گفتاری از محمدرضا تاجیک؛

مختصات يك جناح موفق در دهه پنجم انقلاب

با بهره‌اي آزادانه از آموزه‌هاي نيچه و فوكو - در كنش و حركت و تغيير مي‌رويد و مي‌بالد، هيچ جوهر ثابتي در او وجود ندارد، بلكه در فرآيندي دايمي به وسعت خود زندگي ساخته مي‌شود. اين سوژه نه صرفا مجموعه‌اي از اصول معرفتي و ايده‌ها و نظرها، بلكه برايندي از كردارها و كنش‌ها است.

اين سوژه با آفرينش سبك زندگي خويشتن، دايما خويشتن را تغيير مي‌دهد و موجودي تازه مي‌آفريند. اين سوژه يك فرآيند و صيرورت است، يا همان‌گونه كه كوندرا در «وصاياي تحريف‌شده» درباره مفهوم انسان در نزد تولستوي مي‌نويسد: يك سفر است؛ راه پرپيچ‌وخم است؛ سفري است كه مراحل پياپي‌اش نه‌تنها تغيير مي‌كنند كه اغلب، نفي كلي مراحل پيشين را نمايان مي‌سازد. اين سوژه، به‌جاي يك چگالي توپر و سفت‌وسخت، عين صيرورت و سياليت و شدن است. هيچ چيز ثابت و مستحكمي وجود ندارد كه در موقعيت‌ها و مصاف‌هاي متفاوت و متضاد زندگي دود نشود و به هوا نرود. شعار اين سوژه «وضوح و تمايز و ثبات را فراموش كن» است. سوژه زندگي‌اي چريك‌وار دارد، او بر فراز مغاك مي‌زييد. براي پيكار و مبارزه نيازي به اصولي متقن كه بر پايه آن نبرد خويش را آغاز كرد، ندارد. به‌مثابه يك چريك، خانه‌اي ندارد، اما همچنان مي‌جنگد و مقاومت مي‌كند. او براي مقاومت به بنيادگرايي نيازي ندارد؛ تنها يك اميد بي‌بنياد، تنها جايي كه او براي سكني مي‌يابد، جايي است كه انسان‌ها زندگي مي‌كنند، بدون آنكه نماينده اصل يا بن و بنيادي باشد. او فقط تصميم شخصي خويش را نمايندگي مي‌كند، چرا كه اهل خطر كردن است، مگر نه اينكه زيستن يعني خطركردن! سياست اين سوژه، سياست آنتاگونيستي است. او درصدد ايجاد تفاهمي يوتوپيايي در روابط نيروهاي گوناگون نيست، بلكه در جست‌وجوي بهشتي از كشمكش‌ها، نزاع‌ها و جنگ‌ها است.
در جامعه امروز ما چنين سوژه‌اي (فردي يا جمعي) يا اساسا متولد نشده، يا مرده پا به هستي گذاشته، يا سزاريني و ناقص متولد شده است. شايد بتوان چشم‌هاي خود را شست و در پس و پشت سياست‌گريزي و... ايرانيان، نشان و نشانه‌اي از نوعي امر سياسي و سوژه سياسي ديد. به بيان ديگر، شايد بتوان همان انگاره‌ها، پنداره‌ها و عادت‌وارهايي كه در سطح معنايي نخست بر انفعال سياسي يا سياست‌گريزي/  ستيزي ايرانيان، يا حتي بر اموري غيرسياسي، دلالت دارند را در سطح معنايي دوم به‌مثابه كنشي سياسي آگاهانه، هوشيارانه و فعالانه‌ تعبير و تفسير كرد و در متن و بطن مانايي تاريخي ايران و ايراني، به اين معنا رسيد كه انسان ايراني در تاريخ ديرينه و
