ناگفته‌هایی زهرا اشراقی از بیت امام(ره)

شرق نوشت: گمانم این بود که با انجام مصاحبه موافقت نکند. به گفته خودش خیلی وقت است که با رسانه‌ها گفت‌و‌گو نكرده است. با یک گپ‌وگفت تلفنی رضایت به دست آمد. قرار را تعیین کردیم و راهی منزلشان شدم. برای اولین‌بار بود که هنگام انجام مصاحبه از قالب رسمی فاصله گرفتم و گفت‌وگویم با زهرا اشراقی بیشتر رنگ دوستانه و خودمانی به خود گرفت. بیش از آنچه تصور می‌کردم، صحبت با زهرا اشراقی، نوه دختری امام، به طول انجامید، تا جایی که رضا خاتمی هم به خانه بازگشت و وقتی از فحوای مصاحبه آگاه شد، با خنده خطاب به زهرا خانم گفت تعریف کردی چطور با هم روبه‌رو شدیم؟! با سر تراشیده و پای شکسته!  به اتاق خود رفت تا ادامه مصاحبه را از سر بگیریم. با زهرا اشراقی، دختر مرحوم آیت‌الله شهاب‌الدین اشراقی درباره زندگی شخصی بیت امام به گفت‌وگو نشستیم. زهرا در این مصاحبه خاطره‌هایی از امام تعریف کرد که تاکنون بازگو نشده است؛ از مواجهه امام با وضعیت گزینش و برخورد کمیته‌های امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر در دانشگاه‌ها و پارک‌ها در اوایل دهه ٦٠، زندگی و زمانه پدرش مرحوم اشراقی، ماجرای برخوردها بر سر رأی به بنی‌صدر در انتخابات، ازدواجش با رضا خاتمی، دیدگاه‌های سیاسی فرزندان مرحوم سیداحمد خمینی، نحوه رهبری امام بدون اینکه از جماران خارج شود، نحوه حضور بیت امام بر سر مقبره او و... صحبت به میان آمد و آنچه پیش‌روی شماست، ماحصل یک گفت‌وگوی دوستانه با نوه امام است که در دو قسمت منتشر می‌شود. قسمت دوم این مصاحبه فردا منتشر خواهد شد

خانم اشراقی برای سؤال اول و پرهیز از کلیشه‌‌... . 

اگر می‌خواهید از کلیشه‌ها پرهیز کنید می‌توانید من را با اسم کوچک صدا کنید. 
‌شما متولد سال ٤٣ هستید؟ 
خیر. سال ٤٢. 
‌ ایام انقلاب حدودا ١٥ سال داشتید. پدر شما در آن ایام از چهره‌های نزدیک به امام بودند و هنگام تبعید، ایشان را به‌عنوان نماینده خودشان انتخاب کردند. فضای خانه شما چگونه بود؟ گفته می‌شود که مرحوم اشراقی شخصیتی آرام داشتند و بیشتر اهل مطالعه و کار فقهی بودند، اما با ورود ایشان به فضاهای سیاسی، طبعا جو اطراف ایشان هم تغییر کرد. در خانه شما این تغییرات مشهود بود؟ 
من یکی، دوساله بودم که بابا به‌خاطر فعالیت‌هایش به همدان تبعید شد. بعد از آن هم به قم ممنوع‌الورود شدند. بنابراین ما در تهران اقامت کردیم. خیلی هم تلاش کردند که به قم بازگردند، اما نشد. به یاد دارم همان روزهایی که در تهران ماندگار شده بودیم، یک نفر با پالتو و کلاه مشکی به منزل ما آمد. بابام نبود و من ترسیده بودم. [آن مرد پالتوپوش] به من گفت که «دختر کوچولو به بابات بگو آزادی؛ می‌توانی بری قم». بعدا که بزرگ شدم با خودم گفتم این چه نوع پیغام‌رساندن بود که به یک بچه شش‌ساله بگویند بابات آزاد است! هنوز هم برایم جالب است! 
بعد از این ماجرا که تعریف کردم، خاطره [سیاسی‌ای] قبل از انقلاب ندارم. قبل از انقلاب فضای خانه ما به‌هیچ‌وجه انقلابی نبود. اگر هم بابا کار سیاسی‌ می‌کردند در زندگی خانوادگی ما انعکاس نداشت. شاید به این خاطر که مادرم هم اصلا سیاسی نبود؛ الان هم نیست. یک خانم اهل خانه، فامیل و رفت‌وآمد خانوادگی است، ولی من بین خواهر و برادرهایم [به سیاسی‌بودن] معروف بودم؛ همیشه پیگیر مسائل سیاسی بودم. حتی به یاد دارم که یکی، دوبار با آقا (امام خمینی) نامه‌نگاری کردم و با پست فرستادم. 
‌ برای امام؟ 
بله! یک چیزهایی نوشتم، ولی چون کودک بودم و به نحوه ارسال نامه آشنایی نداشتم، به دستشان نرسید. 
‌‌ یعنی شما به زندگی خانوادگی مشغول بودید و پدر هم فعالیت سیاسی خود را داشت؟ 
بله. 
‌‌ پیش نیامده بود که مادر به بابایتان چیزی بگوید، فشاری بیاورد که مثلا در این فعالیت‌ها احتیاط کنند؟ 
ببینید، اصلا فعالیت‌های بابا‌ طوری بود که ما حس‌ نمی‌کردیم. 
‌‌ اصلا به خانه منتقل نمی‌شد؟ 
خیر، منتقل نمی‌شد. البته در آن مقطع زمانی خیلی از فعالیت‌ها مخفیانه انجام می‌شد. در خانواده امام هم به‌غیر از دو پسرشان و بابای من، فضایی سیاسی [حاکم] نبود. خانواده، سیاسی نبودند، الان هم خیلی سیاسی نیستند، خانمشان [خانم امام] هم سیاسی نبودند، حتی ضدسیاست هم بودند. 
