کاش ما هم افغانستانی بودیم!

«همه زیر سایه من می‌نشینند اما می‌گویند وقتی خشک شود عجب چوب‌هایی از آن باقی می‌ماند. از من میوه می‌گیرند و از میوه‌های من پول درمی‌آورند. درست است که من در پاییز برگ‌ریزان می‌کنم، معنی‌اش این نیست که من خشک شده‌ام. هنوز شاخه و ریشه‌هایم جان دارند، فقط به خوابی فرورفته‌ام که درد را احساس نمی‌کنم. صحنه‌هایی را می‌بینم؛ یکی می‌آید شاخه‌هایم را می‌شکند و برگ‌هایم را از دستانم جدا می‌کند و دیگر دست‌هایم زیبا نیست. من همه اینها را تحمل می‌کنم و به رویم نمی‌آورم و هیچ شکایتی از خدا ندارم که اینطور مرا آفریده. حتی همنوع‌هایم را در جنگل‌ها از بین می‌برند و دوستانشان تنها می‌مانند. ما نمی‌توانیم چیزی به آنها بگوییم تا ما را قطع نکنند؛ چون ما زبانی نداریم که به آنها بگوییم. ما به آنها علامت می‌دهیم که زنده بمانیم. از ما وسیله‌هایی می‌سازند. این مسئولیت ماست.»

به گزارش امیدنامه به نقل از شهروند، «مرتضی» وقتی داشت اینها را در داستانش می‌نوشت و به درخت جان می‌داد، خودش تازه جان گرفته بود. فکر می‌کرد مثل درخت داستانش ، مسئولیتش به‌درد کسی خوردن است.

 

درهای مدرسه را باز گذاشته بودند؛ بازِ باز، تا برود با «محمود» و «سعید» و «سخیداد» پشت میزاهای رسمی، در کلاس‌های رسمی، در مدرسه‌ای رسمی و کنار پسرهای «رسمی» ایرانی بنشیند و رسمی درس بخواند؛ تا برای یک‌بار هم که شده اسمش را بگذارند دانش‌آموز و سال‌های بعد او آن‌قدر کتاب‌ها را بخواند و آن‌قدر کلاس‌به‌کلاس بالا برود و آن‌قدر تلاش کند تا وکیل شود و «دادگاه را بکند صحنه تئاتر و جایی برای نویسندگی».

 

اما نشد؛ مدرسه فقط یک‌ سال برای او جا داشت؛ برای او و بقیه دوستان پاکستانی‌اش که پارسال دلشان پرامید بود و حالا خالی از هر امید. «مرتضی» ١٥ ساله مثل بقیه بچه‌های بلوچ پاکستانی که خانواده‌هایشان از ٤٠‌سال پیش به ایران آمدند و بعد کم‌کم در حاشیه شهرها خانه که نه، آلونکی از چوب و خرده‌آهن به پا کردند، در حاشیه شهرری زندگی می‌کند. 

 

او حالا که نشسته پشت نیمکت چوبی کلاس درس در خانه علم جمعیت امام علی(ع) و با چهره‌ای که سبزه است و لبی که کبود است و دست‌هایی که کارکرده و پرتجربه است، دلش برای مدرسه‌ای که پارسال در آن درس خواند، پر می‌کشد. 

 

«اعتمادبه‌نفس» خوب کلمه‌ای است برای اولین ویژگی‌ای که از او به یاد می‌ماند؛ دست‌هایش را محکم می‌کوبد به میز، زل می‌زند توی چشم‌های دوربین و می‌گوید مگر من چه کم دارم؟ «اگر کارت آبی گرفتم و درس خواندم، می‌خواهم یک وکیل خوب شوم و به کسانی که پرونده‌هایشان ناقص می‌ماند و نمی‌توانند پول کارهایشان را بدهند، کمک کنم.» 

 

مرتضی نویسنده است و بازیگر تئاتر؛ همه اینها را در سال‌هایی که گذشته در خانه هنر جمعیت یاد گرفته؛ اینها اما برایش کافی نیست. او می‌خواهد قد بکشد کنار همه بچه‌ها، چه افغان باشند چه ایرانی، آنها که خودش می‌گوید هیچ فرقی با هم ندارند؛ همه‌شان با هم برابرند. «پارسال در مدرسه شهدای صالح‌آباد درس می‌خواندم. ک

 

لاس سوم بودم. من درس نخوانده بودم و جا ماندم، به‌ خاطر همین با این سنم، کلاس سوم بودم. مدرسه‌مان را دوست داشتم. مدرسه خوبی بود. همه مهربان بودند. در مدرسه طوری با ما برخورد می‌کردند که درس خیلی جدی است و باید درس‌ها را خوب یاد بگیریم. درسم خوب بود. امسال کارت آبی ندادند و ثبت‌نام نشدم. گفتند شما پاکستانی هستید، پاکستانی‌ها را ثبت‌نام نمی‌کنیم.»