پر فراز و نشيب خود هر زمان همه درها را به روي خود بسته مي‌ديده، دريچه نامنتظري را باز مي‌گشوده و سرود رهايي سر مي‌داده است و به اقتضاي شرايط زماني و مكاني- آن‌گاه كه به قول سعدي «سنگ‌ها را بسته و سگ‌ها را رها مي‌ديده» يا به بيان حافظ «از هر طرف كه مي‌رفته جز وحشتش نمي‌افزوده - همواره ادامه حيات ايراني‌اش را گاه با سازگاري، شكيبايي در مصايب، گاه ديگر، با نو شدن، بازآفريني بر حسب مقتضيات، تغيير ظواهر و روحيه و منش، سايش شخصيتي و هويتي، گاه بعد، با غضب‌الحليم (درشتي در نرمي)، عصيان و عرفان و ملامت (همچون ملامتي‌ها)، گاه نيز، از رهگذر قرار دادن اشراق در برابر عقل، نگريستن به عقل به‌مثابه امري كه «راه ننمايد مگر به عاجز» و «حيلتي كه رسوم اين جهاني را به كار آيد»، از خلاف عادت كام طلبيدن، دشنام به دهر و آسمان (نمودها و نمادهاي ظاهري) و... تداوم مي‌داده است. اما بي‌ترديد، اين سوژه سياسي آن سوژه نيچه‌اي و فوكويي نيست، يا آن سوژه‌اي نيست كه رانسير مي‌گويد سوژه آن است كه مي‌تواند به‌جاي خود، براي خود و به زبان خود سخن بگويد. در صورت و سيرت سوژه سياسي جمعي نيز، ممكن است ما در قاب و قالب انجمن‌ها و هيات‌ها و محفل‌ها و... نقشي از آن ببينيم، اما بي‌ترديد، اين سوژه جمعي سياسي آن نيست كه در هيبت يك حزب و سازمان مدرن سياسي ظاهر شده است. براي پرهيز از اطناب كلام، بگذاريد تمركز خود را بر همين سوژه جمعي سياسي قرار دهيم و تلاش كنيم روايتي از امروز و فرداي آن ارايه كنيم.
در جامعه امروز و در تاريخ اكنون ما ايرانيان، تب تحزب بالا گرفته و از در و ديوار فضاي بي‌سامان و آنارشيك سياسي، حزب‌هاي بدون حزب گوناگوني در رويش و پيدايشند. اين احزاب كه پديدآورندگان و كارگزاران آن نه از فرهنگ حزبي و نه از دانش و تجربه بازي تكثر و تفاوت و تحزب برخوردارند، معمولا از حزب بودن فقط نامي را نصيب برده‌اند و لاغير. شايد جامعه سياسي ما هنوز به بلوغي كه ضرورت و لازمه بازي حزبي است دست نيافته و شايد بازي حزبي در معنا و مفهوم مدرن آن اساسا درخور جامعه و سياست ايراني نيست. وقتي از حزب سخن مي‌گوييم مرادمان گروه سازمان‌يافته و متشكل از افرادي است كه داراي جغرافياي مشترك نظري و عملي هستند و هدف آنان نقش‌آفريني موثر در عرصه سياست و قدرت است. در ادبيات مدرن، حزب به‌مثابه حلقه‌ واسط ميان دولت و جامعه عمل مي‌كند و از اين‌رو، كارويژه‌هاي يك نهاد مدني را داراست. از منظر ديگر، حزب را مي‌توان مدرسه‌اي فرض كرد كه به آدميان علم، فن و هنر سياست مي‌آموزد و آنان را براي امر خطير و پيچيده تصميم‌سازي و تصميم‌گيري و تدبير منزل تربيت مي‌كند. حزب، همچنين توليدكننده نوعي هويت جمعي و نوعي عصبيت است. در يك كلام فشرده، حزب به هياتي از مردم گفته مي‌شود كه با هدف دستيابي و تسلط مشروع بر قدرت و بر اساس برخي اصول سياسي مورد توافق، متحد شده‌اند. حزب نماد و نمود تفاوت و ديگربودگي است. حزب زماني حزب است كه هم در پرتو آرمان‌هاي سياسي‌اش زيست و فعاليت كند و هم كارايي سبك‌هاي متفاوت زندگي سياسي و اجتماعي را به اثبات برساند. تفاوت مكان اصلي برساختن هويت و اجتماع در بين كنشگران حزبي است. تفاوت، جمعي از سوژه‌هاي سياسي را گرد هم مي‌آورد و به طور نمادين آنها را به‌مثابه هويت و پيكره متحدالشكلي كه به دنبال تغييرات در شرايط سياسي موجود