«تیمساح» توی آب غوطه میخورد و سیلبند دستسازشان را کنترل میکرد. کیسههای خاک و شن را فشار میداد که بینشان فاصله نیفتد و آب پس ندهد. پیرمرد گفت: «اگه یه کم فاصله بیفته بین کیسهها یا آب نشت کنه سیلبند میریزه.»
جوان توی آب با حوصله دانه به دانه 200 متر سیلبند را از توی آب محکم میکرد و فشار میداد. خوب میسنجید که زحمت 16 روزهشان هدر نرود. آنها 16 روز است در برابر آب مقاومت کردهاند. تنها؟ تنها نه. محمد گفت از امیدیه، از اهواز، از جایجای خوزستان، جوانهای بیل به دست یزلهکنان آمدهاند و یزلهکنان رفتهاند و سیلبندشان را پربارتر کردهاند، کامیونهایی از همدان برایشان خاک آوردهاند، تاجری از اصفهان سه تریلی کیسههای خاک پر شده آماده برایشان فرستاده و کنار کرخه چیدهاند. آنها نه تنهایند نه گذاشتهاند دیگران تنها بمانند. اینجا و آنجای شهر، آشپزخانه و نانوایی راه انداختهاند که به سیلزدگان و بیخانمانشدگان غذا برسانند. آنها انتخاب کردهاند که خانههایشان را حفظ کنند. نه فقط همان ۵۰ نفر و همان ۲۰۰ متر. همه کناره کرخه همینطور است. کرخه از همه شهر عبور میکند و «اینور آبیها» و «آنور آبیها» جلویش سیلبند کشیدهاند. محمد گفت «به خودمان گفتیم بمیریم هم شهر را نگه میداریم.» جملهای که آن روی خطری را که کردهاند، خوب نشان میدهد. اهالی حمیدیه در خانهها ماندهاند و دل خوش کردهاند به تلاش جوانهایشان. اما اگر آب بیشتر شود چه؟ اگر سیلبند بشکند چه؟ اگر خانهها را خراب کند چه؟ حتی لحظهای هم نمیشود باور کرد این شور و این خندهها و این تلاش بیپاسخ بماند. کاش در سه چهار روز باقیمانده از بحران پرآبی هم نماند. انتخاب آنها ماندن است و برای انتخابشان جنگیدهاند. پیرمرد گفت: «جوانای ما موقع جنگ همینطور بودن. خیلی وقت بود اینطور نبود. موقع جنگ هم سنگربندی کردن اینجا رو، جنگیدن. حالا همونطور شدن.»
سیل فاصله پیامد انتخابهای آدمها را زیاد کرده است؛ اینجا در خوزستان، آدمها ناچار شدهاند به انتخابهای دشوار. انتخابهایی که مرگ و زندگیشان، دارایی و بیچیزیشان را یا بیچیز شدن و بیچیزتر شدنشان را تعیین میکند.
اگر انتخاب اهالی شهر حمیدیه بین «رها نکردن خانه، خطر کردن بر جانشان و بستن رود» در مقابل «رها کردن خانه و داراییشان و سیل در شهر» بوده، روستاییان بالادست و احتمالا از امروز روستاییان پاییندست این همه خوشاقبال نبودند و نیستند. برای بسیاری از آنان تصمیمها سختتر هم بوده است. دو راهی برخی از آنان انتخاب بین خانهشان بوده یا زمین کشاورزیشان: سیلبند دور خانهها ببندند و زمینهای کشاورزیشان زیر آب برود یا زمینها را حفظ کنند و خانههایشان زیر آب برود. همان انتخاب بین بیچیزی و بیچیزتری. کدامشان بیچیزی است؟
انتخاب دردناکتری هم وجود داشته: خانه را که رها کردند، به بلندیها بروند یا به اردوگاهها یا خانههای فامیل. این انتخاب دردناک اصلا هم محدود نبوده. کافی است بدانید تا همین دیشب ۴۰ هزار نفر فقط در اردوگاهها ساکن بودهاند. در همین حمیدیه سه پادگان برای اسکان سیلزدگان خالی شده است. روستاییان خانهرهاکرده اطراف در همین پادگانها یا در مدارس داخل شهر ساکناند، در چادرهایی که در سیلوها برپا شدهاند یا در اتاقهای مدارس که با گوشهای از آنها با موکتها پوشانده شده یا تختهایی در آنها گذاشته شده است. برخی از آنان از چهار روز پیش به این اردوگاهها آمدهاند. اغلبشان زن و بچه یا مردهای مسناند. یکی از همین مسنترها فقط یک پسر از ۷ پسرش را با خودش آورده: «شش تا پسر دیگهام ماندهان به سیلبندی کمک کنن. ماندهان که خانه را نگهدارن.» اردوگاههای پادگانی برای وضع بحرانی، برای محشر خوزستان اوضاع بدی ندارند. غذا همانجا پخته میشود، آب آشامیدنی را با تانکر میرسانند، وسایل بهداشتی کم هست اما به هر حال میرسد، درمانگاههای سیار برپا شده است و میوه و چای هم هست. جز پشههایی که «مثل دریل میمانند» و گرمای توی چادرها، مشکلی ندارند و البته جز سرگرمی برای بچههایی که مدرسه نمیروند و کاری ندارند؛ اگرچه دخترهای بزرگتر گهگاه آنها را جمع میکنند که مسنترها نفسی بکشند و گاهی کاروانهای امداد فرهنگی کانون پرورش فکری از راه میرسند.
اما بزرگترین دلمشغولیشان اما نه اینها، آب و نان این چند روز و سرگرمی کودکان بلکه خانههای از دست رفته، زمینهای کشاورزی بر آب رفته و وسایل از دست رفتهشان و جبران این خسارتهاست. این دلمشغولی خاص روستائیان شهرستان حمیدیه نیست. در فاصله اهواز و شوش که هلیکوپترهای امداد نمیتوانستند جایی برای نشستن پیدا کنند، در شعیبیه که از اولین نقاط بحرانزده بوده، در شهرستان کارون و تقریبا در همه جا دغدغهها همین است.
محمد، مرتضی، پیرمرد و همسایهها و همشهریهایش راهشان این است که کنار هم بایستند. محمد پیش از آن که بگوید پسرعمویش را به این دلیل که مدام وسط کرخه است و مثل کف دستش آن را میشناسند میگویند «تیمساح» و با افتخار از بچهمحلهای دیگرش تعریف کند، گفت: «صدای ما رو برسون. ما کمک هم میخوایم. جای کتشلواریا حرف ما رو بزن. صدامون رو به گوش دولتیا برسون. اوضاع روستاییا خیلی بده. اینجا هم ممکنه بد بشه.» همسایهاش گفته بود کمکها خیلی بوده و ممنونیم اما کافی نیستند. برادرش گفته بود: «ما خودمان را ایرانی میدانیم بعد عرب». انگار که بخواهد بگوید ما هموطنایم و شایسته بیتوجهی نیستیم. خودش گفته بود صدای ما را برسان.
* سوره عبس- آیات 34تا ۳۷
افزودن نظر جدید