 

کی به ایران آمدید؟

خیلی وقت است ایرانیم؛ پدربزرگم ٢٠سالش بود که به این‌جا آمد. ما ٥ بچه هستیم و دونفرمان کار می‌کنیم. در روزاهایی که بیکارم سبزی کاری می‌کنم؛ روزی ٣٥‌هزار تومان مزد می‌گیرم.

 

 یعنی آدم‌هایی مثل خودت؟

بله؛ به پاکستانی‌ها و افغانستانی‌ها کمک کنم.

 

 مگر نمی‌گویی به تئاتر و نویسندگی علاقه‌مندی؟

از نظر من دادگاه هم یک جور صحنه تئاتر است. تماشاچی‌ها می‌نشینند و کسی در روبرویشان بازی می‌کند. اگر به تئاتر علاقه دارم، آن‌جا هم تئاتر هست. اگر به نویسندگی علاقه دارم، آن‌جا هم می‌توانم بنویسم، می‌توانم بیان داشته باشم.

 

 فکر می‌کنی بتوانی یک وکیل خوب شوی؟

بله؛ چرا نتوانم؟ مگر از کسی کم دارم؟

 

در مدرسه‌تان چند دانش‌آموز پاکستانی بودند؟

در مدرسه ما ٤ نفر پاکستانی بودیم. ما شخصیت پاکستانی‌مان را قایم می‌کردیم و یک شخصیت جدید افغانستانی برای خودمان درست می‌کردیم. چون مردم پاکستانی‌ها را دوست ندارند. قانون برای افغانستانی‌ها و پاکستانی‌ها برابر نیست. مگر بین بچه‌ها فرق است؟ آنها از یک کشور دیگر می‌آیند، ما هم از یک کشور دیگر. هر دو کشور جنگ دارد، مگر فرقی می‌کند؟ من فکر می‌کنم بین ما و بچه‌های ایرانی هم فرقی نمی‌کند. اگر وکیل شوم تلاش می‌کنم همه بچه‌ها درس بخوانند. 

 

هر بچه‌ای در هر کشوری که زندگی می‌کند، حق دارد درس بخواند. کسی نمی‌تواند این حق را از او بگیرد. من دوست ندارم سبزی‌کاری کنم، خیلی سخت است. من پسربچه ١٥ساله‌ام و برایم سبزی‌کاری سخت است، اگر درس بخوانم می‌توانم کار بهتری پیدا کنم. الان پولم را به خانواده‌ام می‌دهم. پدرم دست و پایش شکسته و نمی‌تواند کار کند، مادرم هم فوت کرده است.

 

 تا حالا پاکستان رفته‌ای؟

بله یک‌بار رفته‌ام.

 

پدر و مادرت اهل کدام شهر بودند؟

اهل روستایی در شهر شیکارپو در حاشیه شهر سند.

 

به نظرت پاکستان چطور است؟

مثل ایران خوب نیست.

 

یعنی ایران را بیشتر دوست داری؟

بله؛ این‌جا مردم خوب هستند. آب‌وهوای این‌جا خیلی خوب است ولی اگر شرایط آن‌جا خوب شود شاید بروم؛ به هرحال کشور اصلی‌ام آنجاست.

گلناز؛ غمگین و سربه‌زیر خترهای پاکستانی را زود به خانه شوهر می‌فرستند؛ اسمشان را می‌گذارند کنار اسم یک مرد که فرقی نمی‌کند چندساله باشد و چند بچه داشته باشد و همسر داشته باشد یا نه. «گلنازِ» ١٣ساله را هم یک‌سال است که نامزد کرده‌اند؛ با یک مرد میانسال که ٥ بچه دارد و گلناز یک‌بار او را دیده.