هستند، به نمايش مي‌نهد. كنشگران حزبي -  با بهره‌اي آزادانه از آلبرتو ملوچي-  خودشان شكلي از سياست، قدرت، سبك زندگي، روابط اجتماعي و رسانه هستند كه از طريق فعاليت‌هاي‌شان آنچه را قدرت مسلط درباره خود مسكوت مي‌گذارد يعني حجمي از سكوت، خشونت و ناعقلانيتي كه همواره در پس رمزگان‌هاي مسلط پنهان مي‌ماند را افشا مي‌سازند. اين كنشگران از طريق فعاليت‌هاي حزبي يا به عبارتي دقيق‌تر، از طريق تفاوت‌ و تمايزشان در چگونگي انجام فعاليت‌ها، به جامعه اعلام مي‌كنند كه چيزي «ديگر» ممكن است و مي‌توان زندگي هرروزه را با آرمان‌هاي سياسي واقعي يا يوتوپيايي متفاوتي هماهنگ كرد. كنشگران حزبي، سياست‌هاي خويش و آرمان‌هاي خويش را زندگي مي‌كنند و آن‌گاه كه اين سياست‌ها و آرمان‌ها در تفاوت و تخالف و تضاد با ساير گروه‌ها و احزاب قرار مي‌گيرند، هويت و تشخص و تفرد مي‌يابند. حال فرض كنيد كه احزاب در همان بدو تولد خود گريزي جز تن دادن به نوعي «ادغام حذفي» و «حذف ادغامي» نداشته باشند يا به بيان ديگر، جز از رهگذر فرآيند «خودي‌شدن» و تبديل شدن به «سوژه منقاد» يا « ابژه قدرت حاكم» امكان بروز و ظهور نداشته باشند، آن‌گاه تحت نام حزب با چه پديده‌اي مواجهيم؟ پاسخ واضح و مبرهن است: «حزب بدون حزب»؛ حزبي كه از حزب‌ بودن فقط نامش را يدك مي‌كشد و اثري از نشانه‌ها و علايم حياتي حزبي در آن مشاهده نمي‌شود. اين‌گونه احزاب، آگاهانه يا ناآگاهانه، جزيي از صحنه نمايش قدرت هستند.
آگامبن ما را با استراتژي «حذف ادغامي» آشنا مي‌كند. از نظر او اين شعار هر نظم توتاليتري است كه: «سرخ‌پوست خوب، سرخ‌پوست مرده است.» مخالف همچون مخالف نبايد وجود داشته باشد. درست مثل مواجهه مدرنيته با يوگا كه تمامي سويه‌هاي آييني، سنتي و تاريخي آن سلب و سپس به شكل تكنيك‌هاي ورزشي يا آرامش‌بخش در جامعه ادغام و هويتي جديد بدان منتسب مي‌شود. دست آخر ما يك «يوگاي بدون يوگا» داريم، مانند «كافئين بدون كافئين». قدرت توتاليتر پيوستاري است كه هيچ خلئي را برنمي‌تابد، يعني اجازه نمي‌دهد حتي گوشه‌اي از فضاي انساني بيرون از روابط قدرت قرار گيرد. در منظر و ماواي اين نوع قدرت، آحاد جامعه تا جايي مي‌توانند «خودي» تعريف شوند كه شبيه حاملان و عاملان قدرت بينديشند، استدلال كنند و سخن بگويند. در اين فضا، رابطه قدرت با توده‌ها همان رابطه شبان و رمه است. به ديگر سخن، قدرت و حكومت مدرن، با الگوبرداري از «شبان‌كارگي مسيحي» از يك‌سو، سيطره معرفتي خويش از توده‌ها /جمعيت را بسط مي‌دهد و از سوي ديگر، به موازات اين گسترش «اراده به دانستن» مراقبت و مديريت خويش بر توده را اعمال مي‌كند و كنترل خويش را به جزيي‌ترين امور زندگي توده‌ها تسري مي‌دهد: زيرا شبان بايد به تك‌تك گوسفندان شناخت داشته باشد و از نيازها و خواست‌هاي‌شان آگاه داشته باشد، براي اينكه بتواند به خوبي از آنها مراقبت كند و سعادت اخروي‌شان را محقق سازد. بنابراين، از اين منظر، تنها اندك شماري از آدميان