- کد مطلب : 19628 |
- تاریخ انتشار : 27 آذر, 1397 - 14:02 |
- ارسال با پست الکترونیکی
«خوش به حال وزیر جوان با این دفتر کارش!»
بر شانههای ساختمان بیسیم کلاهفرنگی گرد تاریخ نشسته؛ از سال ۱۳۰۳ که آجر به آجر ساختندش تا اسفند سهسال بعد که در سالروز کودتای رضاشاه افتتاح شد و سالهای بعد، بسیاری از رویدادهای مهم از آن به بیرون مخابره شد. ٧٦سال طول کشید تا کلاهفرنگی جایی در فهرست آثار ملی برای خود پیدا کند و شماره بگیرد؛ سال ٨٨ که تابلوی موزه روی دیوارش نصب شد و امروز قرار است دفتر کار «وزیر جوان» باشد.
عمارت کلاهفرنگی خارج از شهر بود و آنطور که محترمخانم در خاطرش است، تا دوردستهایش، تا آنجا که به کوه میرسید، جز بیابان و دشت، از شهری که اینچنین امروز احاطهاش کرده، خبری نبود. کارکنان رادیو، راهی طولانی را با درشکه تا آنجا میآمدند، اما خانه بابا بیسیمی، درست پشت سر عمارت بود.
حالا که سالهای سال گذشته، در کلاهفرنگی ۶ ژنراتور، دستگاه بیسیم و تعدادی تابلوی نقاشی و فایلهای تصویری و میزها و صندلیهای قجری باقی مانده و اینطور که در خبرهای تازه گفتهاند، قرار نیست هیچکدام اینها از عمارت خارج شود. مدیر کل روابطعمومی وزارت ارتباطات گفته دلیل اینجابهجایی، علاقه وزیر به حفظ بناهای تاریخی است و هدف، حفظ بنای عمارت و احترام به کارکرد آن. حالا قرار است کار تعمیر تأسیسات بنا آغاز شود و محمدجواد آذری جهرمی صندلی وزارتش را آنجا برپا کند. محترمخانم میگوید: «خوش به حال وزیر.» و از آرزوی همیشگیاش حرف میزند؛ دیدن خانه کودکی و یادآوری خاطرات درختان توت و قناتها مانده؛ دیدن غلامحسین بنان و حمیدرضا نوربخش و شنیدن آوازشان از رادیوی بزرگ خانه.
محترمخانم! شما در همین عمارت کلاهفرنگی به دنیا آمدید؟
خانه ما پشت این عمارت بود، توی خانههای سازمانی. ٦ساله بودم که آمدیم توی این ساختمان. عمارت را که افتتاح کردند، پدرم زودتر آمد و بعد ما را با خودش آورد. پدرم مسئول اتاق فرستنده بود.
تا کی آنجا بودید؟
١٦ سال آنجا زندگی کردم، بعد ازدواج کردم و از تهران رفتم اما مدام میآمدم به خانوادهام سر میزدم و پیششان میماندم.
حتما خاطرات زیادی از آنجا دارید. یادتان هست، نخستینبار که رادیو را روشن کردید و نخستین صدایی که شنیدید؟
بله؛ رادیو تازه آمده بود. نمیدانم آن وقتها در تهران هنوز بقیه رادیو داشتند یا نه اما یادم هست که پدرم یک رادیو خرید و آورد خانه؛ زنان همسایه آمدند خانه ما که بشنوند. پیچ رادیو را میچرخاندیم و همه میگفتند: «آقای مشیری یک قوطی خریده که از توش صدا درمیاد.» هیچ وقت یادم نمیرود.
همسایهها -همه کارمندان ساختمان بیسیم- هم در خانههای سازمانی بودند؟
نه؛ اینطور نبود. خیلیها از راه دور میآمدند؛ اما کارمندان مسئول اتاق فرستنده یا آنهایی که کارهای حساس داشتند، پشت کلاه فرنگی، ٥٠٠ متر آن طرفتر از آن ساختمان بلند (اداری)، زندگی میکردند. مثلا آن طرفتر خواهرم و شوهرش که مسئول تأسیسات بود، زندگی میکردند. عمارت هم زیر دست آقای زاهدی بود؛ رئیس رادیو ایران. تمام دور و بر آنجا بیابان بود؛ از خود ساختمان بیسیم تا ته باغ که نگاه میکردی، یک دست صحرا بود تا کوه -مثل امروز نبود با این همه ساختمان.
پس چطور مدرسه میرفتید در آن- به قول خودتان- صحرا؟
مدرسهام نزدیک چهارراه قصر بود. نمیگذاشتند تنها برویم و برگردیم، باغبانی آنجا بود که من و بچههای دیگر را میبرد و برمیگرداند. یادم هست سر راه از سر شیطانی میرفتیم کمی بالاتر از باغ، در آنجا قهوهخانه «سید خندان» بود.