 

پارسال که گلناز و نیهاله و زینب را مدرسه شهید عراقی در شهرری ثبت نام کرد و آنها دانش‌آموز کلاس سوم شدند، مدرسه همه زندگی‌شان شد؛ امید در دلشان زنده شد برای ادامه، برای ازدواج نکردن، بچه‌دار نشدن، خانه‌دار نبودن؛ که درس خواندن و کاری پیداکردن و برای خود کسی شدن، بهتر.

 

حالا اما غم، نشانه صورت اوست؛ در کلاس مختلط خانه علم نشسته، دستش را روی روسری روشنش گذاشته و می‌خواهد یک نفر برایش توضیح دهد که بچه‌های پاکستانی و افغانستانی با هم چه فرقی دارند؟ که چرا آنها از دو‌سال پیش می‌توانند مدرسه بروند اما بچه‌های «سیاه‌سوخته» پاکستانی که آفتاب تیز تابستان سر زمین‌های سبزی و روی خیابان‌های شیب‌دار تهران، سبزه‌ترشان می‌کند، نه؟ «کسی در مدرسه ما را اذیت نمی‌کرد. 

 

بچه‌ها فکر می‌کردند ما افغانستانی هستیم، کسی نمی‌دانست که پاکستانی‌ایم ولی از نظر من مشکلی نداشت که آنها بفهمند ما پاکستانی هستیم. مگر چه فرقی می‌کند؟ همه ما انسان هستیم. خود مدیر می‌دانست ولی او نمی‌خواست که بقیه بچه‌ها بفهمند و بگویند خانم چرا پاکستانی‌ها را به مدرسه ما راه دادید؟ مدیر ما خیلی خوب و مهربان بود، اجازه داد ما در مدرسه‌اش درس بخوانیم. همان اولش از چهره‌مان فهمید ما پاکستانی‌ایم.»

 

چندنفر در مدرسه شهید عراقی پاکستانی بودید؟

ما ٥نفر پاکستانی در مدرسه بودیم؛ معلم‌مان شک کرد و از ما پرسید که شما کجایی هستید؟ ما هم گفتیم افغانستانی هستیم. او فهمیده بود که دروغ می‌گوییم اما دیگر به روی خودش نیاورد. تعدادی از دوست‌هایمان بودند که نمی‌توانستند خوب فارسی حرف بزنند. مدیر گفت آنها را ثبت‌نام نمی‌کند تا یک‌سال در خانه علم درس بخوانند و فارسی‌شان بهتر شود و‌ سال بعد بیایند. یک‌بار من به چشم‌هایم سرمه خشک زده بودم، سر صف بودیم و به من گفتند تو پاکستانی هستی، من را مسخره کرد و گفت دیگر نیا مدرسه ما.

 

بقیه هم دوست نداشتند بقیه بچه‌ها بفهمند پاکستانی‌اند؟

من فکر می‌کنم که ما با بچه‌های افغانستانی فرقی نداریم. اگر من را افغانستانی فرض کنند، می‌گویم بله من افغانستانی‌ام. مگر چه فرقی می‌کند؟ فقط ما چهره‌مان با آنها کمی فرق می‌کند، آنها سفیدند و ما سبزه. ما از بچگی در آفتاب کار می‌کنیم و چهره‌مان سبزه‌تر می‌شود. پاکستان و افغانستان به هم نزدیکند و جفتشان به ایران نزدیک؛ الان دولت ایران قبول کرده که افغانستانی‌ها در مدارس ایرانی درس بخوانند ولی پاکستانی‌ها نه. از ما کارت و شناسنامه می‌خواهند، خب، افغانستانی‌ها هم کارت ندارند. 

 

من می‌گویم بچه‌های افغانستانی و پاکستانی و اصلا همه بچه‌ها با هم فرقی نمی‌کنند. مدرسه خیلی به آینده من کمک می‌کند. در یک‌سال ٦ تا کتاب می‌خوانیم طبق برنامه. در مدرسه درس‌خواندن خیلی مرتب است، دوست دارم هرسال در مدرسه درس بخوانم و بروم بالا. نظم و تربیت در مدرسه خیلی خوب است، مدیر و معلم به ما می‌گفتند که چطور رفتار کنیم.

 

قرار است کی به خانه نامزدت بروی؟

نمی‌دانم خاله. هیچی نمی‌دانم. غیر از مرگ خودم چیزی نمی‌دانم. وقتی نمی‌دانم کی ثبت‌نامم می‌کنند، بمیرم بهتر است. همه وسایلم آماده است، کتاب و مداد و کیف و همه چی. آماده‌ام که اول مهر بروم مدرسه.

