محمد یعقوبی: به‌دلیل لجبازی با کسانی که جلو اجرای ما را گرفتند، خشکسالی و دروغ را برای سومین بار اجرا کردم

محمد یعقوبی همیشه یکی از نویسندگان و کارگردانان پرکار تئاتر بوده و هست که در هر وضعیتی نمایشی برای اجرا دارد. بازگشت او به ایران بعد از چندماه و اجرای پشت‌سر هم و تقریبا همزمان سه‌نمایش در سه‌سالن مختلف در تهران از فرهنگسرای نیاوران تا تالار چهارسوی مجموعه تئاترشهر و سالن ناظرزاده‌کرمانی خانه هنرمندان و سرپرستی پروژه‌ای به نام بیست‌وپنج که با حضور جمعی از جوانان علاقه‌مند به تئاتر در فرهنگسرای نیاوران به روی صحنه بود، نشانی از همین تلاش او برای اجرای تئاتر است. هرچند این همزمانی اجرا باعث دلخوری برخی از همکاران تئاتری شده که معتقدند امکانات تئاتری به اندازه کافی در اختیار کارگردانان قرار نمی‌گیرد. اما شاید در میان کارهایی که یعقوبی به صحنه آورده هیولاخوانی که نخستین همکاری او با نغمه ثمینی است، تنها اجرایی است که بازتولید کارهای قبلی نیست و هم از لحاظ متن و هم شیوه اجرا موضوعی مهم را هدف قرار داده است. این گفت‌وگو زمانی با او انجام شد که هیولاخوانی در تئاترشهر اجرا می‌شد و یعقوبی در حال آماده‌سازی نمایش دل سگ در تالار ایرانشهر بود. به همین دلیل بیشترین صحبت درباره هیولاخوانی است.

بعد از چندماه دوری در بازگشت به ایران سرتان خیلی شلوغ شد. خشک‌سالی و دروغ در نیاوران و پروژه بیست‌وپنج و بعد هم هیولاخوانی در تئاترشهر و همزمان دل سگ در تماشاخانه ایرانشهر. البته تازه‌ترین کارتان همین هیولاخوانی است که تا جایی که یادم است سه، چهارسالی بود که می‌خواستید به صحنه ببرید... .
بله، دو، سه‌سال بود که می‌خواستم این نمایش را به صحنه ببرم. اما قانونی وجود داشت که اگر کسی در تئاترشهر کار کرد سال بعد اجازه اجرا در تئاترشهر ندارد و بعد گفتند سال بعد هم اجازه اجرا در تئاترشهر ندارم؛ تا اینکه به امسال رسیدیم. البته حضورمان در سالن چهارسوی تئاترشهر را مدیون اتابک نادری- مدیر قبلی تئاترشهر - هستیم که به ما زمان اجرا داد. قبل از سفرم به کانادا جلسه‌‌ای با هم داشتیم و از من خواست بعد از جشنواره با هم در ارتباط باشیم و سرانجام اجرایمان به خرداد موکول شد. اما اجازه اجرای این نمایش شاید بدون وجود رضا دادویی در شورای نظارت ممکن نمی‌شد. در یکی، دوجلسه که برای تصویب این متن با ایشان داشتم، متوجه شدم آدمی اهل گفت‌وگو و همراه است. بخشی از مشکلات ما مربوط به محافظه‌کاری بی‌دلیل افراد است؛ اما رضا دادویی کوشید به ما کمک کند.
اما همزمانی سه‌کار با هم جز فشاری که بر گروه شما داشت، صدای برخی از همکاران را هم درآورده که چرا این اتفاق افتاده است. هرچند سه کار در سه سالن مجزا باشد.
  واقعیت این است که تصادفا سه‌کار تقریبا همزمان برایم پیش آمد. خودم هم راضی نیستم که سه‌کار را همزمان انجام دهم. اما مطمئنم همه کسانی که من را نقد می‌کنند اگر این فرصت برایشان پیش آمده بود، بیشتر از موقعیت استفاده می‌کردند. بگذریم.