‌‌ در خانواده با فعالیت‌های امام مخالفتی هم می‌شد؟ 
خیر. خانم (همسر امام) درعین‌حال که سیاسی نبودند، خیلی مقتدر، محکم و صبور بودند. به‌نظر من خانم شخصیت مثبتی داشت. ایشان هم از خانواده متمولی بودند، بابابزرگشان وزیر خزانه‌داری زمان قاجار بود. خانواده امام هم در زندگی شخصی خیلی متمول بودند. 
‌‌ خانواده پدر امام؟ 
بله، هنوز هم همین‌طور هستند. خیلی متمول بودند، حتی می‌توانم بگویم خانواده امام خیلی شیک‌پوش‌تر و متمول‌تر از خانواده خانم بودند، اما این موضوع را هم بگویم، با اینکه خانم از خانواده ثروتمندی بود، اما وقتی با امام در نجف زندگی می‌کرد، در یک خانه خیلی کوچک ساکن بودند. من هفت یا هشت سال داشتم که به نجف رفتم. هیچ‌وقت هم از خانم شکایتی دراین‌باره نشنیدم.  حتی یک‌بار تعریف می‌کردند که «من در عراق مجبور بودم عمل جراحی بشوم، روی برانکارد در حال حرکت به سمت اتاق عمل بودم که چهره نگران مصطفی و احمد را دیدم، به آنها گفتم «اِ چه تاب‌بازی خوبی!» خواستم که بچه‌ها نگران نباشند. بنابراین، نقطه روشن آقا در زندگی، خانم‌ بودند. البته که اختلاف‌سلیقه هم داشتند. 
‌‌‌ مثلا در چه مواردی؟ 
خانم می‌گفتند من قند ریز دوست دارم، آقا قند درشت! از این نقاط کوچک در نظر بگیرید تا موارد دیگر! (می‌خندد). آقا، خانم را خیلی دوست داشت. 
‌‌ یکی، دوتا از نامه‌های عاشقانه‌شان را خوانده‌ام. 
آقا، عاشق خانم بودند. خانم علاوه بر ظاهر زیبا و سواد بالا، شاعر و سخنور خوبی هم بودند. بعد از فوت آقا، چهره‌های سیاسی مختلفی به خانه امام رفت‌وآمد داشتند، اما در مقابل خانم کم می‌آوردند. من همیشه می‌گویم زندگی سیاسی و طلبگی امام باعث شد که خانم خیلی [مطرح نشود]. حتی معتقدم اگر در فضای دیگری بودند، قطعا سیمین دانشور دیگری بودند. ژن‌ خوب بعضی جاها کار را خراب می‌کند (می‌خندد)؛ حتی بعضی مواقع، مانع فعالیت و رشد می‌شود. 
‌‌ پدر شما در فرانسه امام را همراهی می‌کردند، شما هم در آن زمان فرانسه بودید؟ 
بله، ما نیز همراه بابا رفتیم، چون فکر نمی‌کردیم ممکن است به‌زودی بازگردیم. با بابا به نوفل‌لوشاتو رفتیم. مادرم برگشت، اما من، نعیمه و علی ماندیم. مدرسه‌ها هم به‌خاطر شلوغی‌های ایام انقلاب تعطیل شده بودند. 
‌‌‌حس شما از اینکه همه‌چیز به ‌هم‌ ریخته و بلبشو شده، چه بود؟ 
سن ما کم بود. وقتی سن‌ کم باشد، بیشتر متوجه حال هستی تا آینده. 
‌‌ حال آن‌موقع شما چطور بود؟ 
ما مشغول نوجوانی خود بودیم، اما یکی از موضوعاتی که پیش آمد، این بود که از همان زمان، به‌محض اینکه از در منزل خارج می‌شدیم، دو پلیس فرانسوی ما را همراهی می‌کردند. یکی از اتفاقات شیرین، دوستی ما با فرزندان همسایه فرانسوی بود. یکی از همسایه‌ها دو تا دختر فرانسوی داشتند به نام ژاکلین و سبین، با این بی‌زبانی با هم دوست شدیم! البته بابا همان‌جا برای‌ ما معلم زبان فرانسوی گرفت؛ یک خانم ایرانی به نام سودابه سدیفی. 
‌‌ که زمان بنی‌صدر، مشاور او بود. 
بله. بابا فرانسه خوانده بود. آن زمان بیشتر زبان فرانسه می‌خواندند. خانم امام هم فرانسه خوانده بود. برای همین هم [بابا] خیلی علاقه داشت که ما فرانسه بخوانیم، اما ما از فرانسه خواندن در می‌رفتیم! فکر کنم یک یا دو ماه فرانسه بودیم که آقا به کشور برگشتند و ما هم بازگشتیم. بعد از آن، تا مدت‌ها ژاکلین با ما نامه‌نگاری می‌کرد. چون فرانسه نمی‌دانستم، دوستی را پیدا می‌کردم که برایم ترجمه کند. سال ۷۳ بود که برای فرصت مطالعاتی پزشکی یک‌ساله رضا به انگلیس سفر کردیم. پیشنهاد دادم سری هم به فرانسه و همسایه قدیمی بزنیم. بعد این همه سال آنها را دیدم. 
‌ هنوز آنجا ساکن بودند؟ 
سبین نه، ولی ژاکلین بود. گفت سبین ازدواج کرده و بچه‌دار شده است. 
‌‌ وقتی به کشور برگشتید، شرایط کاملا متفاوت شده بود. هنوز هم فضای خانه شما غیرسیاسی بود؟ 
خیر، از زمانی که دایی مصطفی فوت کرد، ما درگیر [سیاست] شدیم. آن‌موقع بحث زیادی درباره این مطرح بود که [سیدمصطفی را] کشته‌اند. منزل ما به پایگاهی برای عزاداری دایی مصطفی تبدیل شد. اینکه گفتم فضای خانه خیلی آرام بود، برای زمانی بود که هنوز اتفاقاتی از این دست نیفتاده بود. به یاد دارم زمان مدرسه، یک انشای خیلی تند هم درباره موضوع دایی و کشته‌شدن او نوشتم. معلم انشای مدرسه یک روحانی ترک‌زبان بود، به من گفت «دختر جان دیگر از اینها ننویسی‌ ها، می‌برنت یک‌جایی که هیچ‌کس پیدایت نمی‌کند ها!». نفیسه را هم یک‌بار سر این موضوعات از مدرسه اخراج کردند. 
