- کد مطلب : 489 |
- تاریخ انتشار : 11 اردیبهشت, 1392 - 20:44 |
- ارسال با پست الکترونیکی
یادداشت هیستریک
فریدون عموزاده خلیلی
خودش اینطوری میگفت: «باید برم پتک بزنم.» لابد مجبور بود، به خاطر پدرش که از همان بچگیاش مرده بود یا هر چیز دیگری که ما نمیدانستیم. عادتش اما این بود که قبل از رفتن میایستاد کمی فوتبالمان را نگاه میکرد. نگاه نمیکرد، قدری توی بحرش فرومیرفت، نمیدانم با حسرت یا لذت یا حتی اینطور که حالا میفهمم از سر نوعی استغنا. بهزاد اما تخس بود. تخس محله بود. تخس و چشمسفید و آبزیرکاه. تفریحش این بود که رحمان که میرسید سر به سرش بگذارد، دستش بیندازد و متلک بارش کند. لابد زیر این تفریح حس غرور سرکوفتهای بود برای بهزاد که ریزهمیزه بود در مقابل رحمان که گفتم بلند بود و هیکلی. کسی نفهمید چی شد؛ یعنی من که تو خلسه توپ پلاستیکی دو لایه بودم، فقط دیدم که رحمان یکدفعه میخکوب شد سرجایش. میخکوب شدنش را دیدم و بعد دیدم که برگشت طرف بهزاد. چشمش را دیدم که رنگبهرنگ میشد. ثانیهبهثانیه رنگ عوض میکرد. یکهو ته دلم خالی شد. ندیده بودم هیچوقت کسی چشمش رنگبهرنگ بشود، ندیده بودم هیچوقت رحمان اینطور به هم بریزد. رفت طرف بهزاد. بهزاد اما هنوز داشت میخندید و متلک میپراند. یقین چشمهایش را هنوز ندیده بود بهزاد. یقین اگر میدید کوتاه میآمد. حتم داشتم ندیده است. رحمان سینه به سینه بهزاد ایستاد.
-با پدرم چیکارداری بزمجه؟
صدایش میلرزید. لرزیدن صدایش را نشنیده بودم هیچوقت. بزمجه گفتنش را نشنیده بودم هیچوقت. بعد هیچکس نفهمید چی شد. بهزاد را دیدم که آن بالا روی دستهای رحمان داشت دستوپا میزد. کسی پلک نمیزد. کسی نفس نمیکشید. کسی باور نمیکرد. بهزاد آن بالا مثل بره وحشتزده بیچارهای که نفسش بریده میشد، خرخر میکرد. رحمان چندبار بهزاد را بالای سرش چرخاند. حالا دیگر زوزه میکشید بهزاد و ما هنوز از بهت خارج نشده بودیم. منتظر بودیم هر لحظه رحمان، بهزاد را مثل یک تکه چوب پرت کند وسط خیابانی که تازه آسفالت شده بود یا روی دیوار و در و پنجره یا توی جوی لجنی که راکد مانده بود. بهزاد حالا نفسش خسخس میکرد و ما فکر میکردیم باید همان بالا از ترس جان داده باشد. بهزاد اما جان نداد، رحمان هم پرتش نکرد وسط خیابان یا روی دیوار یا توی جوی لجنی. یکدفعه اما دستهایش را پایین آورد، آرام بهزاد را که رنگش سفید شده بود، گذاشت زمین و راه افتاد رفت؛ بییک کلمه حرف، بییک نگاه معنیدار، بیاینکه دستهایش را بتکاند، نفسی بیرون بدهد. یقینا خیلی نگذشت. یقین ما فقط چند دقیقه توی بهت بودیم. یقین بهزاد هنوز جان داشت که یکدفعه زد زیر خنده. عصبی میخندید و دشنام میداد. بعد شروع کرد عربده زدن، بعد آمد وسط جوی لجن، بعد مشتمشت لجنها را از کف جوی میکند و پرت میکرد اطراف، به درودیوار، به ما که ایستاده بودیم و بهتزده نگاهش میکردیم و نگران بودیم که رحمان دوباره بازگردد سروقتش.
-دچار هیستری شده این... حمله عصبی...
آقا عطا بود. تنها دانشجوی محل و مربی فوتبالمان و آقای عطای ما کوچکترها. نمیدانم از کی آمده بود. یقین بهزاد را دیده بود بالا سر رحمان، یقین خسخس نفسهایش را شنیده بود که حالا میگفت: «هیستری... هیستری یعنی اختلال عصبی و روحی. اینم یقین حمله هیستریکه. بیشتر برای آدمای ضعیف اتفاق میافته، موقعی که در حد مرگ وحشت میکنن از کسی یا چیزی... حالا این بچه از چه ترسیده اینقدر؟» و نگاهی انداخت به پیادهرو، سمتی که رحمان رفته بود. صدا زد: رحمان. رحمان آرام برگشت طرف ما. آرام میآمد، به همان آرامشی که رفته بود، انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. بهزاد، رحمان را که دید نفسش تهنشین شد و چشمهایش یکباره دودو زد. عطا دست رحمان را گرفت و بردش سمت بهزاد که سروصورت و هیکلش را به طرز ترحمانگیزی لجن پوشانده بود. چشمهایمان باید نم برداشته باشد وقتی دیدم عطا و رحمان دارند لجنها را از سروصورت بهزاد پاک میکنند.
توپ پلاستیکی دولایه، گلکوچک، پیادهرویی که عصرها بازی میکردیم، جوی پر از لجن بوگرفته، خیابانی که تازه آسفالت شده بود، عطا که بعدها محبوبترین معلم شهرمان شد، رحمان که شنیدم سالها بعد رفت جبهه و شهید شد، بهزاد که شنیدم سالها بعد در یک خانه تیمی سیانور خورد و خودش را خلاص کرد و من بیاختیار فکر کردم یقین باز بعد از یک حمله هیستریک شدید... و مثل عطا از خودم پرسیدم: باز از چی آنقدر ترسیده بود بهزاد؟... . این تصورها، همه و همه 40 سال بود که از یادم رفته بود... 40 سال...
حالا بعد از 40 سال، یک یادداشت هیستریک باز مرا به همان روز میبرد، به پیادهروی بچگی، به بازی گلکوچک، به وحشت بهزاد، به جوی لحن بوگرفته، به دستهای مهربان و پاککننده رحمان... به جمله عطا و از خودم میپرسم: یعنی از چی اینقدر ترسیده آقای شریعتمداری؟!
دیدگاهها
یعنی از چی اینقدر ترسیده
یادداشت هیستریک
افزودن نظر جدید