- کد مطلب : 15624 |
- تاریخ انتشار : 23 مهر, 1396 - 15:55 |
- ارسال با پست الکترونیکی
روایتی از زندگی در حاشیه پایتخت
«خاتونآباد»، «فرونآباد» و بخشی از پاکدشت جایی است که کارگران کورههای آجرپزی همراه با خانوادههایشان زندگی میکنند. خانوادههایی که همه اعضای آن محکوم به کار هستند و شاید به همین دلیل است که بسیاری از آنها، فرزندان بسیاری دارند تا به این ترتیب نیروی کار زیادی داشته باشند. زندگی برای اهالی این منطقه در کار میان خشتهای گلی و آتشکورهها خلاصه میشود و تصویر آشنای آنها تماشای برج و ساختمانهای سر به فلک کشیدهای است که کیلومترها دور از تهران خودنمایی میکنند.
دودکشهای آجرپزی در جاده خاوران به سوی پاکدشت به طور کامل مشخص است. برای رسیدن به این دودکشها که نماد کورههای آجرپزی هستند باید راه ناهمواری را از میان نخالههای ساختمانی که در دو طرف جاده رها شدهاند، طی کرد. جایی که با غروب آفتاب ترسناک به نظر میرسد و سگهای ولگرد و گاهی حیوانات وحشی با پرسه زدن به دنبال پیدا کردن غذا هستند. با رسیدن به هر کارگاه با زنان و کودکانی روبهرو میشویم که با دیدن هر غریبهای از میان اتاقهایی که هیچ شباهتی به خانه ندارند، به بیرون سرک میکشند. چهرههای معصوم و زیبای کودکانی که بسیاری از آنها افغان هستند، تصویری است که نمیشود از مقابل دیدگان هر آدمی فراموش شود. کودکانی که تنها بازیشان، خاکبازی و بالا و پایین پریدن در میان تپههای خاکی میان سوراخهای کورههای آجرپزی است. بچهها با دیدن غریبه شهری از خانههایشان بیرون میآیند؛ به این امید که شاید برایشان خوراکی آورده باشد. درد مشترک همه آنها بیهویتی است. هیچکدام نمیتوانند ثابت کنند، چه کسی هستند و بسیاری نیز تاریخ تولدشان را نمیدانند. هر کدام سرنوشت و زندگی خاصی دارد. با زبانی که شاید بسیاری از کلمات آن نامفهوم باشد، از مهاجرتشان و سفر به ایران ، رها کردن خانه و کاشانه در افغانستان، رنج سفر و سختیهای آن و سرانجام زندگی سخت و مشقتباری را که در اینجا میگذرانند، میگویند. باورش سخت است وقتی در برابرت انسانی ایستاده که حتی از ابتداییترین امکانات زندگی محروم است اما در این میان قصه زندگی دخترک چهار سالهای که سالها با درد و رنج زندگی میکند، کمی متفاوتتر از دیگران است. دخترک چشمسبزی که هنوز نمیداند هواپیما چیست و چه شکلی است و به چه چیزی عروسک میگویند. او مثل بقیه خواهر و برادرها محکوم به پوشیدن لباسهای خواهر و برادر بزرگتر از خودش است. «رابعه» با چهره معصومانهاش از رویاهای کودکانهاش میگوید. رویاهایی که برای بسیاری از کودکان شهری در حد نیاز روزمره آنهاست. پنج خواهر و برادر که دو تن از آنها محکوم هستند بار زندگی را بر دوش بکشند. پدر، چند ماهی است که به دلیل شکستگی پا و پولهایی که برای درمان گرفته، بدهکار شده و نمیتواند کار کند.
مادر رابعه که یک ماه قبل نوزاد پنجم خود را به دنیا آورده، از تلخیهای روزگار و بیماری دخترش اینگونه میگوید: «یک سال قبل با امید این که وضعیت زندگیمان بهتر شود و از بدبختی که سالهاست گریبان مردم افغانستان را گرفته، نجات پیدا کنیم، راهی ایران شدیم. تا قبل از ما بسیاری از همشهریهایمان برای کار به ایران آمده بودند و ما نیز برای کار به ایران مهاجرت کردیم. البته این مهاجرت قانونی انجام نگرفته اما چارهای نداشتیم. از مرز زمینی همراه همسر و چهار فرزندم راهی ایران شدیم و خودمان را به خاتونآباد رساندیم. در اینجا خانوادههای بسیاری که از افغانستان آمدهاند، زندگی میکنند و همه آنها نیز در کورههای آجرپزی کار میکنند. کار در این کورهها با سختیها و مشکلات زیادی همراه است اما چارهای نداریم.