‌‌ تهران یا قم؟ چه مدرسه‌ای می‌رفتید؟ 
قم بودیم. مدرسه مهرگان. 
‌‌ مدرسه معروفی بود؟ 
مدرسه خوبی بود. یکی، دو مدرسه معروف در قم بود که یکی از آنها هم مهرگان بود. با وجود اینکه مدیر مدرسه طرفدار شاه‌ بود، ولی از بابا خیلی حساب می‌برد، در واقع می‌ترسید. یادم هست، نفیسه را به‌دلیل انتقادی که به آموزگار (نخست‌وزیر وقت) مطرح کرده بود، اخراج کردند، ولی مدیر مدرسه به‌خاطر ترس از بابا، نفیسه را دوباره به مدرسه بازگرداند. 
‌‌ نفسیه چندساله است؟ 
نفیسه دو سال از من بزرگ‌تر است. نعیمه هم یک سال و هفت، هشت ماه [از من کوچک‌تر است]. 
زمان انقلاب ما از قم به تهران آمدیم، آقا هم وارد جماران شدند. من سال آخر دبیرستان بودم. [بابام] خیلی به من اصرار کرد که مدرسه‌ام را به تهران منتقل کنم، اما من زیر بار نرفتم. بابا هم در نیاوران یک منزل شخصی اجاره کرد و به جماران نرفت. خیلی مقید بود که در منزل‌های مصادره‌ای زندگی نکند. بابا روحیه ملایمی داشت، برای همین هرجا که مشکلی پیش می‌آمد، بابا را برای حل‌وفصل موضوع انتخاب می‌کردند. در مسائل کردستان بابا را فرستادند. در پادگان نوژه هم باز بابا انتخاب شد و رفت... . 
‌مقاطعی که پدر شما در آنها حضور داشتند، مثل قضیه کردستان، آذربایجان و کودتای نوژه بحث‌هایی است که در عموم جامعه هم مخالف و هم موافق دارد. شما احتمالا در جریان این بحث‌ها قرار می‌گرفتید. فضای خانه شما در این مقاطع چطور بود؟ از یک طرف بابای شما در این قضایا نقش‌آفرینی می‌کردند و از طرف دیگر اپوزیسیونی وجود داشت که این مسائل را از زاویه دیگری نگاه می‌کرد. 
بعضی‌وقت‌ها که بابا می‌رفت، می‌دانستیم برای چه رفته و وقتی برمی‌گشت سؤالاتی هم می‌پرسیدیم. درباره بحث کردستان تا‌جایی‌که من می‌دانستم، بابا با عزالدین حسینی وارد بحث شد و آرامشی نسبی‌ به وجود آمد. من از بابا این را به خاطر دارم که گفت رفتیم با عزالدین حسینی بحث کردیم و این قسمت کار حل شد.  بابا را خیلی اذیت می‌کردند، چون مخالف داشت. من آب‌شدنش را روزبه‌روز می‌دیدم. دختری بزرگ بودم. به یاد دارم که آقام [امام] گفتند هرجا که جنگی و دعوایی می‌شود، من باید آقای اشراقی را بفرستم تا آنجا صلح و آرامش برقرار شود، اما این تلاش برای برقراری صلح و آرامش به قیمت ازدست‌رفتن بابا تمام شد. شاید یک بخش از مشکلاتی که منجر به سکته او شد، ناشی از فشارهایی بود که افراد تندرو به او وارد می‌کردند. 
‌‌ رابطه شما با بنی‌صدر چطور بود زهرا خانم؟ قبل و بعد از رئیس‌جمهورشدن و برکناری او. 
قبل از انقلاب که رابطه‌ای نداشتیم و بنی‌صدر را نمی‌شناختیم. البته خانم بنی‌صدر را در فرانسه دیده بودیم. فکر کنم دو دختر هم داشتند که زیاد دیده نمی‌شدند. بعد از ریاست‌جمهوری بنی‌صدر، هر وقت همسر او و همسر امام در میهمانی شرکت می‌کردند، یکدیگر را ملاقات می‌کردند. سطح ارتباط ما در این اندازه بود. بالاخره بنی‌صدر ۷۰ درصد رأی داشت و آن موقع محبوب بود. 
‌‌یعنی مراوده دوستانه‌ای بین پدر شما و بنی‌صدر نبود؟ 
خیر. رابطه کاری بود و رابطه خانوادگی نداشتیم. حتی با دیگر چهره‌ها ازجمله همسران اعضای نهضت آزادی مثل همسر آقای بازرگان و سحابی ارتباط بیشتری داشتیم. از افرادی که با آنها رابطه خانوادگی داشتیم، خانم دکتر حبیبی بودند که هنوز هم با او در ارتباط هستیم. ما با خانم بازرگان رفت‌وآمد زیادی داشتیم. سبک ایشان را دوست داشتم، آنها خانوادگی همه خاص بودند. به همین خاطر، وقتی خانم به منزل آنها می‌رفتند، من هم سعی می‌کردم که با خانم همراه شوم. 