به سبب مرجعيت معرفتي و اخلاقي‌شان اين حق را مي‌يابند تا متولي هدايت و راهبري ديگران شوند و بر آنها حكومت كنند. اما در زمانه ما قدرت شبان و رابطه شبان- رمه دستخوش تحولاتي نيز شده است. نخست آنكه شبان قدرت متمركز در خود را از تمركز و تراكم خارج كرده و در تمامي عرصه‌هاي زندگي منتشر كرده است. اين «قدرت منتشر» يا «زيست‌قدرت» با بسط قلمروهاي مراقبت و كنترل، در جزيي‌ترين و خردترين اشكال زندگي رسوب كرده است. بدين‌ترتيب، آدميان عصر ما حتي در جزيي‌ترين و خصوصي‌ترين كنش‌هاي روزمره خود مانند غذا خوردن، لباس پوشيدن، تفريح كردن، آرايش كردن و روابط جنسي، درگير روابط قدرت هستند. به گفته آدورنو، حتي در يك ماشين را هم نمي‌توان بدون درگير شدن در روابط سلطه بست. رويه‌هاي «فرديت‌بخشي» در فرآيندهاي «تماميت‌بخشي» حل شده‌اند. چشمان قدرت، همه‌جا هست و هيچ نقطه‌اي بيرون از آن نمي‌توان تصور كرد. گويي ما آدميان در يك «خانه شيشه‌اي» زير سيطره چشم‌ها زندگي مي‌كنيم. از اين روست كه به قول ميلان كوندرا مشكل بشر امروز تنهايي و انزوا نيست، بلكه «تعرض به انزوا» است. دوم آنكه، همراه با تغيير «مكان‌هاي اعمال قدرت» «اشكال اعمال قدرت» نيز دگرگون شده‌اند. قدرت به‌جاي حذف و سركوب زندگي‌ها و هويت‌ها، آنها را دايما بازتوليد مي‌كند؛ اين قدرت مولد، زندگي را نابود نمي‌كند، بلكه با تعيين و تثبيت شرايط زيستن، به شما مي‌گويد كه كيستيد و چگونه مي‌توانيد باشيد، شما درون مرزهايي مي‌توانيد احساس كنيد، بينديشيد، ميل بورزيد و لذت ببريد كه قدرت آنها را از پيش ساخته است. قدرت مي‌كوشد هويت‌هاي ساختگي و ايدئولوژيك را همچون اموري طبيعي و بديهي و جهانشمول، كه قابل تغيير و دگرگوني و بازآفريني نيستند، بازنمايي كند. رهايي از سيطره چنين روابط قدرتي به‌سادگي ميسر نيست، زيرا همان‌طور كه گفتيم قدرت با جابه‌جايي‌هايي مدام و تغيير نقاب‌ها، هويت‌هاي مقاومت جديد را نيز به زير سلطه مي‌آورد و آنان را حذف ادغامي مي‌كند. براي مثال، اگر هويت‌هاي مقاومت از طريق سبك، گياه‌خواري، تغيير مصرف و بالاخره، با امتناع از آنچه هستند دست به مقاومت بزنند، قدرت با ايجاد كالاها و بازارهاي جديد مصرفي-سبكي هويت‌هاي مقاومت نوظهور و نوآيين را به نفع خود مصادره مي‌كند. بدين‌ترتيب، هويت‌هاي مقاومت نوين در همان روابط قدرت ادغام و به سوژه‌هاي رام و منقاد تبديل مي‌شوند، درست مثل آمبورژوازه شدن پرولتاريا. به بيان ديگر، قدرت نسبت به «ميل به متفاوت بودن» بي‌اعتنا نيست و با رويكردي پلوراليستي هر امر متفاوت و ديگرگون و بديع و جديدي را در پيكره خويش ادغام مي‌كند. بنابراين، تكثرگرايي گشوده به روي تفاوت‌ها، از طريق راززدايي و بيگانگي‌زدايي از امر متفاوت و نوظهور، منتهي به رام‌سازي هرگونه زندگي متفاوت و بيگانه مي‌شود: آدميان تا آنجايي مي‌توانند متفاوت باشند كه تحت طرح‌افكني‌هاي قدرت قابل رديابي و كنترل باشند و تماميت و هويت قدرت را خدشه‌دار نكنند.
