یاد آن دوست به‌خیر

یاد آن دوست به‌خیر که سفر کرد به آن سوی خیال/تا زمانی که جوانه نور دوست در وجود آدمی نتابیده؛ آدم به کسی می‌ماند که با چشم‌های بسته در هستی حضوری سرگردان دارد. نعمت دوستی در این است که به کمک دیگری که خود تو نیست اما از تو به خودت آشنا‌تر و نزدیک‌تر می‌شود به کشف خود نایل می‌شوی!
 یاد آن دوست به‌خیر

مینو مرتاضی

لذت دوستی در این است که دوست تو را وامی‌دارد بی‌پرده با خودت مواجه شوی. دوست حقیقی هرگز تو را به سوی زندگی موهوم و بیگانه‌ای که نمی‌شناسی‌اش فرانمی‌خواند بلکه به تو کمک می‌کند تا از حصار تنگ خودبینی و مرداب درخودماندگی‌های سطحی خارج شوی و خود را بازآفرینی کنی. آنکه به نام دوست تو را دربند خوددوستی‌هایت محبوس می‌دارد؛ شیاد نیرنگ بازی بیش نیست. دوستی؛ وجه دلپذیر هستی جمعی است که انسان، به آن زنده است. مفهوم دوستی با آشنایی متفاوت است. به‌ویژه در روزگاری که فضای مجازی بر حقیقت پیشی گرفته و آشنایان متعدد و دوستان اندک شده‌اند. دوستی چون روح ماهیتی لطیف و شکننده دارد. دوستی از جنس وحدت عاشقانه و اتحاد آرمانی تن آدمی با روح خداوندی است؛ اتحاد آتش‌باری که آدم رند و نظرباز و جاهل فراموشکار و عهدشکن را مهیای پذیرش امانتی می‌کند که کوه‌ها با تمام سترگی‌شان و ملائک با همه لطافتشان از پذیرش آن سر باز زدند؛ اتحاد عاشقانه‌ای که آدم را آدم و خدا را خدا می‌کند. دوستی از جنس مهربانی خدایی است که ما به او محتاجیم و او به ما مشتاق! دوستی؛ اشتیاق و احتیاج را توامان در آدمی برمی‌انگیزد. دوستی آدمی را از بی‌کسی هولناکش، از بی‌خویشتنی و تنهاماندن در چاه ویل خودخواهی‌ها و خودبینی‌ها که آدمی را چنان به خود وامی‌نمایاند که گویی مرکز عالم و جهان خود محقر اوست نجات می‌بخشد. دوست، زنده یا مرده‌اش در هستی آدمی شریک و در جان آدمی جاودان می‌شود. بدون دوست نمی‌توان عاشق شد، نمی‌توان قهر کرد، نمی‌توان درددل و بگومگو کرد و نمی‌توان از سویدای دل گریست و از اعماق جان خندید و نهایتا نمی‌توان با خود یگانه و آشنا و دوست شد. هیچ‌یک از ایده‌آل‌های انسان اعم از شادی و صلح و پیشرفت و اعتمادبه‌نفس و... در تنهایی به دست نمی‌آید بلکه در رابطه با دیگران به‌ویژه دوستان یکرنگ و یکدل حاصل خواهد شد. آدمی در حضور دوست متواضع و فروتن می‌شود زیرا پیشاپیش پذیرفته است که یا به او محتاج است یا مشتاق اوست. 
هاله؛ دوست عزیزی بود که نعمت دوستی‌اش را قدر می‌دانستم و شاکر بودم. عشق هاله به دوستانش عشقی از سر معرفت و محبتی مومنانه بود. هاله؛ عمیقا باایمان بود و الگوی رفتارش در محبت و عشق‌ورزی به دوستان و مردمش را از دوستی و اشتیاق خداوند و رسولانش به انسان می‌گرفت. همان خدای زنده و لبریز از نیروی عشق و شوق گفت‌وگو که خواهان رستگاری و نجات تمامی هستی و آدمیان از درخودماندگی و جهالت است. هاله بخشنده‌ای کم‌نظیر و هنرمندی توانا بود و طبعا زیبایی را دوست می‌داشت اما بخشندگی‌اش همیشه به حس جمع‌آوری زیبایی می‌چربید. تنها اشاره‌ای از سر شوق نسبت به چیزی زیبا که به هاله تعلق داشت کافی بود تا در لحظه آن را ببخشد و تقدیم دوست کند. از منش و رفتار هاله، باور کردم که دوست ناجی است. چون خود را به خطر می‌اندازد و حتی فدا می‌کند تا دوست را نجات بخشد و آزاد کند. این روش و منش را نیز هاله، از خدایش آموخته بود. او، باور داشت که در طول تاریخ زندگی آدمیان همواره این خدا بوده که برای نجات انسان دایما خود را فدا کرده. پیامبران و صدیقین و شهدا و مومنان نیز از این مشی و اصل خدایی تبعیت کرده‌اند. همان‌ها که حتی زمانی که انسان را تعلیم می‌داده‌اند؛ آماده فداکردن جان و مال‌شان در راه دوست و عیال الله بودند. بهشت برای هاله جایی بود که «خود» در آنجا دوست معنا می‌دهد و غیرخود واژه‌ای نامفهوم و بی‌معناست. بهشت برای هاله جایی بود که منفعت شخصی چیزی بیش از واقعیتی فریبکارانه نبود. منفعت‌طلبی و سودجویی فردی در برابر آنکه من به او محتاج و او به من مشتاق، امری محال و ناممکن به‌نظر می‌رسد. هاله؛ اما ثابت کرد می‌توان بهشت یا آرمانشهر دوستی و آزادیبخشی و بخشندگی