ولی رابطه ما با خانم بنی‌صدر به این شکل نبود. به نظرم کمی گارد داشت. نمی‌شد خیلی به او نزدیک شد. فکر می‌کنم دخترهای او هم سن‌وسال من بودند، ولی من اصلا آنها را ندیده بودم. ارتباط بابای من و بنی‌صدر هم کاملا کاری بود. در مشکلاتی که درباره بنی‌صدر پیش آمد و کمیته حل اختلاف سه‌نفره تشکیل شد، بابای من با پیشنهاد آقا، به‌عنوان نماینده بنی‌صدر انتخاب شد. آقا، تصمیم گرفتند که بابای من را به دلیل روحیه ملایمش به‌عنوان نماینده بنی‌صدر انتخاب کنند. چون ‌طرف دیگر ماجرای آن اختلاف آیت‌الله یزدی بود. چند سال پیش آقای یزدی در یک برنامه تلویزیونی حاضر شده بود. در آن برنامه هرچه خواست به بابای من نسبت داد.  
‌شما با آیت‌الله یزدی در ارتباط بودید؟ 
ما قبل از انقلاب سالیان سال با آقای یزدی همسایه بودیم. به یاد دارم آیت‌الله یزدی هم به دلیل اینکه مدام در تبعید بود، در منزل حضور نداشت. دختر او -ملکه – هم‌سن‌وسال من بود و با هم دوست بودیم، پسرش مجید هم با برادرهای من دوست بود. خب [آیت‌الله یزدی] اخلاق خاصی داشت و امام هم می‌دانست برای برقراری تعادل در شورای حل اختلاف سه‌نفره، باید یک چهره ملایم حضور داشته باشد. 
‌‌ امام به بنی‌صدر اعتقاد داشت که معتمد خود - آقای اشراقی- را نماینده بنی‌صدر کردند؟ 
امام به بابا خیلی اعتماد داشتند. احتمالا به این فکر کردند که با این انتخاب فضا را تلطیف کنند، چون دلش می‌خواست که اختلافات فروکش کند. شرایط عادی در کشور وجود نداشت، علاوه بر جنگ خارجی، جنگ داخلی هم ‌داشتیم. اجازه بدهید خیلی درباره بنی‌صدر صحبت نکنم. بعضی از اتفاقات را باید به تاریخ سپرد تا بعدا درباره آن قضاوت شود. 
‌قبل از اعزام به نوژه، بحثی شد که دیگر نروند؟ 
وقتی عزم رفتن کرد، خیلی برای او دعا خواندم. بابا گفت اوضاع اصلا خوب نیست و با لبخندی ادامه داد معلوم نیست که زنده برگردم یا نه. گفت خواب دیدم در یک صف نماز جماعت ایستاده‌ام که همه درگذشته‌اند. فکر می‌کنم گفتند که امام جماعت آن هم آشیخ عبدالکریم حائری بودند. بعد گفت آخرین نفر هم آقای مطهری بودند که من کنار ایشان ایستادم. این خداحافظی آخر ما با بابا بود. او واقعا مظلوم رفت. به بابا در ماجرای شورای حل اختلاف خیلی ظلم شد. وقتی که فوت کرد، می‌گفتند که او نماینده بنی‌صدر بوده، ضدانقلاب بوده و از این حرف‌ها خیلی زدند. تا اندازه‌ای که نمی‌گذاشتند مراسم عزا برگزار کنیم. 
‌یعنی فاتحه نگرفتید؟ 
حتی معلوم نبود که اجازه بدهند مراسم تشییع هم برگزار شود. 
‌‌ چه کسانی؟ 
تندروها. زمان زیادی گذشت تا بفهمند بابا چه خدماتی انجام داد. 
‌‌ زهراخانم، یعنی شما مراسم ترحیم برگزار نکردید؟ چگونه مانع شدند؟ 
چرا مراسم را در حد یک مراسم معمولی برگزار کردیم. آقا کلا دوست نداشتند که برای خانواده خودشان مراسم برگزار شود و چون می‌دیدند که آقا دوست ندارند [از این موضوع] سوءاستفاده کردند. 
‌پدر شما در خانواده چه رفتاری داشتند؟ نگاهشان به حجاب چطور بود؟ مثلا دراین‌باره  با شما صحبتی می‌کردند؟ 
به‌هیچ‌وجه. من هیچ‌وقت از سوی بابا، امر و نهی ندیدم. فقط روزی که به [سن] تکلیف رسیدم، گفت: «زهرا، تو امروز تکلیف شدی. تکلیف هم که می‌دانی یعنی چه؛ یعنی بزرگ شدی و هرکاری که می‌کنی برعهده خودت است. پس از امروز باید احترام مادرت را خیلی حفظ کنی. اگر تا دیروز عصبانی می‌شدی و چیزی می‌گفتی به حساب من نوشته می‌شد، چون من مسئول تربیت تو بودم. ولی از این به بعد تو مسئول کارهایی هستی که انجام می‌دهی». 
۱۲ یا ۱۳سالم که شد، به من گفت: «زهرا جان تو دیگر بزرگ شدی و زیبا هم هستی و ممکن است که خیلی از پسرها بخواهند با تو ارتباط دوستی برقرار بکنند...». می‌خواست نصیحت کند، فقط این را گفت که «... گول‌نخور، حواست به آبروی خانوادگی هم باشد و گول هرکسی را نخور» همین و تمام. هیچ‌وقت نپرسید که با چه کسی رفتی و یا چه کاری انجام می‌دهی. حتی حاضر بود ما را تک‌ و تنها بفرستد شهر دیگری تا درس بخوانیم. خانواده بسته‌ای نبودیم. 

‌‌‌ حجاب شما چه بود؟ 
ما همیشه چادری بودیم. 
‌‌ از چه سنی چادر سر کردید؟ 
از زمانی که به سن تکلیف رسیدیم. اما قبل از اینکه به سن تکلیف برسم، وقتی متوجه شدم بابا دوست دارد با حجاب باشم اما مستقیم به من نمی‌گوید؛ تصمیم گرفتم، پیش بابا چادر به سر کنم و در راه مدرسه، پیچ دوم کوچه را که رد می‌کردم، چادر را تا می‌کردم و در کیفم می‌گذاشتم. به یاد دارم، یک‌ بار جشنی همراه با شعر و آواز و شادی در مدرسه برگزار شد؛ من هم در آن جشن شرکت کردم. بعدا فهمیدم که به بابا خبر داده بودند. چند روز بعد بابا غیرمستقیم گفت که اگر در مدرسه جشن و مراسمی برگزار شد، حواست باشد؛ بالاخره تو نوه آن پدربزرگ هستی.
