- کد مطلب : 8161 |
- تاریخ انتشار : 25 خرداد, 1394 - 09:47 |
- ارسال با پست الکترونیکی
دهکردی: موظفیم تاریخ خودمان را مرور کنیم
مصاحبه را با شروع زنانه هیچکس نبود بیدارمان کند شروع می کنیم. آغازگر این نمایش زن ها هستند، در ادامه نیز در جای جای آن متوجه می شویم که کارگردان به مسئله زن به عنوان یک دغدغه مهم نگاه می کند. در جاهایی مواجه زن سنتی و زن مدرن و برخورد هر کدام با اتفاقات را میبینیم. آیا دغدغه و مسئله زن در این نمایش وجود دارد؟
بدون تردید چنین است. این مسئله در کار کارگردانی متوجه خود من بوده است، کما اینکه در کار قبلی خود من یعنی «متولد 1361» نیز همین دغدغه را میتوانید ببینید. دلیل آن نیز برای خود من روشن بود و از دل پژوهش هایی که در این زمینه انجام داده بودم برمی آمد. در آن کار نیز به همراه خانم ثمینی قرار شد به این دغدغه توجه کنیم و حتی به این موضوع فکر کردیم که اگر قرار باشد درباره نسل دهه 60 حرف بزنیم، اگر سراغ دختران یا زنان دهه شصت برویم، شمولیت بیشتر و مناسب تری دارد و جامعیتی در آن هست که در دل ان مصائب پسران دهه شصت را نیز می توان منعکس کرد. زیرا گستردگی که زنانگی دارد، در مردانه بودن کمتر نمود دارد. کما اینکه مردان نیز مصائب و رنجهای خودشان را دارند اما واقعیت این است که طی قرون و اعصار در جامعه ایرانی، وضعیت زن، وضعیت منحصربفردی بوده است. بخشی از آن مادرانگی زن و بخشی مصائب و مشکلات دیگری است. در آن اثر این اتفاق افتاد و باور من بر این بود که هنگامی که به سراغ زن یا دختر متولد دهه شصت می رویم، همه اینها را در دل آن می توانیم داشته باشیم. در این کار نیز به نوعی ادامه همان نگاه و ادامه همان رویکرد وجود دارد. این نکته را نیز می توانم اضافه کنم، واقعیت این است که بحث ما مربوط به یک سال و ده سال نیست؛ زنان و مادران این سرزمین طی قرون و اعصار و در یک بازه طولانی و مفصل همواره غربتی را سپری کردند که اتفاقاً خودشان نیز به شناختی درباره آن رسیده اند و می دانند که مطالباتشان چه چیزهایی است. گمان من بر این است که این مطالبات هنوز به شکل صحیح محقق نشده، به خاطر همین هم خود من در خوانش کارگردانی بر روی این موضوع تاکید بیشتری گذاشتم. این قصه به هرحال بویی از زنانگی می برد و قهرمان این قصه نیز یک زن است . دیگر قهرمانان نیز خود را در مقایسه با این شخصیت تعریف می کنند.
مفهوم دیگری که در این اثر بسیار بر روی آن تاکید دارید، مفهوم مرگ است. شروع، میانه و پایان این داستان، هر کدام به نوعی با مرگ در ارتباط است. نمایش با ترانه ای فولکلور در سوگ برادر شروع می شود، با مرگ مادیان ادامه پیدا می کند و در سرانجامش نیز با شلیک یک گلوله به پایان می رسد. سایه مرگ در دوران بعد از کودتا تقریباً در اکثر تالیفات هنری در این باره حضور دارد. نظر شما چیست؟
به هر حال تاویل، تحلیل و تفسیرها بر روی این اثر با نوع متن و نوع کارگردانی که اتفاق افتاده است، بیشمار خواهد بود. بدون تردید هرکس که این اجرا را می بیند تحلیلها و تفسیرهای خودش را از آن خواهد داشت که می توانند همه آنها به نوعی درست باشد، گاهی اوقات نیز می تواند در تضاد با خوانش اثر باشد. برای خود من بحث تاریخ و بحث حافظه تاریخی دو نکته بسیار مهمی است که همواره در این سال ها به شخصه تلاش کرده ام در آثاری که قرار است کار کنم، درنگ ویژه و بیشتری روی این موضوع داشته باشم، به این معنا که هنگامی که حافظه تاریخی ما درست کار نکند، ضعیف باشد، به خواب برود و یا خدایی نکرده بمیرد، تاریخ به دفعات زیاد اتافق می افتد و مصائب یکی پس از دیگری بر سر ما آوار می شود. به باور من اساساً مرگ اندیشی در شکل کلان خود اتفاق مبارکی است و اینکه ما هر لحظه بدانیم که مرگ در دو قدمی ما حضور دارد باعث می شود