 

اگر نتوانی بروی مدرسه، باید بروی خانه نامزدت؟

نه نمی‌روم. خودم را می‌کشم.

زینب؛ سر به هوا و آرزومند

زینب پارسال ١٢ساله بود که به مدرسه رفت و در کلاس دوم جا گرفت و حالا که چشم‌های سرمه‌کشیده‌اش را که مثل چشم‌های آهوهای دشت‌های پاکستان، کشیده است و براق و مشکی، دوخته به تخته سبز کلاس، می‌گوید هنوز هم باورش نمی‌شود که به آرزویش رسیده و یک‌سال در کنار بقیه بچه‌ها در مدرسه درس خوانده است. 

 

لب‌های برجسته کبودش را با دندان می‌گزد و دست‌های استخوانی سبزاهاش را قلاب می‌کند و تکیه‌گاه سرش و می‌پرسد خاله، یعنی تو می‌گویی امسال هم می‌رویم مدرسه؟

«امسال با خاله‌های خانه علم و پدرم رفتیم مدرسه ثبت‌نام کنیم، پرسیدند که اینها کجایی‌اند؟ بعد یکی از مسئولان مدرسه گفت که اینها افغانستانی نیستند، از ظاهرشان پیداست که پاکستانی‌اند و بعد گفتند که شما پاکستانی هستید و نمی‌توانید ثبت‌نام کنید. گفتند پاکستانی‌ها حق ندارند در مدرسه ثبت‌نام شوند، نه شناسنامه دارند نه هیچی دیگر. پارسال که به مدرسه رفتیم هیچ پولی از ما نگرفتند؛ پول روپوش دادیم فقط.»

 

فکرش را می‌کردی که یک روز به مدرسه رسمی بروی؟

قبل از این‌که پارسال به مدرسه بروم، هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم بتوانم یک روز در مدرسه درس بخوانم. آرزویم همیشه این بود که در مدرسه درس بخوانم. خواهرم سر کار می‌رفت و بعضی‌ وقت‌ها مردم به او کتاب و مداد و... می‌دادند و آنها را به من می‌داد، من هم بچه‌ها را جمع می‌کردم و با هم نقاشی می‌کشیدیم، به آنها مداد می‌دادم و ادای درس خواندن را درمی‌آوردیم. همیشه آرزویم این بود که در مدرسه درس بخوانم، معلم‌ها و همکلاسی‌های خوبی داشته باشم. اصلا فکرش را نمی‌کردم که به آرزویم برسم. معلم‌هایمان خیلی خوب بودند، دوست دارم امسال هم بروم مدرسه ولی می‌گویند نمی‌شود.

 

«کاش پارسال هم مدرسه نمی رفتند»

رویا منوچهری، مدیرخانه علم شهرری است. او این روزاها غمگین تر از همیشه است و می گوید کاش اگر قرار بود بچه های پاکستانی حاشیه های شهرری را در مدرسه راه ندهند، کاش پارسال هم مدرسه نرفته بودند. اینها حرف‌های او است که در یک بعدازظهر گرم در خانه علم جمعیت امام علی (ع) در شهرری.

 

«سال گذشته بچه ها کارت آبی گرفتند که در این کارت هویتشان را می نویسند و با آن کارت مراجعه کردند به مدرسه و ثبت نام کردند؛ گرفتن این کارت‌ها یک بازه زمانی یک هفته تا ١٠ روزه دارد که می توانند با مراجعه به دفاتر اداره اتباع بگیرند. سال گذشته مشکل این بود که زمان مشخصی برای دریافت این کارت‌ها بود و اطلاع رسانی هم محدود بود؛ خیلی از خانواده های افغانستانی تحت پوشش ما هم اصلا اطلاع نداشتند و بچه هایشان از تحصیل بازماندند. 

 

بچه ها پاکستانی که بلوچ هستند، مهاجرتشان از افغان‌ها هم قدیمی تر است؛ آنها از ٥٠ یا ٦٠ سال پیش به ایران آمدند و در سیستان و بلوچستان ساکن بودند و بعد به دلیل شرایط اقتصادی و ... به تهران و اطراف تهران آمدند و به شغل‌های کاذب مانند تکدی گری، دستفروشی، جمع آوری ضایعات و ... مشغول شدند. سال گذشته بچه‌های پاکستانی ما توانستند وارد مدارس دولتی عادی شوند و درس بخوانند اما امسال به آنها گفته شده که ثبت نامشان نمی کنند. 

