش تغییر کرد، ما هم به تبع آن زبانمان را تغییر بدهیم؛ با این توجیه که امر جدیدی به بازار آمده و در ویترین‌ها قرار گرفته است. باید تلاش کنیم بین امر قدیم و جدید، بین امر بومی و غیربومی و بین آنها جغرافیای خاصی ترسیم کنیم. به میراث کهن و تمدنی خود چشم داشته باشیم و آنچه خود داریم از دیگران طلب نکنیم و با اندیشه و اندیشه‌ورزی جهانِ خودمان آشنا باشیم، اما در نهایت روشنفکر کجا متولد می‌شود؟ روشنفکر دقیقا در تقاطعِ میانِ میراث تمدنی و فرهنگ خودی و میراث تمام بشری متولد می‌شود. روشنفکر کسی است که می‌تواند میان اینها تلفیق سازواره و جغرافیایی مشترکی ایجاد کند که پینه‌ای و بخیه‌دوزی نباشد و هویت یکپارچه‌ای میان میراث فرهنگی و فکری خودش و میراث فکری و معرفتی و جهان خودش برقرار کند و آن را کنار یکدیگر بگذارد و منظومه سازواره معنایی را ارائه دهد تا بتواند به‌مثابه پرکسیس در جامعه خودش نقش‌آفرینی کند و نه‌تنها یک چارچوب نظری برای تفسیر باشد، بلکه به تعبیر مارکس یک چارچوب نظری برای تغییر باشد و به‌مثابه استراتژی هم نقش‌آفرینی کند؛ بنابراین بنده اگر یک بستر برای تولد روشنفکری قائل باشم آن بستر، تقاطع میان میراث فکری، فرهنگی و معرفتی جامعه ایرانی و جامعه جهانی است؛ آنجاست که روشنفکر می‌تواند متولد شود و نه در بستر اندیشه‌های غیر و نه در یک بومی‌گرایی مفرط ارتدکسی. 

 ‌ چه باید کرد؟ چه کنیم که روشنفکر ایرانی از قهر تاریخی و از گره‌های تئوریک خودش بیرون‌ بیاید و در حوزه عمومی شاهد حضور و نقش‌آفرینی او باشیم؟ 

این سؤال را باید درون جریان روشنفکری و در زیست جهان روشنفکری پرتاب کنیم. در فضای روشنفکری نیازمند پرسش‌های جدی انتقادی هستیم، پرسش‌هایی از جنس هستی‌شناسی؛ به تعبیر فوکو نیازمند نوعی امتناع و تخطی از خود هستیم. 

نخست جریان روشنفکری تخطی و امتناع از خودش را بیاموزد؛ در این صورت به‌مثابه سوژه متولد می‌شود و می‌تواند جامعه را نقد کند: ذات نایافته از هستی بخش/ کی تواند که شود هستی‌بخش. 

جامعه روشنفکری نیازمند محاسبه نفس دقیق نسبت به خود است تا ببیند در کجای حوادث تاریخی این جامعه قرار دارد و بالاخره در فرایند آگاهی‌بخشی جامعه چگونه نقش‌آفرینی می‌کند و رابطه‌اش با توده‌ها چگونه است؟ آیا در شرایط کنونی دچار سکتاریسم و جدایی از توده‌ها شده است؟ دچار انفعال و خمودگی شده است؟ آیا روشنفکری که قدرت سیاسی را نقد می‌کند از همان طلب حیات و جغرافیای بازیگری می‌کند؟ چون اگر این‌چنین باشد، پارادوکسی وجود دارد؛ زیرا روشنفکر همیشه هویت خود را بر قدرت تعریف کرده است، نه در قدرت؛ بنابراین چگونه است که روشنفکر طلب می‌کند شرایط کنشگری برایش فراهم‌ آید و اگر چنین نکند به انفعال کشیده می‌شود. او این شرایط را پذیرفته است، شرایطی که راه ناهموار و زیرش دام‌ها. پس روشنفکر باید تأملی نقادانه نسبت به خودش داشته باشد و آن را بر جامعه، تاریخ و اندیشه‌اش جاری کند و راه برون‌رفتی را بیابد تا پنجره‌ای بگشاید. 

افزودن نظر جدید