‌ زندگی‌ شما بعد از مرگ پدر چگونه سپری شد؟ 
چشمم را باز کردم و دیدم همه زندگی‌ام رفته است. با اینکه امام بود، ولی واقعا پشتم خالی شد. احساس کردم که از صد به صفر رسیدم. اما (به‌خودم گفتم) دیگر باید روی پای خودت بایستی و تنها خودت هستی. در این شرایط سخت‌ترین موضوع برای یک دختر، مسئله ازدواج است که خودم تصمیم‌ گرفتم، یعنی انتخاب خودم بود. دومین موضوع، ادامه تحصیل و انتخاب رشته دانشگاهی بود که خودم انتخاب کردم. وقتی به آقا گفتم دانشگاه قبول شدم، خیلی خوشحال شدند. می‌دانید که گزینش، من را هم رد کرد. من آن‌موقع ازدواج کرده بودم. 
‌گزینش برای چه شما را رد کرد؟ 
به خاطر نمره انضباط و رأی به بنی‌صدر بود. سال آخر دبیرستان نمره انضباطم را پنج دادند. به بابام می‌گفتم به من گفته‌اند تو به بنی‌صدر رأی دادی برای همین به من پنج داده‌اند. 
 به آقا خبر دادم و گفتم: آقا من می‌خواهم از این مملکت بروم. گفتند: که چرا؟ چه شده. گفتم: جایی که نمی‌توانم ادامه تحصیل بدهم برای چه بمانم؟ گفتند: مگر چه شده؟ گفتم: گزینش من را رد کرده است. گفتند: علت چه بوده؟ گفتم: می‌گویند به بنی‌صدر رأی دادی. خب شما هم احتمال دارد به بنی‌صدر رأی داده باشید. گفتند: اینکه دلیل نشد برای ردکردن. گفتم: اگر نتوانم ادامه تحصیل بدهم می‌روم. فورا دایی (سیداحمدخمینی) را صدا زدند و گفتند احمد برو ببین چه شده. خلاصه آنجا پارتی‌بازی کردم! اما مثل من تعداد زیادی بودند که مجبور به ترک وطن شدند. به‌هرحال با رتبه خوب در دانشگاه تهران قبول شدم. بچه درس‌خوانی بودم. من بودم و مریم. مریم را هم رد کرده بودند. 
‌ مریم؟ 
مریم، دختر مرحوم دایی مصطفی. 
‌ او را به‌خاطر برادرش رد کردند؟ 
خیر. آن زمان مسئله برادرش مطرح نبود. او هم مثل من به اتهام ضدانقلابی‌بودن رد شده بود. برچسب ضدانقلاب از اول انقلاب به ما خورده بود (خنده). 
الان هم همین‌طور است! من مجلس هفتم ثبت‌نام کردم. پسر آقای یزدی به من زنگ زد، فکر کنم مجید بود. به من گفت که حاج‌آقا می‌گویند شما انصراف بدهید، چون قرار است رد صلاحیت شوید. گفتم: خب رد کنید، چرا انصراف بدهم؟ مجید به نقل از باباش گفت: خیلی بد است شما رد صلاحیت بشوید، زشت است. گفتم: زشت این است که شما نوه امام را حذف کنید. من تا دیروز و امروز شک داشتم که انصراف بدهم ولی حالا که خبر دادید، شهامت ردصلاحیت‌کردن را داشته باشید. 
‌چه سالی وارد دانشکده شدید؟ 
۲۱ بهمن ۶۱ ازدواج کردم و سال بعد در کنکور شرکت کردم و قبول شدم. قصد داشتم در کنکور تجربی آزمون بدهم. اما رضا (خاتمی) به من گفت: حال و حوصله پزشکی‌خواندن داری؟ گفتم: نه. فکر می‌کردم که هم‌زمان با تشکیل خانواده، خواندن پزشکی کار سختی است، به‌همین‌دلیل در آزمون انسانی شرکت کردم. 
‌ بعد از مرگ بابا، خانواده امام کمک یا همراهی با شما نداشتند؟ چطور بود که می‌فرمایید تنها بودید؟ 
شاید مقصر خودم بودم. چون آدم درون‌گرایی بودم و هنوز هم هستم. آنها نپرسیدند و من هم نگفتم. یک دختر ١٨ ساله با نیازهای متنوعی روبه‌روست، من هم قرار بود ازدواج کنم، ادامه تحصیل بدهم و تا قبل از آن بابا، از هر نظر من را حمایت می‌کرد. هم پدر بود و هم دوست خوبی بود. با فوت او، به‌غیر از ضربه مادی، ضربه عاطفی شدیدتری خوردم. 
‌ شما جهیزیه را خودتان گرفتید؟ 
جهیزیه خیلی ساده‌ای بود، چون رضا خیلی ساده بود و می‌گفت: ما نباید چیزی داشته باشیم. فضای اول انقلاب چنین روحیه‌ای را می‌طلبید. من آدم مغروری بودم. همیشه می‌گفتند: «زهرا مغرور است». هرگز مشکلات خود را بازگو نمی‌کردم و به‌همین‌دلیل، چه خانواده رضا و چه خانواده خودم، فکر نمی‌کردند که مشکلی دارم. بنابراین هرگز کمکی دریافت نکردم. با اینکه سخت بود، اما سپری شد. 
‌ برنامه ازدواج شما پیش‌بینی‌شده بود یا پیش آمد؟ 
وقتی بابا فوت کرد، احساس کردم آقا اصرار عجیبی دارد که من ازدواج کنم. هر از چندی می‌گفت: «بابا جان اگر خواستگار خوبی بود، ازدواج کن». با اینکه می‌گفتم سنم کم است -۱۸ سال بیشتر نداشتم- ولی امام می‌گفتند اگر مورد خوبی بود، ازدواج کن. اما وقتی پای رضا به میان آمد، عاشق شدم (می‌خندد). واقعا او را دوست داشتم. حتی قبل از اینکه او را ببینم، نسبت به او حسی داشتم. 