که اولاً خطاهای گذشته را یادمان بماند و گاهی به آن نگاه کنیم و دوماً نسبت به اکنونی که گذرا و شتابان است با کیفیت بهتری زندگی کنیم. بحث ما در این کار نیز بیش از هر چیز اشاره به خویشتن است. به تعبیر یکی از شخصیت های این داستان، ما موظفیم خود را در محضر مخاطب یا در محضر خودمان آفتابی کنیم و سپس تصمیم بگیریم که چکار باید بکنیم و بدانیم آنچه که زوال یا ازهم گسیختگی این خانواده را رقم می زند، هیچ چیز نیست جز عملکرد خود آنها، عبرت نگرفتن از تاریخ، فراموشی و خوابزدگی. خروجی همه اینها خانواده ای می شود که در این نمایش می بینید. تمام جان مایه ای که خود من در این کار داشتم یک هشدار و نهیبی نسبت به این قضیه است که ما موظفیم تاریخ خودمان را مرور کنیم. اتفاقی که در مورد 175 غواصی که پیدا می شود افتاد و تقریباً همه جامعه را در این مدت تکان داده است، یکی از مصادیق همین موضوع است. در مصاحبه ای که قبلاً داشتم نیز به این موضوع اشاره کردم که خود این اتفاق پیامی برای ما دارد و ما را با این پرسش مواجه می کند که آیا ما پیشرفت داشته ایم یا پسرفت؟ آیا دچار فراموشی تاریخی شده ایم یا خدایی نکرده خودمان را به فراموشی زده ایم؟ در کشور هلند هنوز هم آژیر قرمز نماد جنگ در یک زمانی از سال پخش می شود تا اولاً همچنان گوش مردم به این صدا آشنا باشد تا اگر شرایط جنگی پیش آمد با این صدا غریبگی نکنند و ثانیاً این نکته را به جامعه نهیب بزنند، ای کسانی که امروز در آرامش، رفاه و امنیت زندگی می کنید، این امنیت محصول زمانی است که انسان هایی برای شما جانفشانی کرده و شهید شده اند. تمام نگاهی که در این کار نیز وجود دارد همین است که اگر هویت و اصالت خود را از دست بدهیم، عاقبت خوبی نخواهیم داشت. باید همه اینها را نگه داریم و اگر مدرنیته ای نیز جوانه می زند، باید خروجیِ منطقیِ زیستِ پله به پله و مرحله ایِ از آن خود شده و آگاهی یافته ی خود آن جامعه باشد.
در بخش های مختلف این نمایش، آواها و موسیقی های محلی لری و کردی به وفور شنیده می شود. ترانه فولکلور لری، موسیقی لاک پشت ها هم پرواز می کنند حسین علیزاده و موسیقی نواحی هورامان. دلیل خاصی در انتخاب موسیقی از این دو قوم برای شما وجود دارد؟
قصه ای که در این نمایش رخ می دهد در روستایی در استان لرستان اتفاق می افتد، و خانواده ای که در نمایش می بینیم نیز طبعاً لر هستند و درخواست خود نویسنده نیز همین بوده است بعلاوه نکته ای ظریف در این باره که ما اتفاقاً کاملا آگاهانه بر روی اقوام دست گذاشته ایم. موضوعی که برای ما مطرح شد این بود که چگونه می توان شکوه قومی که سراسر تغزل و حماسه است را دوباره تداعی و خاطرنشان کرد. در روزگاری که شنیده و دیده می شود که خانواده های کرد، لر، گیلک، ترک و.. علاقه چندانی ندارند که فرزندانشان به زبان مادری آنها صحبت کنند. برای خود من این نهیب دیگری بود که لهجه ها، زبان ها و گویش ها پشتوانه هر ملتی هستند و اگر تاریخ این اقوام را از این سرزمین بگیریم دیگر چه چیزی برای ما باقی می ماند؟ امروزه حجم استفاده از واژگانی که هیچ کدام فارسی نیست چند برابر شده، بخشی از آن اجتناب ناپذیر است و چون نامی نداریم تا جایگزین آن کنیم واژه ای را به عاریت می گیریم اما مگر سعی، تلاش، کوشش و واژه های دیگر چه کمبودی دارند که ما از واژه وارداتی «ترای» استفاده می کنیم؟ همچنین هدف من این بوده است که دوباره یادآوری کنم چقدر موسیقی فولکلور و مقامی ما ناب، زلال و اصیل است و هر کسی را در هر جای دنیا با هر زبانی متاثر می کند. بر این اساس قوم لر در این نمایش و همچنین قوم کرد، ترک و همه دیگر اقوام در ذهنیت من جایگاه ویژه ای دارند وسرمایه هایی هستند که باید حفظ شوند، در این نمایش سعی کرده ام مشتی را نشان دهم که نماینده خروار باشد.