اما چرا در این فرصتی که به قول خودتان تصادفی رخ داد دوکار را بازتولید کردید و فقط یک‌کار جدید به صحنه آوردید؟ به این فکر نکردید که دوکار دیگرتان هم جدید باشد؟
آماده‌کردن سه‌کار جدید در پنج‌ماه نشدنی بود. این سه‌اجرا را قبول کردم چون فقط یک‌کارم صددرصد تازه بود. درست است که «دل سگ» با کاری که سال 78 کار کردم خیلی فرق دارد؛ اما شناخت کاملی از آن داشتم و بر آن مسلط بودم. بماند که اعتقاد دارم یک کارگردان حرفه‌ای باید سالی چهارکار انجام دهد آن‌وقت است که می‌توانیم بگوییم تئاتر ما حرفه‌ای است. به نظرم تنبلی در تئاتر ما نهادینه شده است. چون تا قبل از این بیشتر اجراهای تئاتر وابسته به بودجه دولتی بود و چون دولت بیش از یک‌بار آن هم با اکراه به کارگردانی برای اجرای تئاترش کمک می‌کرد، این ریتم جا افتاده شد که کارگردان‌ها سالی یک‌بار اجرا کنند.
چه شد که خشک‌سالی و دروغ را برای سومین‌بار به صحنه آوردید که قبل از این دوبار اجرا شده بود.
به‌دلیل لجبازی با کسانی که جلو اجرای ما را گرفته بودند این ریسک را کردم و واقعا نمی‌دانستم وضعیت تماشاچی ما چگونه خواهد بود. خطری که وجود داشت این بود که اگر تماشاچی استقبال نمی‌کرد می‌گفتند دیدی که کار مهمی نبود. اما من باید این ریسک را می‌کردم. حالا خوشحالم که با 56 اجرا بیش از 15هزار تماشاچی داشتیم اما واقعا مطمئن نبودم که این اتفاق برایمان بیفتد. دیگران حالا که موفقیتمان را دیده‌اند اعتراض می‌کنند که چرا به آنها فرصت اجرا در نیاوران داده نشده است. شاید آن زمان دیگران پیش خودشان می‌گفتند اگر ما جای محمد یعقوبی بودیم این ریسک را نمی‌کردیم. ولی من اصرار داشتم خشک‌سالی و دروغ را اجرا کنم چون می‌خواستم ثابت کنم این کار بی‌دلیل ممنوع شده است.
به این اجرا مطمئن بودید؟
خیر. هم سال 88 اجرایش کرده بودم، هم سال 90 در سالن ایرانشهر که خیلی‌ها آنجا دیده‌ بودند. فکرش را هم نمی‌کردم 56 اجرای پرتماشاگر در نیاوران داشته باشیم. خودم را آماده کرده بودم که اگر استقبال خوبی نشد، کاری دیگر بعد از آن بازتولید کنم. می‌خواستم در صورت لزوم «نوشتن در تاریکی» را بازتولید کنم. چون «نوشتن در تاریکی» یکی از اولویت‌های من برای بازتولید است.
گفته شما درست است اما وقتی «زمستان 66» را بازتولید کردید 12سال فاصله افتاده بود. می‌شد روی تماشاچی سال90 حساب کرد که «خشک‌سالی و دروغ» باز هم بازدید خواهد داشت؟
گمان می‌کردم حداکثر 10شب سالن پر خواهد شد. اجرای خشک‌سالی باعث شد بدانیم تعداد تماشاگران گروه ما در نمایش خشک‌سالی و دروغ کم‌کم بیش از 20هزارنفر است. بیش از 15هزارنفر (سال 93 در فرهنگسرای نیاوران) ، بیش از هشت‌هزارنفر (سال90 در ایرانشهر)، بیش از سه‌هزارنفر (سال 88 در تئاترشهر).  قبل از اجرای دوباره «خشک‌سالی و دروغ» با احتساب 12هزارنفر تماشاگران نمایش «برهان» گمان می‌کردیم گروه ما توان جذب حداکثر 12 هزار تماشاگر را دارد.