‌ قبل از خواستگاری آقای خاتمی را دیده بودید؟ 
به‌صورت خانوادگی آشنا بودیم، اما او را ندیده بودم. ما با مریم خانم، خواهر آقای خاتمی و همسر ایشان، مرحوم آقای صدوقی در قم همسایه بودیم. خانواده آقای خاتمی با دایی (سیداحمد خمینی) آشنا بودند. حتی دایی هم به این ازدواج مصر بودند. دایی حتی به‌شوخی به من می‌گفت: «زهرا زن کس دیگری نشوی، رضا خیلی خوب است!» وقتی که موضوع به‌طوررسمی مطرح شد، حس خیلی خوبی به ایشان پیدا کردم. 
‌ عکسی از ایشان ندیده بودید؟ یعنی تصوری از چهره ایشان داشتید؟ 
خیر. بار اول رضا را در مکه دیدم. سال ٦١ بود که از طرف بعثه به حج مشرف شدیم. من به‌همراه لیلی، دخترخاله‌ام، در هتل منتظر رسیدن آسانسور بودیم. رضا هم چون مجروح جنگی بود، با پای گچ‌گرفته و عصابه‌دست و البته سر تراشیده آمد! باهم که برخورد کردیم، لیلی هم به من سقلمه زد و گفت: «این رضا بود»، گفتم: «فهمیدم!» چه مکه‌ای شد (می‌خندد). بعدها آقای خاتمی گفت: من همه تلاشم را کردم که زهرا، رضا را با آن سر تراشیده و پای در گچ نبیند! ناخودآگاه او را دوست داشتم، ولی وقتی او را دیدم، عاشقش شدم. رضا، روشن‌ترین نقطه زندگی من است.
بعضی چیزها الطاف خفیه است و من این لطف خداوندی را در ازدواجم حس کردم. حتی اگر صد بار دیگر هم متولد شوم، رضا را انتخاب می‌کنم. 
‌اختلاف سلیقه نداشتید؟ 
اوایل آشنایی، با هم اختلاف روحیه داشتیم؛ رضا یک جوان انقلابی، خیلی ساده‌زیست (که البته الان هم همین‌طور است) و از من متدین‌تر بود. از طرف دیگر، من یک دختر شیک‌پوش و از یک خانواده متمول بودم. (این‌ رویه البته مربوط به قبل از انقلاب است! در خانه بابای من، صبح که چشمم را باز می‌کردم یک راننده و دو خدمه آماده بودند) با این حال هر دو (من و رضا) با هم تعدیل شدیم. به یاد دارم اولین ميهمانی‌ای که دعوت شدیم، لباس مخصوص ميهمانی و کفش پاشنه‌بلند پوشیده بودم. [وقتی] رضا دنبال من آمد، یک نگاهی کرد و گفت این‌طور می‌خواهی بیایی؟ گفتم چطوری؟ گفت آنجا همه خیلی مؤمن هستند، همه با مانتو و بدون آرایش هستند. گفتم رضا تو من را به این شکل پذیرفتی، سعی نکن من را تغییر دهی و او هم قبول کرد. 
‌ فاصله نامزدی تا عروسی شما چقدر بود؟ 
تقریبا سه ماه به طول انجامید. 
‌ در همه آن مدت شما تأکید کرده بودید که دختر شیک‌پوش و به تعبیری این‌طوری هستید؟ 
روز خواستگاری یک شلوار زرشکی پوشیده بودم، یک صندل پوشیده بودم که آن هم زرشکی بود. فراتر از آنچه معمولا ظاهر می‌شدم، حاضر شدم تا در مجموع متوجه نحوه و سبک پوشش من بشوند. 
‌ طبیعتا با چادر؟! 
بله با چادر سفید. امام حتی می‌گفتند وقتی قصد بر ازدواج باشد، زیاد نباید رو گرفت. 
‌ مخالفتی با سبک پوشش شما نداشت؟ 
چرا قبول نکند؟! بعضی وقت‌ها به او می‌گویم تو عاشق نشدی، من عاشق شدم. خب من را خیلی دوست داشت اما [به او می‌گفتم] تو هنر نکردی، تو با نوه امام ازدواج کردی؛ که هم وضع مالی خوبی داشتیم و هم ظاهرم خوب بود! (می‌خندد). یادم هست در جلسه خواستگاری، یک کاپشن زیبا به تن داشت که برای برادرش (علی) بود. یعنی گفت کاپشن علی را پوشیده بودم! آقای خاتمی هم خیلی خوش‌لباس بود. به‌هرحال روحیه انقلاب باعث شد سبک زندگی هم تغییر کند. هنوز هم درباره تیپ و چهره او حساس هستم. 
‌ شما لباس‌های ایشان را انتخاب می‌کنید؟ 
خیلی دوست دارد که من برای‌ او خرید کنم. این‌قدر این کار را انجام داده‌ام که اندازه‌ها را می‌دانم و اگر سفری بروم، برای او خرید می‌کنم. 
‌ به‌این‌ترتیب تیپ آقا رضا را شما عوض کردید؟ 
البته الان ناراحت می‌شود اگر بگویم، ولی... (می‌خندد) دونفری تعدیل شدیم. فارغ از این موضوع، ما باید خیلی مراعات می‌کردیم، بالاخره نوه امام بودیم، در ميهمانی‌ها زیاد نه، اما وقتی در مجامع عمومی ظاهر می‌شدیم، ملاحظه می‌کردیم. 