نمایش هیچکس نبود بیدارمان کند داستان عاشقانه ای است که بخشی از تاریخ اجتماعی را نقل می کند یا تاریخ اجتماعی ای است که بستری عاشقانه دارد؟ به گمان من تکلیف این سوال سرآخر برای کارگردان نیز مشخص نمی شود.
هر دو سویه محل درنگ خود من بوده است. طبیعتاً این کار یک کار اجتماعی است، در این موضوع تردیدی نداریم. هنگامی که درباره یک کار اجتماعی صحبت می کنیم، بدون شک عشق جایگاه رفیعی دارد و تمام سخن من این است که هنگامی که عشق قربانی می شود، طبیعتاً اجتماعی را به هم می ریزد، بنابراین هر دو سویه برای من حائز اهمیت بوده اما به هیچ عنوان اینطور نبوده است که بخواهیم یک کار صرفاً تاریخی را انجام دهیم. کارکرد تاریخ این است که نگاهی به ان انداخت و آموخت، اما عشق دغدغه ای بشری است که در تمام طول حیات بشر جاری و ساری بوده است. در این کار نیز بستر، بستری اجتماعی است، اما در این بستر اجتماعی عشق به شدت نمود پیدا می کند و در میانه های داستان این حس پیش می آید که عشق در محوریت قرار می گیرد و تاریخ در بستری حرکت می کند و به یک تراژدی ختم می شود.
در دیالوگ های رد و بدل شده بین خسرو و پروین به نظر می رسد این دو نماینده دو نوع تفکر در جامعه ما هستند که نزدیک به 100 سال است در حال مواجهه و برخورد با هم هستند. خسرو به عنوان نماد تفکر انقلابی و پروین نماینده تفکر اصلاح گری. هر کدام برای نظر خود استدلال هایی را می آورند. سوال من این است که زاویه نگاه نویسنده و یا کارگردان در این اثر در مواجهه این دو نوع تفکر کجاست؟
به گمانم این سوال شما را باید نویسنده اثر، آقای یاراحمدی پاسخ دهند اما آنچه که برای من مسلم است اینکه هر کدام به نوبه خود پاسخی به فراخور موقعیت دارند و اینکه هر کدام از این دو را منتسب به جریان فکری خاصی بدانیم، تحلیلی است که هرکسی می تواند داشته باشد اما کوشش خود من در حوزه اجرا این بوده است که بتوانیم روایتی را در محضر مخاطب صادقانه نشان دهیم و مخاطب در تقابل این دیدگاه ها و نگرش ها موضع خودش را مشخص کند. در کنار دو نفری که نام بردید سهراب را هم داریم که او هم نظرات و عقاید خاص خودش را دارد. پوران دخت را هم داریم که خودش طیفی را نمایندگی می کند و... اینکه مخاطب در اثر این تقابل ها و رویارویی ها به جمع بندی برسد. در این میان نقش شکوه اقدس، زن اول عیسی خان که به ظاهر مشاعر خود را از دست داده است و نگاه ماخولیاواری به جهان دارد اما در واقع حرف هایی می زند که به شدت عمیق و عارفانه است و شاید ان نگاه در مقابل همه این نگاه ها قرار بگیرد. اشاره می کنم به صحنه شام. تنها غذایی که در این بخش به عنوان غذای واقعی خورده می شود، غذایی است که دایه به شکوه اقدس می دهد، اما آدم های دیگر به ظاهر سر میز نشسته اند اما در حال تکه پاره کردن همدیگر هستند. واقعیت این است که شکوه اقدس مادر است و مادر زمین است و زمین سرزمین ما است. شاید اگر این نمایش را ادامه دهیم خسرو نیز حرف های بیشتری داشته باشد تا بگوید. در چند جا نیز اشاره می کند و می گوید من در همین چند وقتی که در این زیرزمین بودم به کشفیات جدیدی رسیدم. به این نتیجه رسیدم که باید خودم را در محضر مخاطب آفتابی کنم تا او بداند که چکار باید کند.