در حقیقت یکجور ظرفیت‌سنجی تئاتر داشتید.
بله. ظرفیت‌سنجی «برهان» 12هزار و «زمستان» 10هزارنفر بود. با احتساب هشت‌هزارنفر که در ایرانشهر «خشک‌سالی و دروغ» را تماشا کرده بودند و با احتساب تماشاگران برهان گمان می‌کردیم حداکثر چهارهزارنفر دیگر برای تماشای «خشک‌سالی و دروغ» به فرهنگسرای نیاوران خواهند آمد. حالا می‌خواهم از این حرف‌ها نتیجه‌ای بگیرم و به نکته‌ای دیگر اشاره کنم. در زمان اجرای خشک‌سالی و دروغ در فرهنگسرای نیاوران غرولندهایی را در فضای مجازی خواندم که تا وقتی این همه جوان پشت سالن هستند چرا باید به محمد یعقوبی برای یک کار تکراری فرصت اجرا داده شود؟ ولی من برای اجرای کارم به نیاوران رفتم چون گمان می‌کردم کمتر کسی میل دارد در آن سالن اجرا کند. خیلی‌ها ممکن است حالا به امید این 15هزارنفر به فرهنگسرای نیاوران بیایند و با سالن خالی از تماشاگر روبه‌رو شوند و سرخورده شوند. در «دل سگ» که در ایرانشهر اجرایش می‌کنم سه جوان از هنرجویان «آموزشگاه استاد سمندریان» بازی می‌کنند که برای اولین‌بار در یک نمایش حرفه‌ای حضور دارند. یا پروژه‌ 25 که همزمان با خشک‌سالی و دروغ در نیاوران زیرنظر من اجرا شد یک پروژه صددرصد جوان بود. پس حواسم بیش از منتقدانم به جوان‌ها هست، تلاش کرده‌ام در حد توانم کاری برای نسل جوان بکنم. این انتقادات ظاهرالصلاح فقط ناشی از بخل و غرض‌ورزی است. بگذریم. بگذریم.
اما انتقاد من به شما این است که محمد یعقوبی به عنوان یک نمایشنامه‌نویس شناخته می‌شود. می‌پذیرم که شرایط به‌گونه‌ای نبود که شما متن‌هایتان را روی صحنه ببرید اما منتظر بودیم به جای یکی از دو کار قبلی یکی از متن‌های تازه را روی صحنه ببرید. چرا این اتفاق نیفتاد؟
طرح‌های زیادی برای نوشتن دارم و متاسفانه زندگی کوتاه‌تر از آن است که فرصت کنم همه آن سوژه‌ها را بنویسم. چند نمایشنامه ناتمام دارم یکی الکل که شاید آن را شروع به نوشتن کنم. ولی اگر خاطرتان باشد سال90 گفتم که می‌خواهم کارهای قدیمی‌ام را بازتولید کنم. در همان زمان مخالفت‌هایی که بود باعث شد مصمم‌تر شوم. خوشحالم که خیلی از آن مخالفان فهمیده‌اند اشتباه کرده‌اند و خودشان هم دست به بازتولید زدند. سانسور یکی از دلایلی بود که می‌خواستم بعضی از کارهایم را دوباره اجرا کنم. فکر می‌کنم همیشه برای اجرای یک نمایشنامه جدید وقت دارم. می‌خواستم و هنوز می‌خواهم ظرفیت نمایشنامه‌های ایرانی را از لحاظ تعداد تماشاگر بسنجم تا با برهان بگویم اگر کاری با اجرای بیشتر هنوز تماشاگر دارد باید روی صحنه بماند. این حق آن گروه تئاتر و شهروندانی است که آن کار را ندیده‌اند. وقتی تا شب آخر سالن پر از تماشاگر است، نشان از این دارد که باز هم عده‌ای می‌خواهند نمایش را ببینند. می‌خواهم بگویم این خواست مهم و بزرگی برای من بود و