‌زمان ازدواج شما آقارضا دانشجو بود؟ 
بله دانشجو بود. خیلی اوقات لوازم خود را می‌فروختم بدون ‌آنکه بگذارم کسی حتی رضا متوجه شود. تصور کنید در اوج قدرت امام، من، دختر آقای اشراقی و نوه آقای ارباب (جد پدری من) به این شیوه زندگی می‌کردم. صبر زیادی داشتم. آدم مغروری بودم و روی پای خودم ایستادم. چند سال بعد یک فرصت مطالعاتی برای رضا پیش آمد و ما به خارج از کشور رفتیم. بدترین وضع مالی را آنجا تجربه کردم. 
‌ چند سال آنجا بودید؟ 
یک سال. بعد از اینکه بازگشتیم، وضع مالی ‌ما زیاد خوب نبود. 
‌ امام نسبت به استفاده از موقعیت و اسم و رسم خانوادگی چطور بود؟ 
آقا زمان حیاتشان، حواس‌شان به این بود که خانواده هیچ استفاده‌ای از رانت ایشان نکند. مثلا می‌خواستم به سفر سوریه بروم، مانع شدند. گفتند نمی‌شود بروی، گفتم آقا نه از اسم شماست و نه از امکانات شما. گفتم دوستم ثبت‌نام کرده و همسرم هزینه‌اش را می‌پردازد. 
برای همین وقتی فوت کردند غیر از اینکه رهبر جامعه بودند، خلأ نبودن یک بابابزرگ برای ما پیش آمد. بعضی‌وقت‌ها فرد از طریق خانواده به جایی می‌رسد و وقتی موقعیت‌ها را از او می‌گیرند، ادامه مسیر خیلی سخت می‌شود. اما ما آقا را به‌عنوان بابابزرگی که واقعا پدربزرگ بود از دست دادیم. منزل ما نزدیک بود، بیشتر عصرها به دیدن ایشان می‌رفتیم. با فوت امام، پدربزرگ خیلی خوبی را از دست دادیم. 
 ‌اما این‌طور که شما تعریف کردید و من متوجه شدم، شما خیلی مستقل بودید، چه وابستگی بین شما و امام بود که این‌گونه فکر کنید. من حتی فکر می‌کنم چندان هم نقش بابابزرگی را در زندگی شما ایفا نکرده یا حتی آن رسیدگی لازم را به‌ویژه اینکه شما پدرتان را هم از دست داده بودید، انجام نداده است. 
این‌طور نبود! با مثال بگویم. مثلا اگر دو روز به دیدن امام نمی‌رفتیم، می‌پرسید چرا نیامدی یا مثلا اگر دخترم فاطمه را که آن زمان یکی، دو سال داشت؛ همراه خود نمی‌بردم، می‌پرسید چرا «فوتول» را نیاوردی؟ فاطمه را «فوتول» صدا می‌کرد. من هم هنوز فاطمه را به این اسم در تلفنم ثبت کرده‌ام. درباره سؤال شما باید بگویم که اشکال از من بود. من فوق‌العاده آدم مغروری بودم که امکان نداشت برای نیازهایم با آنها صحبت کنم. 
‌امام بعد از انقلاب هیچ‌گاه مسافرت نرفت؟ 
خیر. ١٠ سال در خانه بود. 
‌شاید برای نسل من این سؤال باشد که چگونه ممکن است یک نفر از داخل منزل مديريت کند؟ 
زمانی که امام در قم بود، راننده بابا، آمیرزعلی نامی بود که بعدا راننده امام شد. بابا یک پیکان هم در اختیار میرزعلی قرار داده بود. منزل قم هم منزل ما بود که در اختیار امام قرار گرفته بود. این منزل بعدا در اختیار آقای منتظری قرار گرفت، بعدها آن را خریداری کردند. ما در قم یک باغچه داشتیم که گاهی بابا آقا را به آنجا می‌بردند تا آب‌وهوای او عوض شود. بعد هم با همین پیکان گاهی آقا را به داخل شهر می‌بردند که مردم فوج‌فوج به سمت ماشین می‌آمدند. 
یک بار آمیرزعلی در اعتراض به جمعیت گفت که چه خبر است، ماشین را خراب کردید! الان امام را پیاده می‌کنم تا او را ببینید! بابا بعدا به آمیرزعلی گفته بود که لحن صحبت خود با آقا را درست کند. یک بار آقا می‌خندید گفتم چرا می‌خندید؟ گفت با آمیرزعلی بیرون بودم، می‌زد بر سرش می‌گفت اگر عمامه به سر داشتم، الان نماینده مجلس بودم و راننده شما نبودم و بعد هم می‌خندید! بعد از آن بابا یک راننده دیگر برای امام در نظر گرفت و هرچه‌ که امام گفت اشکالی ندارد و او بماند، موافقت نکرد. 
یک بار در قم بودند که قلبشان ناراحت شده بود. سران کشور درباره یک ماجرایی که به‌درستی به‌خاطر ندارم محتوای آن چه بود، جلسه را در منزل ما برگزار کردند. تیم پزشکی هم بیرون منزل بود تا اگر اتفاقی برای امام افتاد، حاضر باشند. امام در طبقه دوم منزل بودند. 
در اتاق ایشان، یک کمد بود و من پشت آن کمد پنهان شده بودم! می‌خواستم بدانم چه خبر است! فقط به یاد دارم اتفاق بدی افتاده بود که نمی‌خواستند امام در جریان باشد اما بنی‌صدر هم که در آن جلسه حاضر بود، آن خبر را به امام گفت. بعد همه او را شماتت کردند که چرا این خبر را گفتی. حتی گفته بودند که آن روز امام در جریان اخبار نباشد و رادیو را هم از اطراف ایشان دور کرده بودند. من یادم است که وقتی شنیدم بنی‌صدر آن خبر را می‌گوید، پیش خودم گفتم چرا این خبر را اعلام کرد؟! 