 

وضعیت روحی این بچه ها الان بسیار بد است و ما حتی به جایی رسیده ایم که می گوییم کاش پارسال هم به مدرسه نرفته بودند. آنها یک سال مدرسه رفته و با آن اخت پیدا کرده بودند، حالا هر روز از ما می پرسند که چرا دیگر نمی توانند بروند؟ اگر نیم ساعت اینجا بنشینید می‌بینید که مدام می آیند می پرسند یعنی ما اول مهر مدرسه می‌رویم دیگر؟ اگر پارسال مدرسه نمی رفتند خیلی بهتر بود چون الان برایشان خیلی سخت است که این حق ازشان گرفته شده. الان برایشان بریدن از مدرسه خیلی سخت است. ما خیلی به اداره اتباع استان تهران مراجعه کردیم و یک سری مستندات هم از وضعیت زندگی این بچه ها بردیم و گفتیم درسشان خیلی خوب است و شرایط زندگی شان بد اما به هرحال راه به جایی نبردیم. گفتد جلساتی می گذاریم تا در این باره تصمیم گیری شود. »

 

او می گوید کودکان پاکستانی درگیر انواع و اقسام آسیب‌های اجتماعی اند: «حدود ٧٠ تا بچه اينجا به صورت دایم مي‌آيند و حدود ٤٠ تا هم كلاس هاي خاص را مي آيند يا با خانواده‌هاي آنها در ارتباط هستيم. از سال ٩٠ فعاليت خود را در شهر ري شروع كرديم چون آن موقع طرح فرمان نبود مشكل اصلي ما محروميت از تحصيل بچه ها بود چون بيشتر بچه‌هاي مهاجر محروم از تحصيل بودند كه بيشتر افغانستاني بودند. 

 

از طريق پيگيري هايي كه داشتيم  متوجه شديم در شهر ري آسيب ها از جمله كار، فحشا و كودك آزاري بيشتر متوجه بچه هاي بلوچ پاكستاني است نه اينكه بچه‌هاي ايراني يا افغانستاني مورد آسيب نباشند اما اينها به دليل شكل كار و فرهنگ خانواده هايشان در معرض آسيب بيشتري هستند. 

 

كار اينها بيشتر اسفند گرداني است كه مخصوصا به دختران خيلي آسيب زده است. هم آزار كلامي مي بينند و هم جسمي و جنسي. بحران هايي خيلي جدي با بچه هايمان داشتيم. مثلا چهارتاي آنها در حين اسفند گرداني سر چهار راه ها توسط ماشين ٢٠٦ كه راننده آن خانم هم بود دزديده شدند. آنها بعد از يك روز و نيم موفق شدند فرار كنند. 

 

آدرس خانه را كه با همكاري بچه ها پيدا كرديم متوجه شديم از خانه‌هاي تيمي فساد در منطقه ترمينال جنوب بود. البته از دستگاه‌هاي مختلف قضايي و انتظامي هم پيگيري مي‌كرديم اما به دليل مشكلات هويتي كه بچه ها دارند به نتيجه نرسيديم. موردهاي اينچنيني خيلي داشتيم هم دخترهاو هم پسرها . پارسال حدود ٢ ماه شناسايي انجام داديم چون مي خواستيم دست پر سراغ مسئولان برويم حدود ٤٠٠ خانواده فقط از حاشيه شهر ري شناسايي كرديم  ميانگين ٥ تا بچه دارند كه از آنها ٣ نفر شرايط رفتن به مدرسه دارند ولي محروم هستند. 

 

در ميان ٧٠ تا ٨٠ تا بچه ما ٣٠ نفري كه به مدرسه رفتند خيلي تغيير كردند چه به لحاظ اخلاقي و رفتاري و انگيره و اميد. اينها مي دانند اوراق هويت ندارند هر چقدر هم درس بخوانند به نتيجه نمي رسند اما اين مدرسه رفتن و كارتي كه پارسال گرفتند اتفاق بزرگ و معجزه اي بزرگ بود براي آنها مي توانند آينده مثبتي داشته باشد اما امسال ضربه بسيار بدي خوردند كه ما مي گفتيم كاش پارسال اينها نمي توانستند به مدرسه بروند. عقب گرد كردند و نااميد شدند. بچه ها قلبا از اين مسأله ناراحت هستند. هنوز هم باورشان نمي شود و درباره اين موضوع پيگير هستند و مي‌پرسند كه اسم من در كلاس هست مي توانم مدرسه بروم يا نه.»