هست. می‌دانستم ممکن است تلاشم برای بازتولید تعبیر شود به اینکه محمد یعقوبی تنبل شده یا خواندم که طفلک بی‌سیاستی پرشعف و لذت‌جویانه فتوا داد هواداران بازتولید ذهنشان خشکیده و نمی‌توانند نمایشنامه جدیدی بنویسند. من حاضرم شعف چنین کسی ادامه پیدا کند ولی چون او تن ندهم به نوشتن سالی چند نمایشنامه بی‌خاصیت که حتی ارزش یک‌بار اجرا هم نداشته باشد. کسی که به عمرش حتی یک نمایشنامه شایان بازتولید ننوشته باشد باید هم مخالف بازتولید باشد. با این همه بیایید اصلا با فرض چنین کسی همراه شویم، فرضیه نبوغ‌آمیزش را تحلیل کنیم، بیایید فرض کنیم ذهن کسی خشکیده و حالا می‌خواهد همان کارهای قبلی خود را دوباره اجرا کند، خب؟ اشکال این کار کجاست؟ فکر کنید این یک جور خودکشی هنری است اما یک نفر می‌خواهد این کار را انجام دهد. بگذریم. بگذریم. با این همه احساس می‌کنم نسبت به سال گذشته اوضاع بهتر شده است گرچه هنوز دلخواه من نیست. همین‌قدر بدانید که امسال برای «نوشتن در تاریکی» مجوز اجرا گرفتم ولی مدیر سالنی که باید در آن اجرایش می‌کردم نگران بود و گفت نه. تنها اداره رسمی صدور مجوز به کاری اجازه اجرا می‌دهد اما باز اجرای آن ناممکن است. این نشان می‌دهد اشکالی هست. وقتی تنها نهادی که وظیفه‌اش مجوزدادن است اجازه اجرای نوشتن در تاریکی را می‌دهد ولی مدیر سالن می‌گوید به صلاح نیست که این کار اجرا شود مطمئن باشید در مشورت با دیگران این حرف را می‌زند، مطمئن باشید جایی کسی به او گفته صلاح نیست. پس مدیر سالن احساس ناامنی می‌کند. آقای دکتر سرسنگی مطمئن است که اگر «نوشتن در تاریکی» در ایرانشهر اجرا شود سالن لبریز از تماشاگر خواهد شد پس چه احساس ناامنی به ایشان منتقل می‌شود که ترجیح می‌دهد بگوید نه، نمایشی دیگر بیاورید. با دیدن وضعیت دوگانه نوشتن در تاریکی حق دارم بگویم هنوز وضعیت ناامن است. می‌دانید که تئاتر دلخواه من تئاتری است مساله‌دار و پرسشگر، اگر «نوشتن در تاریکی» را نمی‌توانم دوباره اجرا کنم، چرا نمایشنامه اجرانشدنی دیگری بنویسم؟ دل سگ را 14سال پیش اجرا کرده‌ام، یک‌بار هم در تلویزیون کارگردانی‌اش کردم و در شبکه چهار نمی‌دانم چند بار پخش شد و می‌توانید از سروش سیما بخریدش، بعد می‌بینید گیجکی از غارش بیرون می‌آید و به اجرای آن در ایرانشهر می‌تازد و می‌کوشد با یک تیر دو نشان بزند. هم بی‌استناد حرف‌هایی را به من نسبت ‌بدهد هم مدیران را بترساند که چرا به محمد یعقوبی اجرا داده‌اید و باج‌خواهانه جایگاه آن مدیر را متزلزل کند. عروسک‌گردانان این گیجک بدون شک یک یا چند تئاتری شکست‌خورده‌اند. و بدون شک اگر سالن نمایش‌های «خشک‌سالی و دروغ»، «دل سگ» و «هیولاخوانی» پر نبود، یا اگر تئاترهایی بی‌خاصیت حتی پرتماشاگر به روی صحنه برده بودم، این گیجک دیگر ماموریتش تاختن به من نبود.