‌از وقتی وارد تهران می‌شوند دیگر جایی نمی‌روند؟ 
امام وقتی وارد تهران شدند، اول به دربند رفتند، بعد وارد جماران شدند. یک روز پیشنهاد دادند که برای اولین سفر، آقا را به شاه عبدالعظیم ببرند. به‌خوبی یادم است که آقا به دایی گفت من با محافظ نمی‌روم. دایی گفته بود بدون محافظ امکان ندارد. آقا گفته بود محافظ‌ها خیلی مشخص نباشند. موقع حرکت وقتی دیدند که ماشین ضدگلوله است، منصرف شدند و نرفتند؛ گفتند اگر همان پیکان آمیرزعلی باشد، با همان می‌روم و در غیراین‌صورت نمی‌روم. بعد از آن، سفر مشهد مطرح شد. گفتند که با تشریفات نمی‌روم و در نهایت هم گفتند که اصلا از خیر آن گذشتم. چون من هرجا بخواهم بروم، باید با تشریفات باشد و تشریفات نمی‌خواهم. درباره مسائل سیاسی و حکومتی اما هر روز منزل ایشان جلسه بود. یک‌بار من گفتم آقا از خانه‌ماندن خسته نشدید؟ گفت همه جا آسمان دارد، زمین و درخت دارد، بچه و جمعیت دارد. من همه اینها را در فضای کوچک‌تر دارم. 
‌از منزل هم به‌هیچ‌وجه بیرون نمی‌آمد. 
خیر، تمام مدت در منزل بود. خب آن منزل حیاط نسبتا بزرگی داشت. منزل دایی هم کنار آن حیاط بود. 
‌خسته‌کننده نبوده است؟ یعنی در شهر هم نگشته بودند؟ 
خیر. اینکه پنهانی بروند؟ 
‌بله. 
نه. اصلا
‌پس اصلا فضای شهر را بعد از انقلاب ندیده بودند؟ 
بله. ندیده بود. 
‌سخت نبوده؟ 
بالاخره رهبرشدن کار سختی است، راحت نیست (می‌خندد) من گاهی فکر می‌کنم اگر ما آن زمان بزرگ‌تر بودیم، سعی می‌کردیم، تغییر و تحولاتی ایجاد کنیم. ما مخبرهای قوی بودیم که خیلی چیزها را به آقا می‌گفتیم و اگر بزرگ‌تر بودیم ممکن بود خیلی موارد تغییر کند. خیلی موضوعاتی که در دهه ٦٠ مطرح بود. مثلا همین گیردادن به لباس آستین‌کوتاه. حتی یکی از نوه‌های آقا را که آستین کوتاه پوشیده بود در پارک ارم گرفته بودند و می‌خواستند دست او را رنگ بزنند. ما اینها را انتقال می‌دادیم. مثلا دختر و پسری را در پارک بازداشت کرده بودند. می‌خواستند آنها را از دانشگاه اخراج کنند که وقتی امام متوجه شدند، گفتند آن مسئول باید اخراج شود، به آنها چه ربطی دارد. 
‌یعنی بعضی موضوعات که به امام منتقل می‌شد، دستخوش تغییر قرار می‌گرفت؟ 
بله. بعد از یکی از راهپیمایی‌های بیست‌ودوم بهمن بود که آقا پرسید که چند روحانی در راهپیمایی بودند؟ گفتم خیلی دیدم اما در جایگاه نشسته بودند. مردم معمولی هم پایین در خیابان بودند؛ بعد یک اطلاعیه نوشتند. سؤال‌های زیادی از این دست می‌پرسیدند. تک‌تک ماها را می‌خواستند و سؤال می‌کردند. یک سؤال را از تک‌تک ما می‌پرسیدند تا به یک نتیجه جمعی و مشخص برسند. من همیشه روایت‌های منتقدانه را مطرح می‌کردم. گاهی نسبت به طرح این روایت‌ها از من ایراد می‌گرفتند. می‌گفتند مسائل انتقادی را به امام نگو، چون قلب امام بیمار بود. 
‌چه کسی می‌گفت که خیلی انتقادی صحبت نکنید؟ 
بیشتر پزشکان این موضوع را مطرح می‌کردند اما با‌این‌حال، ما خیلی از این مسائل را طرح می‌کردیم. 
‌از نوه‌ها سؤال می‌کردند؟ 
بله، نوه‌ها نسل جوان آن مقطع زمانی محسوب می‌شدیم. من بیشتر مسائلی را که در دانشگاه رخ می‌داد مطرح می‌کردم. یک بار گفتم آقا دانشگاه خیلی سخت می‌گیرد؛ من ازدواج کرده‌ام، به من می‌گویند چرا حلقه در دستت انداخته‌ای. یادم است، زمان دانشگاه خانمی بود هر روز با پنبه می‌آمد سراغ من! من گونه‌ام به‌صورت طبیعی رنگ داشت و او فکر می‌کرد آرایش کرده‌ام. با اینکه من را می‌شناختند، اما از‌این‌دست برخوردها انجام می‌دادند. 
‌به امام که منتقل می‌کردید، واکنش ایشان چه بود؟ 
یک روز یک دست لباس مشکلی پوشیدم و به دانشگاه رفتم. عصر همان روز هم پیش آقا رفتم. آقا گفت چرا عزادار هستی؟ چرا مشکی پوشیدی؟ گفتم از دانشگاه شما می‌آیم! گفت چرا دانشگاه من؟ گفتم اگر غیر از این بپوشم اذیت می‌کنند. بعد نگاهی به کفش‌هایم انداخت و گفت کفش‌هایت چرا این مدلی است. گفتم آقا به خدا گیر می‌دهند. گفت برو بگو خمینی گفته این رفتار که انسان داشته باشد و لباس خوب نپوشد، این ریاکاری است. ما مورد به مورد و مقطعی این مسائل را منتقل می‌کردیم، اما شرایط انقلاب و جنگ شرایط را از وضعیت طبیعی خارج کرده بود. ما علاوه بر جنگ خارجی، جنگ داخلی هم داشتیم. به‌همین‌دلیل پرداختن به مسائل اجتماعی سخت بود و به این دلیل کمتر می‌شد به این مسائل بپردازند. 
ادامه دارد...

افزودن نظر جدید