 

و اینها بقیه حرفهای اوست:«اينها در سن پايين به اسم همديگر مي خورند و خيلي از آنها نامزد دارند و تا يكي دو سال آينده بايد ازدواج كنند بچه هايي كه لطمه مي خورند به لحاظ روحي به خصوص پسرا كه نمي خواهند زير بار زندگي بروند با خانواده در ارتباط هستيم كه اين ازدواج را عقب بندازيم. يكي از بچه‌ها را به آقايي شوهرش دادند كه همسرش مرده و ٥ تا بچه دارد. اما در اين بين مدرسه براي بچه دلبستگي شده بود كه متاسفانه امسال نشد ثبت نام شوند. 

 

مرتضي هم ازدواج كرده است و هنوز زير بار نرفته است و هر دو خانه‌هاي خانواده هايشان هستند. ميزان خشونت در غربتي ها بيداد مي‌كند. رسمي دارند پدر مي خواهد بچه را تنبيه كند به بچه تجاوز مي كند خوشبختانه جمعيت روي اين مسأله مطالعه كرده است و آگاهي بخشي انجام مي‌شود. در بلوچ ها رسم رسوم هاي قبيله اي است كه مشكل است اكثر بچه‌ها پدرانشان اعتياد دارند اما ميزان خشونت در آنها پايين است  و آداب و رسوم ها اذيت كننده است. مادر يكي از بچه‌ها را كشته اند پشتش حرف زده است چون كار مي كرده است همانجا او را كشته اند.»

 

«بچه های پاکستانی با افغانستانی ها فرقی ندارند»

دو سال پیش بود که یک خبر دنیای دانش آموزان مهاجر را تکان داد؛ یک خبر درباره یک دستور از زبان مقام معظم رهبری که از ایشان نقل شده بود: «هیچ دانش‌آموز مهاجری از تحصیل بازنماند.»بعد از آن بود که وزارت کشور و وزارت آموزش و پرورش با همکاری هم، موضوع تحصیل دانش آموزان مهاجر را شروع کردند و حتی گفته شد که حدود ٤٠٠ هزار دانش آموز افغان توانسته اند به مدارس ایرانی بروند. ماجرای دانش آموزان پاکستانی اما فرق دارد؛ حالا اینطور که به نظر می رسد به دلیل بیشتر بودن تعداد دانش آموزان افغان در ایران، این توصیه بیشتر برای آنها عملی شده است. «خلیل الله بابالو»، رئیس سابق رئیس مرکز امور بین‌الملل و مدارس خارج از کشور وزارت آموزش و پرورش که به تازگی از این سمت رفته است، یکی از کسانی است که در دو سال گذشته به طور مستقیم با این موضوع درگیر بوده است. 

 

او حالا می گوید که دستور مقام معظم رهبری در این باره برآمده از نگاه انسانی اسلامی است و در این نگاه آدم‌ها تفکیک نمی شوند که فرد مهاجر سیاه پوست است یا افغان یا پاکستانی: «ما حتی درباره یکسان بودن انسان‌ها در قرآن آیه داریم. خداوند خط کشی نمی کند. هرکسی به ما هو انسان، حق طبیعی اش است که درست زندگی کند فرقی نمی‌کند سوری باشد یا پاکستانی و ... . بچه به هردلیلی اینجاست باید درس بخواند. ما در ایران از ١٧ کشور اتباع داریم و هرکدام شرایطی دارند. دستور رهبر انقلاب در این باره مکتوب نبود. توصیه داشتند.» او ادامه می دهد: «همیشه نگاه ما به تحصیل دانش آموزان اتباع مثبت بوده است. 

 

دانش آموز که مقصر شرایط خانواده و کشور نیست. او طفل معصومی است که حق طبیعی اش است که درس بخواند و به هیچ وجه نباید آسیب ببیند. پاک کردن صورت مسأله به ضرر ایرانی هاست. اگر تحقیر و توهین کنیم، او یک انسان است تا آخر عمرش ذهنیت منفی دارد و این باعث می‌شود که این آدم با همان ذهنیت انتقام گیری کند.»

افزودن نظر جدید