اجرای «هیولاخوانی» به نسبت زمان ما ریسک بود. درست است که در نهایت می‌دانیم باید به چه کسی حق بدهیم اما احساس من این است که نمایشنامه خودش قضاوت نمی‌کند.
درست است. دو، سه‌سال قبل که این نمایش را برای اجرا ارایه کردیم آقای الوند- رییس نظارت و ارزشیابی وقت - نشان داد که مایل است این کار اجرا شود گرچه نتوانست در دوره خودش اجازه این کار را بدهد. اما تلاش خودش را کرد و پیشنهادهایی داد که در همان زمان به نغمه گفتم فارغ از این‌که آقای الوند رییس شورای نظارت است حرف درستی می‌زند. می‌گوید متن شما به ابراهیم حق نمی‌دهد. نغمه هم این مورد را اصلاح کرد. الوند درست می‌گفت. زمانی که آقای الوند این حرف‌ها را به من زد، بعد از جلسه‌ای بود که من با آقای آشنا داشتم و ایشان هم در تلاش بود که «خشک‌سالی و دروغ» اجرا شود که البته ایشان هم موفق نشد. آن روز دیدم آقای آشنا خیلی جدی و با اعتقاد درباره سانسور (و به اعتقاد خودش ممیزی) حرف می‌زند و معتقد است کاری که می‌کنند درست است. در نهایت هیولاخوانی بازنویسی شد و نغمه جوری نوشت که ابراهیم فرصت دفاع از نوع خودش را داشته باشد، البته بیش از 90درصد تماشاگرها هرگز به ابراهیم حق نمی‌دهند. نمایشنامه یک جور فرصت قضاوت به تماشاچی می‌دهد. درواقع صاحب اثر قضاوت نمی‌کند ولی بسترسازی می‌کند که تماشاگر قضاوتی کند و نتیجه‌ای بگیرد که ما می‌پسندیم. اگر این نمایش می‌خواست هیچ قضاوتی نکند و در نتیجه تماشاگر حق را به ابراهیم بدهد به معنی شکست بود. چون همیشه یک سوءتفاهم در این زمینه وجود دارد و اگر کاری بی‌طرفانه نوشته شده و بخواهد به اثری خنثی تبدیل شود یا خلاف نظر شما اجرا شود فاجعه است. وظیفه نویسنده این است که ارزش‌های خودش را در متنش تزریق کند ولی فریادشان نزند. در فضایی کاملا عادلانه دیدگاهش را در ترازو بگذارد اما طوری روشنگرانه بنویسد که تماشاگر نتیجه مورد نظر نویسنده را بگیرد و با خود بگوید مشخص است که این زن حق دارد و آن مرد اشتباه می‌کند.
در کارهای شما همیشه ردپایتان در متن و اجرا دیده می‌شود. با توجه به این‌که شما به خانم ثمینی دسترسی دارید اما به‌نظر می‌رسید اجرای شما از متن ایشان دیده شود.
قبل از این‌که ما تمرین کار را شروع کنیم نمایشنامه نوشته شده بود. وقتی شروع به تمرین کردیم نغمه متناسب با خواست من نمایشنامه را بازنویسی کرد. به‌ویژه پایان دو، سه‌بار بازنویسی شد تا راضی شدم. آن دست بر قرآن گذاشتن مرضیه و قسم‌خوردن، آن کشمکش ابراهیم و مرضیه خطاب به یونس خواب که ابراهیم به او می‌گوید بمیر و مرضیه می‌گوید زنده بمان، اینها سه‌روز پیش از اجرا نوشته شد. پیش از این پایان نمایشنامه شورانگیز نبود، حالا هست.
حضور بچه در کار ویژگی کارهای خانم ثمینی است.