داخل عمارت بیسیم را یادتان هست؟
کمی یادم هست؛ هر کسی را نمیگذاشتند برود آن تو. یادم میآید از طرف مدرسه به من گفتند «پدر تو که آنجا کار میکند، پس میتواند به رئیس بگوید که بچه مدرسهایها بیاییم آنجا آواز بخوانیم.» این شد که من هم اتاق فرستنده را دیدم. با بچههای مدرسه و گروه موسیقی رفتیم آن اتاق بالایی و «ای ایران ای مرز پرگهر» را خواندیم و از رادیو پخش شد.
آدمهای معروفی که آنجا دیدید، چطور؟
پایین تلفنخانه یک اتاقک نگهبانی بود. خوانندهها میآمدند از آنجا رد میشدند و بعد میرفتند در سالن بزرگ اتاق اولی تمرین میکردند. من محمدرضا نوربخش، غلامحسین بنان و چند نفر دیگر را یادم هست. کارم این شده بود که میرفتم همان قسمت ورودی، روی پنجه میایستادم و از پشت پنجره تماشا میکردم که تمرین میکنند و بعد میروند طبقه بالا؛ اتاقک فرستنده صدا. من بچه بودم و خیلی آدمها را نمیشناختم؛ فقط میرفتم برای تماشا. اما پدرم همه را میشناخت. شبهای جمعه که آقای راشد یزدی صحبت میکرد، مادرم گوشش را میچسباند به رادیو و میگفت شما حرف نزنید تا من سخنرانی این آقا را گوش بدهم. آخ که چه خاطرههایی من آنجا دارم.
چرا رفتید مشهد؟
بعد از ازدواج به واسطه شغل شوهرم که آموزشوپرورشی بود و مدیرکل چند تا استان در شهرهای مختلفی زندگی کردیم؛ اهواز، اصفهان و بلوچستان. هر کدام از بچهها را یک جا دنیا آوردم. شده بودیم مارکوپلو؛ دست آخر هم آمدیم مشهد. من تنها بودهام در این سالها. خیلی جوان بودم که تنها شدم. ٥١ سالم بود که همسرم سکته کرد. اواخر جنگ بود. آن زمان در ایران قلب عمل نمیکردند، بردیمش آمریکا برای جراحی و برگشتیم؛ ٩ رگش بسته بود، ٦١ سالش بود؛ تقریبا ٣٠سال است که تنها هستم.
بعد از آن دیگر نرفتید عمارت و خانه قدیمیتان را ببینید؛ تغییری نکرده از آن سالها؟
آخرینبار ٤٠ سال پیش بود. یک آقایی آنجا بود ، ما را دعوت کرد خانهاش؛ خانه قدیم خودمان. رفتم یک ساعتی نشستم، دیدم خیلی قیافه خانه عوض شده است. ساختمانها همان است، ظاهرش عوض نشده اما داخلش تغییر کرده است. بوستان اندیشه هم یادم هست که میدان چوگان بود؛ ما بچهها هم میرفتیم تماشا. عمارت نباید عوض شده باشد؛ چون ثبت ملی است تا من آنجا بودم، همه چیز خوب بود.
از اتفاقات مهم تاریخی چیزی خاطرتان هست؟
یادم هست وقتی میخواستند مصدق را بگیرند، من خانه پدرم بودم؛ آنجا باغ بود. زمستانها گوسفند ته باغ داشتیم شاگرد باغبان میچراند، ریختند و اداره را گرفتند. این دو گوسفند را هم همان دو نفر ریختند که ببرند. مامور باغ دوید و گفت اینها را کجا میبرید؟ مال دولت نیست، مال آقای مشیری است.
آن موقع چند سالتان بود؟
به نظرم سال١٣٣٢ بود. آن وقتها یک بچه داشتم. آمده بودم خانه پدرم میهمانی. بعد از انقلاب هم که دیگر پدرم بازنشسته شده بود. سالهای بعد هم که دیگر از رادیو بیرون آمده بود و تلویزیون آمد و آخرش عمارت از رونق افتاد.
بعد از آن تلاش نکردید که عمارت را دوباره ببینید؟
نوهام خیلی تلاش کرد. نشد، اما خیلی دوست دارم آنجا را ببینم. میدانید، مرور خاطرات کودکی خیلی لذتبخش است. آدم از زندگی چه میخواهد؟ هر زمان هم از مشهد میآیم تهران، میروم موزه رضاعباسی جلوی در باغ مینشینم، برای پدرم حمد و سوره میخوانم و برمیگردم و توی راه عمارت را از دور نگاه میکنم. به نوهام گفتم، رضا جان، من دلم میخواهد فقط یک بار دیگر آنجا را ببینم. اجازه نمیدادند برویم داخل.
خبر دارید که قرار است عمارت به دفتر کار وزیر ارتباطات تبدیل بشود؟
چه خوب. اتفاقا لازم است کسی آنجا باشد و تنها رهایش نکنند. آن عمارت تاریخ بلندی پشت سرش دارد، کاش هر که آنجا میرود، خوب از آن نگهداری کند. امیدوارم وزیر خوش قدم باشد و شکل ساختمان را عوض نکند.
افزودن نظر جدید