 تاريخ سياسي معاصر ما، از يك منظر، روايت و حكايتي است ملال‌آور از اين‌گونه حزب‌هاي بدون حزب و از خود تهي است. زيرا اساسا تجربه تحزب در سرزمين ما، يك تجربه نابهنگام تاريخي است و از اين‌رو، حكايت آن حكايت يك «عقده اديپ» و ميل- در بيان لاكاني-   است: ميل به «شبيه‌شدن» و «اينهماني» با غرب، ميل به قرار دادن سوژه‌ها و نشانه‌هاي انديشگي- ارزشي غير خود (غرب) به‌مثابه آينه تمام‌نماي هويت خود، ميل به «كسي» شدن در هستي «ناكسي» خود: حرف / فعل غربيان بدزديده بس / تا گمان آيد كه هست او خود كس. مي‌دانيم نخستين مشتاقان بازي حزبي در اين مرز و بوم، شيفتگان گفتمان سياسي غرب و دقايق سازنده و پردازنده آن بودند. در سپهر انديشه ايشان، «حزب» نيز همچون بسياري از مفاهيم ديگر (قانون، آزادي، فرديت، مشروطيت، جمهوريت، پارلمان و...) به‌مثابه مفهوم (دال) جهانشمولي جلوه كرد كه امكان تكرارپذيري آن با مصداق‌هاي (مدلول‌هاي) غربي‌اش، در متن جامعه ايراني وجود دارد. اينان بر اين باور بودند كه تشبث و تشبه به مشرب سياسي ديگران، ملازمه‌اي با فرهنگ و تشكل‌هاي سياسي مسلط بومي ندارد: مي‌توان رفتار جمعي پيچيده و تشكيلاتي داشت، اما با فرهنگ سياسي «محفل»پسند و «فردگراي» بومي نيز ملازمه و ممارستي پايدار و تنگاتنگ داشت. به بيان ديگر، در برتابيدن رفتار و كردار ديگران نيازي به طي «راه طي‌شده» تاريخي آنان نيست، مي‌توان بدون هيچ زمينه تاريخي، معرفتي، فرهنگي و اجتماعي، دفعتا بر هيبت و هويت ديگران ظاهر شد و ره صدساله را يك‌ساله پيمود. اما از آنجا كه اين «ميل» به تشبث و تشبه مستحضر به پشتوانه‌اي فرهنگي نبوده و نيست، بازي‌باوران سياسي ما، در بازي حزبي خود هيچ ترتيبي و آدابي نجسته و نمي‌جويند و از بازي حزبي جز نوعي بازيگوشي كودكانه يا بازي قدرت را مراد نكرده و نمي‌كنند. بنابراين، نه هر كو كه بر جمع جمعيت‌ناشده و ولنگار خود نام «حزب» نهاد و دو روزي در كوچه و پس‌كوچه‌هاي سياست بي‌سياست به بازيگوشي مشغول شد  را مي‌توان حزب ناميد.