بله، نغمه به من گفت هر چه را که حذف می‌کنی این حذف نشود. گفتم این تکه زیباست، امکان ندارد حذفش کنم. یکی از حذف‌های من این بود که در متن نغمه راوی، ابراهیم بود که هر از گاه رو به تماشاگر می‌گفت سه روز گذشت. من راوی‌بودن را از ابراهیم گرفتم بدون این‌که هنوز ایده مشخصی برای جایگزین داشته باشم. ممکن بود فقط با خاموش و روشن کردن نور گذشت زمان را نشان دهم، یا از ویدیو پروژکشن استفاده کنم. بعضی لحظه‌ها را نمی‌شد اجرا کرد، مثلا در توضیح صحنه متن هست: مرضیه تن یونس را ضِماد می‌مالد. می‌خواستم این جمله را با ویدیوپروژکشن به تماشاگر نشان دهم که بخواندش. ولی ایده نهایی که نویسنده (سعید شهرزاد) راوی باشد زمانی به ذهنم رسید که ناصر عاشوری به جمع ما پیوست تا آن نقش کوچک را بازی کند. ناگهان به این فکر افتادم که ناصر عاشوری از شروع کار توضیح صحنه‌ها را بخواند و تماشاگر فکر کند آمده نمایشی را ببیند که تکنیکش تلفیق نمایشنامه‌خوانی و اجراست و می‌دانستم تماشاگر در صحنه پایانی شگفت‌زده و خوشحال خواهد شد که می‌بیند راوی وارد نمایش شده است.
اما سوال من هنوز هست که نوشته‌های خانم ثمینی به کارگردانی غالب است. اما در این متن عکس این اتفاق افتاده است، مثلا در «شکلک» یا «اینجا همین‌جاست» متن فراتر از کارگردانی است.
من هم خودم را با متن نغمه همراه کردم. به نغمه ‌گفتم خوشبختانه معجزه‌ای به‌نام نرم‌افزار Wordداریم که تو می‌توانی متن دلخواهت را برای خودت نگه داری اما مطابق میل من هم متن را بازنویسی کن. به گمانم ما اینقدر با هم یکصدا شدیم که بعد از اجرای روز اول نغمه آمد پشت صحنه به من گفت بهتر است صدای خواب دوم را حذف کنیم و این دقیقا تصمیمی بود که من همان‌روز گرفته بودم ولی نگران بودم اگر به نغمه بگویم حالش گرفته شود. خوشحال بودم که هر دو همزمان به این نتیجه رسیده بودیم. ما تا این حد به هماهنگی با هم رسیده بودیم.
به همین دلیل است که احساس می‌کنیم کارگردانی بیشتر روی متن سوار است.
اگر این متن نبود این اتفاق هم نمی‌‌افتاد. این تکنیک اجرایی از دل خود متن آمده است. البته این تکنیک را در نمایشنامه‌های دیگر هم می‌شود اجرا کرد اما در هیولاخوانی خوش می‌نشیند. این اتفاق در اینجا به نظر می‌رسد پیشنهاد خود متن است و این خیلی خوشایند است.
اما فضای رئالیسم جادویی که در کارهای خانم ثمینی وجود دارد در کارهای به‌شدت رئالیستی شما نیست.
متن‌های نغمه به‌خاطر همین فضاسازی‌ها این امکان را می‌دهد که بازیگران گل‌درشت بازی کنند، مثلا صحنه «خواب‌ها» عجیب این امکان را می‌دهد. جاهایی به احمد ساعتچیان می‌گفتم هر جایی می‌خواهی صدایت را تغییر بده جز اینجا. از او می‌خواستم لحظه‌های اول خواب را جوری بازی کند که تماشاچی فکر کند این خواب نیست. از احمد خواستم راحت‌تر حرف بزند؛ آرکائیک بازی نکند. نمی‌خواستم خواب را طوری اجرا کنیم که عجیب‌وغریب باشد. خواب هم یک وضعیت رئالیستی است چون بخشی از زندگی ماست. فقط چون به آن تسلط و شناخت نداریم آن را عجیب‌وغریب می‌بینیم.