در کنار این کورهها، درهای حفر شده که کارگران در آن هر روز خشتزنی میکنند و پس از آمادهشدن خشتها، آنها را در کورهها قرار میدهند تا در حرارت آتش، این خشتها تبدیل به آجر شوند. در روزهای داغ تابستان بچهها نیز همراه پدر یا مادر مشغول خشتزنی میشوند و همه آنها روزمزد هستند. این کارگاههای آجرپزی متعلق به ایرانیهاست و ما نیز به عنوان کارگران روزمزد برای آنان کار میکنیم. اینجا هویتی نداریم و از شناسنامه و دفترچه بیمه خبری نیست. برای گرفتن شناسنامه و هویت باید پول زیادی بدهیم که از توان ما خارج است. البته برای گرفتن برگه هویت ثبت نام کرده ایم.»
صدای گریه نوزاد تازه متولد شده رشته سخنان ما را قطع میکند. تنها غذای این نوزاد، شیر مادر است و اینجا خبری از پوشک و شیرخشک نیست. برای کودکان اینجا، خوراکیهای بهداشتی وغیر بهداشتی معنایی ندارد زیرا تا نخستین مغازه فاصله زیاد و دستان پدر همیشه خالی است. مادر از بیماری دخترش حرف میزند: «رابعه به بیماری کبد مبتلا شده و به گفته پزشکان در افغانستان کبد او بزرگ است. وقتی به ایران آمدیم، درد و تب امان رابعه را بریده بود و یک پزشک خیر با انجام آزمایش و سونوگرافی به ما گفت، رابعه باید پیوند کبد شود. البته در ایران پیوند اعضا به غیر ایرانی وجود ندارد و از طرف دیگر توان مالی آن را نیز نداریم. دیدن درد و رنج دختر برای یک مادر سخت است. هر روز به چهره معصوم او نگاه میکنم و دلم میلرزد. او محکوم به درد کشیدن است و کاری نیز از من و پدرش برنمیآید.
چند ماه قبل، همسرم با موتور تصادف کرد و پای راست او شکست. برای عمل جراحی و قرار دادن پلاتین ناچار شدیم پول قرض کنیم و هنوز نتوانستهایم این قرض را ادا کنیم. همسرم نمیتواند مثل گذشته کار کند و به همین دلیل بار زندگی ما بر دوش پسر ۱۳ ساله و دختر ۱۱ سالهام است. آنها هر روز در کورههای آجرپزی کار میکنند تا زندگیمان تامین شود. البته این اتاقها را صاحب کوره آجرپزی در اختیار ما قرار داده است. اتاقهایی که همه ما هفتنفر در آن زندگی میکنیم و یک دستشویی مشترک برای ساکنان پنج اتاق این کوره آجرپزی وجود دارد. زندگی ما شباهت زیادی به یکدیگر دارد و تنها نگرانی ما، بیماری بچههاست. با هر سختی و مشکلات کنار میآییم اما وقتی بچهها بیمار میشوند، توان هزینههای درمان آنان را نداریم. البته گروهی از خیرین برای درمان رابعه اعلام آمادگی کردهاند و امیدوارم او را از دردی که سالهاست به جانش چنگ انداخته، نجات بدهیم. لحظه خداحافظی از آدمهای این دیار، بیرونق است و کودکانی که هویتشان جسمی است که روبهرویمان ایستادهاند. ۱۴ سال پیش تعدادی از بچههای آن نسل، قربانی جنایتی شدند که عامل آن پسر جوانی به نام «محمد بیجه» بود. او قربانیانش را به همین کورههای آجرپزی میکشاند و پس از تعرض آنان را به قتل میرساند. فاصله کورههای آجرپزی تا پایتخت آن قدر زیاد نیست ولی فاصله طبقاتیاش به این زودیها کم نمیشود.»
افزودن نظر جدید