را در همین جهان ساخت. از این رو؛ در کنار او همیشه شاد و بیقرار بودم. با وجودی که او بچگی و نوجوانی و جوانی را ناخواسته در فضای خاص زندگی فعالان سیاسی - اجتماعی گذراند؛ اما هیچ‌گاه در رفتار و رویکردش نسبت به آنها که همواره در حاشیه تماشاچی‌بودن و داشتن زندگی امن را بر فعال‌بودن ترجیح داده بودند، نشانی از خودبرتربینی و تحقیر دیگران به چشم نمی‌خورد. به گمانم هاله، به کمک ایمان ژرف و آرمان‌ها و اعتقادات محکمش توانسته بود روان خود را از عوارض بیماری‌زای چنین مشکلاتی حفظ کند. هاله پنج‌ساله بود که با ناملایمات عرصه سیاست آشنا شد. اما پس از بلوغ و بزرگسالی در وجدان و زندگی سیاسی‌اش هیچ‌گاه اعمال زور و دسیسه‌بازی به معنای سیاست را وارد نمی‌کند. او که به ارزش‌های انقلابی اهمیت می‌داد و دلباخته آنها و از محافظه‌کاری گریزان بود. هاله در خاطرات جبهه‌اش صحنه‌هایی را ثبت و ضبط کرده که ممکن است باورکردنش برای برخی، سخت باشد. هاله، در پشت جبهه سوسنگرد کتابخانه‌ای به کمک دوستانش ساخته و اداره می‌کند. واقعه روز 27خرداد 1360 را در دفتر خاطراتش ثبت می‌کند... بچه‌ها از در و پنجره می‌آمدند و کتاب می‌بردند. حتی چند تا چند تا می‌زدند زیر لباس‌شان. خیلی‌ها از روی حرص کتاب می‌گرفتند و حتی نمی‌توانستند بخوانند. به راستی صحنه‌هایی هست که برای ناامیدکردن کافی است. ولی نباید اصلا ناراحت شد چون واقعیت‌ها اینها هستند و باید با این واقعیات دست‌وپنجه نرم کرد. به‌هر حال وقت ظهر بود که کتابخانه غارت شد و خیلی از کتاب‌ها به باد رفت.
هاله زمانی در جبهه و پشت‌جبهه خدمت می‌کند که پدرش وزیر و پدربزرگش رییس (سنی) مجلس و بسیاری از اقوام پدری و مادری‌اش وزیر و وکیل و از مقامات ارشد جمهوری اسلامی هستند. با وجودی‌که به او کار چندان جدی محول نمی‌کنند، او صمیمانه به قول خودش در کارهای حاشیه‌ای همچون پیچ‌ومهره‌کردن قفسه برای کتابخانه و درست‌کردن باند استریل یا پیچیدن پنبه مخصوص برای بستن جراحت‌ها مشارکت می‌کند. در جای دیگر خاطراتش می‌نویسد: تصمیم ندارم کارهای مهم را از دست همکارم بگیرم. من قصد خدمت دارم حالا هر کاری باشد. نمی‌خواهم شعله‌های بخل او را بر افروزم... چقدر دلم برای این لطافت و بزرگ‌منشی ستودنی او تنگ شده است. با تمام این ظرایف و دغدغه‌های اخلاقی که هاله دارد اما شورونشاط جوانی را هم نادیده نمی‌گیرد. سرزمین پر آفتاب وجود جوان هاله همچون دشت سبز و خرمی بود که در آن امید و اعتقاد از نهر‌های زلال عشق و مهربانی و اخلاق سیراب می‌شدند. در گوشه دیگری از دفتر خاطراتش می‌نویسد به کسی که اهل داشتن نوارها از موسیقی‌های قشنگ بود گفتم من هم گاهی از اینها گوش می‌دهم. دوستم اعتراض کرد که نباید بگویی. من هم فکر کردم تظاهر است اگر نگویم. چون برخی از مردم فکر می‌کنند موسیقی‌گوش‌دادن برای یک فرد مذهبی، قبیح است. ولی به نظر من خیلی از این موسیقی‌های قشنگ جزو فرهنگ و هنر محلی ماست و جای دیگر از هیجان دیدارش با نامزدش می‌گوید و می‌نویسد: نزدیک امامزاده، آشپزخانه نظامی بود با چند ضدهوایی. از گل‌های سفید کوچکی که از لابه‌لای سنگ‌ها روییده بود یک دسته برای تقی چیدم؛ ولی تقدیم مردی که پشت ضدهوایی بود کردم تا شاد شود... وقتی به امامزاده رسیدم غروب بود شامخی مرا دید استقبال کرد و چند شاخه گل به من داد که گوارا بود. از همین چنددقیقه حرف که محبت در آن بود راضی بودم...‌ای‌جانم؛ هاله زیبایم چه اندازه آسانگیر و سریع‌الرضا بودی. روز عروسی‌اش با آن پیراهن ساده گلداری که خودش دوخته بود و روسری سفیدش مبهوت نگاهش کردم و سرزنشگرانه سوال کردم یعنی هیچ خرید عروسی‌ای نکردی؟ خندید و چشمان مهربانش نگاهم کرد. آه از آتشی که از هجرانت به دل دارم. هاله‌جانم. دوستی هاله را چون غنیمتی نایاب پاس می‌داشتم و می‌دارم. او در روانم جاری و باقی است. هم او که از سرچشمه‌های زلال معرفت دوستی خدا نوشیده بود و چنان مهربان بود که دلش نمی‌آمد به‌تنهایی چیزی را بنوشد. سعی داشت از زلال آن چشمه‌ها دوست و حتی دشمن را سیراب کند تا بر جهان یکسره دوستی و عشق حکم کند و آتش‌بس.

افزودن نظر جدید