اما فضای غیررئالیستی در فضا هم دیده می‌شود، مثلا همان پرده‌ای که در مقابل صحنه و تماشاگر کشیده شده است. من خودم متوجهش نشدم فقط احساس کردم چقدر نورها غیرطبیعی است و فضای غیرواقعی را به وجود آورده است. یا تغییر صحنه که می‌چرخید خیلی جالب بود که انگار صحنه را با پرسپکتیوهای مختلف می‌دیدیم. این قضیه برآیند ذهنی متن بود یا پیشنهاد شما بود؟
چرخش صحنه ایده من بود. ایده تازه‌ای هم در کارهای من نیست. در سومین کار زند‌گی «رقص کاغذپاره‌ها» هم چرخش صحنه بود. در «نوشتن در تاریکی» هم چرخش صحنه داشتیم. اساسا همیشه دلم می‌خواهد صحنه پویا باشد. در «دل سگ» حتی این کار را با افراط انجام داده‌ام. در دل سگ تقریبا منطق را نادیده گرفته‌ام و صحنه آنطور که به سود تئاتر است، مدام تغییر می‌کند. اما در هر کار نگاهم به نحوه تغییر صحنه برخاسته از خود متن است. هیولاخوانی دومکان مهم دارد؛ اتاق ابراهیم و اتاق یونس. در شروع متن ابراهیم و مرضیه حضور چشمگیر دارند ولی نزدیکی‌های پایان متن که نویسنده می‌آید یونس حضورش چشمگیرتر است. پس اگر صحنه تغییر نمی‌کرد تماشاگر ناگزیر می‌شد یونس را در یکی از اوج‌های متن در عمق ببیند یا اگر از آغاز یونس جلو صحنه بود، ابراهیم و مرضیه در آغاز به ناگزیر در عمق دیده می‌شدند. هیچ‌کدام خوب نبود. و راه چاره تغییر زاویه دید صحنه بود. پس اینطور شد که در صحنه اول احمد و آیدا جلو نشسته‌اند و در صحنه پایانی تشک ابراهیم را ته صحنه بردیم و تشک علی را آوردیم جلو صحنه که صحنه آخر را تماشاگر از نزدیک ببیند. این تغییر به سود تماشاگر بود. بعد از رسیدن به این ایده حالا باید این ایده را هم زیبا اجرا می‌کردیم هم مفهومی. نتیجه همان شد که تماشا کردید.
ابراهیم و مرضیه، شخصیت‌هایی هستند که ظاهر و واقعیت نمایش هستند. اما یونس شخصیتی عجیب و غریب است و در بیشتر مواقع در صحنه خواب است و ما فقط تصویر او را می‌بینیم. حتی دوبار که بیدار می‌شود برای من این سوال بود که واقعا بیدار شده یا در ذهن مرضیه این بیدارشدن اتفاق می‌افتد.
علی سرابی شاید توقع داشت نقش ابراهیم را بازی کند چون نقش مهم‌تری به نظر می‌آید. روز اول به او گفتم تو نقش یونس را بازی کن چون به نظرم علی مناسب نقش یونس بود. شاید الان مدل «نوشتن در تاریکی» را در بازی‌اش ببینید چون از همان جنس کاراکتر است. یونس شبیه ابراهیم است. ابراهیم به نظر نابیناست اما چشم‌هایش بسته است. به احمد گفتم همان‌طور که می‌دانی بعضی از نابینایان هستند که چشم‌هایشان باز یا نیمه‌باز است ولی به نظرم بهترین حالت برای تو این است که چشم‌هایت را ببندی. چون این ایهام را با خودش دارد که تو خودت خواستی چشم‌هایت را ببندی، مثل یونس که خودش خواست بخوابد و می‌گوید من به خواب پناه بردم. بنابراین این دو را به هم شبیه می‌کند و با این شباهت است که مرضیه متفاوت می‌شود چون مانند این دو عمل نمی‌کند. مرضیه می‌خواهد تغییر کند یعنی خودش را در معرض اثر نویسنده می‌‌گذارد و تصمیم می‌گیرد به جای اینکه خودش را به نابینایی یا خواب بزند؛ تغییر ‌کند. دیده‌شدن این تفاوت نیازمند این بود که یونس و ابراهیم تقریبا مانند هم شوند.