به نظر می رسد تا نیمه نمایش روند قصه گویی آن بسیار مناسب پیش می رود. بازی های خیلی خوب، دیالوگ های خوب و صحنه های زیبایی می بینیم، از نیمه داستان به بعد به نظر می رسد قصه گویی بر کل نمایش سایه می اندازد و مدام و پشت سر هم مخاطب با قصه هایی مواجه می شود که باید همه را در کنار هم بچیند. موافقید از نیمه دوم به بعد سرعت قصه گویی نمایش بالا می رود و به کلیت نمایش ضربه می زند؟
با این موافق نیستم که قصه گویی فرصت عرض اندام بازیگران را در نیمه دوم محدود می کند. این فرصت اتفاقاً چگالی و عمق بیشتری پیدا می کند. از نیمه نمایش صحنه ها شتاب می گیرند و کوتاه تر می شوند، آدم ها صریح تر حرف می زنند و از تکلف فاصله می گیرند. این روند شتاب گرفتن چیزی است که خواست خود آقای یاراحمدی و خواست من نیز بوده است، گویی متن از تاریخ واقعی حدوث این قصه که در دهه 30 بوده است آرام آرام به عصر حاضر نزدیکتر می شود. در بخش اول زبان پر از آرایه و پیرایه است و زبان سنگین و ادیبانه ای است. اما آرام آرام به بی پروایی و عریانی آدم ها می رسیم.
در جایی گفته اید که برای شما کارگردانی مانند شعر سرودن است. ارتباط تئاتر و شعر برای شما در چه چیزی است؟
به نظر من اساساً تئاتر در نگاه کلان خود یک شعر است. این کار هم کار شاعرانه ای است. این کار یک درام پلیسی یا جنایی نیست، بلکه تراژدی ای است که شاعرانگی در آن موج می زند. این هم برای خود نکته ای قابل درنگ است اما اینکه چرا گفته ام برای من کارگردانی مانند شعر سرودن است به این دلیل که بازیگری حرفه و شغل من است، اما هر گاه احساس کرده ام که باید شعری بسرایم، این کار را کرده ام؛ کارگردانی نیز برای من همیــــن بوده است. هر گاه تصور کرده ام که سوالات و دغدغه هایم را در قالب کارگردانی می توانم مطرح کنم به سراغ آن رفته ام. کارگردانی برآمده از نیاز زیستی من در هر بزنگاه تاریخی زندگی ام بوده است.
در برخی از صحنه های نمایش می بینیم تا هنگامی که خانمها در صحنه هستند، یکسری بحث های خانوادگی و عادی در جریان است اما به محض ورود مردها با بحث های فلسفی و سیاسی مواجه می شویم. این خودش نمی تواند نوعی نگاه جنسیتی باشد که در آن بحث های فلسفی مختص مردان است و بحث های روزمره متعلق به زنان؟
آیا حافظه تاریخی ما چیزی جز این به ما نشان می دهد؟
حتی اگر حافظه تاریخی ما این را بگوید نباید آن را نقد کرد و برآمده از بستری مردسالارانه دانست؟
بدون تردید. پروین نمایندگی همین نقادی را بر عهده دارد. چه در دیالوگ هایش با خسرو و مشخصاً سر میز شام، تمام صحبتی که پروین می کند به نوعی عزیمت زنان از وضعیت زن به عنوان صرفاً زن خانه و زندگی و..به زن به عنوان یک فرد در اجتماع که نقش فعالانه ای دارد را رهبری می کند. پروین معتقد است باید الف.ب.پ.ت را در جامعه آموزش دهیم و هنگامی که جامعه این حروف را آموخت، خود می تواند مصائب بزرگ بشری را حل کند. در صحنه شام پروین در نقش زن فرزانه و فعالی نمود پیدا می کند که حتی پدر خطاب به او می گوید: گردآفرید خانگی. جامعه ما به پروین ها نیاز دارد.
افزودن نظر جدید