به نظرم مرضیه پویاترین شخصیت و محور همه اتفاقات متن است و در نهایت هم انگار بچه‌ای که در انتهای نمایش به دنیا می‌آورد، کلماتی است که در این سال‌ها سانسور شده است.
به‌نظرم نمایشنامه می‌گوید اگر کسی صادق باشد و اگر متنی درست عمل می‌کند از آن متن تاثیر می‌پذیرد. اما در زیرمتن هیولاخوانی حرف مهم‌تری نهفته است که حرف دل من هم هست و در چند سال گذشته من بارها درباره‌اش حرف زده‌ام. اینکه مهم‌ترین مشکلات ما در جامعه فقط توسط زنان ممکن است حل ‌شود، یعنی جامعه ما زمانی تغییر می‌کند که زنان تغییر کنند.
مرضیه هم خشونت می‌ورزد.
دقیقا. به همین دلیل مرضیه نماینده این تحلیل است. به نظرم نمایشنامه از این نظر خیلی واقع‌بینانه و پیشنهاددهنده است. شاید به این دلیل که یک زن این نمایشنامه را نوشته و شاید اگر من نویسنده این نمایشنامه بودم بهتر از نغمه امکان نداشت درباره مرضیه بنویسم. چون نغمه ثمینی بیشتر از من درباره ویژگی‌های نوع و جنس خودش و امکانات جنسیت خودش شناخت دارد و امتیاز این متن این است که قرائتش بسیار به‌روز است یعنی دارد پتانسیل جامعه ما را نشان می‌دهد. درست است که ظاهر قضیه این است که بیشتر کنشگران کشور ما مردها هستند اما این اشکال زنان کشور ماست که هنوز به اندازه کافی کنشگر نیستند.
قرار بود خانم ثمینی از ابتدا نقش نویسنده را بگوید؟
نه، روزهای آخر پیش از اجرا به این ایده رسیدم. ولی قبل از پیوستن ناصر عاشوری به کارمان می‌خواستم یک نویسنده واقعی نقش سعید شهرزاد را بازی کند. به کسانی مثل محمد رضایی‌راد، حسین سناپور، جلال تهرانی و علیرضا نادری زنگ زدم ولی قانع‌ نشدند بازی کنند.
این نمایش یک‌جور ادای دین به تمام نمایش‌های اجرانشده است. این هم ایده شما بود؟
صددرصد ایده نغمه بود. بچه به‌دنیا آمده با تنی حک‌شده از کلمات از روز اول در متن نغمه وجود داشت. من فقط نام چند نمایشنامه مطرود را بدون اجازه او به کلمه‌های حک‌شده بر تن کودک اضافه کردم. ‌ولی یادم بود که روزی نغمه گفته بود دلش می‌خواهد تکه‌ای از نمایشنامه «روز حسین» محمد رحمانیان را هم در این نمایشنامه، احتمالا در حرف‌های یونس خطاب به نویسنده بگنجاند و من چون ایده او را می‌دانستم نام چند نمایشنامه مطرود مثل «روز حسین»، «ماهی فاش با 25سفید» و «رویای طاهره‌گان خاموش» را به کلمات حک‌شده بر تن کودک اضافه کردم. همان‌طور که گفتید یک‌جور ادای دین به نمایشنامه‌های اجرانشده بود و این اضافه‌کردنم در جهت نمایشنامه نغمه بود وگرنه به خودم اجازه نمی‌دادم بدون اجازه نویسنده چیزی به متن اضافه کنم. راستش را بخواهید می‌خواستم نغمه را روز اول اجرا کمی هم شگفت‌زده کنم و مطمئن بودم خوشحال خواهد شد.
 

افزودن نظر جدید