اما جامعه سياسي فرداي ما، خود را نيازمند درانداختن طرحي جديدي در عرصه كنش‌هاي جمعي سياسي مي‌بيند. اما اين احساس نياز در شرايطي شكوفا شده كه ديگر عصر احزاب سنتي كه به بيان بديو چيزي نظير انحصار معرفت و دانش و انحصار رهبري و هدايت سياسي‌ بوده‌اند، به پايان رسيده است؛ لذا ترديدي نيست كه بايد اين قالب زيروزبر شود. خلق سازمان‌هاي تازه يعني آفريدن تشكلي كه به مردم بسيار نزديك باشد، نه اينكه هدايت سياسي جنبش را به انحصار خود درآورد. بايد در مسير تجربه تشكل‌هايي قرار‌گيريم كه در پي منحصر ساختن دانش و معرفت به خود نيستند... امروز، از منظر كنش سياسي، با زنجيره‌اي از تجربه‌ها و آزمايش‌ها روياروييم. بايد به تكثر تجربه‌ها تن بسپاريم. حيطه‌اي واحد و يكپارچه به دست نداريم... پس بايد چيزي چون تجربه‌ورزي‌هاي محلي را قبول كنيم؛ درباره اين همه بايد كه دست به كار جمعي بزنيم. بايد به كمك مجموعه‌اي از مفاهيم فلسفي، اقتصادي و مفاهيم تاريخي، تاليف و تركيبي نو پيدا كنيم... تا پايان دهه ١٩٧٠، من و دوستانم از اين طرز فكر دفاع مي‌كرديم كه سياست رهايي‌بخش اولا، به قسمي حزب سياسي نياز دارد. امروز ما طرز فكر كاملا متفاوتي را پيش گرفته‌ايم و گسترش مي‌دهيم كه آن را «سياست فارغ از حزب» ناميده‌ايم. اين با «سياست سازمان‌نيافته» يكي نيست. هر سياستي جمعي است و لاجرم به‌نحوي از انحاي متشكل و سازمان يافته است. «سياست فارغ از حزب» يعني سياستي كه از حزب مايه يا ريشه نمي‌گيرد. سياست از آن تركيب (= سنتز) نظريه و عمل برنمي‌خيزد كه از نظر لنين معرف حزب بود. سياست از وضعيت‌هاي واقعي سرچشمه مي‌گيرد، از آنچه در اين وضعيت‌ها مي‌توانيم بگوييم و از كارهايي كه در اين وضعيت‌ها از دست‌مان برمي‌آيد و بدين اعتبار، دنباله‌ها يا زنجيره‌هايي سياسي، رويه‌ها يا فرآيندهايي سياسي، در كار است، اما اين همه را نمي‌توان در سايه يك حزب به كلي واحد و يكپارچه مبدل ساخت؛ حزبي كه در آن واحد نماينده نيروهاي اجتماعي معيني در جامعه و سرچشمه خود سياست باشد.
مارتا هارنكر نيز در همين فضاي بديويي اما با بياني ديگر تصريح مي‌كند به علت ناكامي‌هاي احزاب سياسي و بحران سياست و سياستمداران حزبي، از يك سو و وجود عمل رزمنده و اصيل بعضي جنبش‌ها و كنشگران جديد اجتماعي از سوي ديگر، گرايشي فزاينده-  در جهت كنار گذاشتن احزاب سياسي و حتي تا حد كمتري تمركز و رهبري در مبارزه در حال شكل گرفتن است. برخي مي‌گويند در مرحله كنوني ما مي‌توانيم بدون احزاب، فعاليت‌ها و اهداف‌مان را به پيش ببريم و وظيفه ما بايد در راه هم جهت كردن منافع گروه‌ها و اقليت‌ها حول يك هدف مشترك محدود شود. آنها در تاييد گفتارشان به عملكرد جنبش عليه جهاني شدن اشاره مي‌كنند: به عنوان نمونه در اعتراض‌هاي سياتل در ۱۹۹۹ آنچه ناظران را متعجب ساخت اين بود كه گروه‌هايي كه قبلا به‌نظر مي‌رسيد كه مخالف يكديگر باشند- اتحاديه‌ها، طرفداران محيط زيست، گروه‌هايي كليسايي، آنارشيست‌ها و غيره- بدون ساختار متمركز و متحدكننده‌اي كه تفاوت‌هاي آن‌ها را كنار بگذارد يا تحت تابعيت خود قرار دهد با يكديگر به طور مشترك عمل كرده‌اند. اما همان‌گونه كه مورخ بريتانيايي اريك هابسباوم مي‌گويد مجموعه اين اقليت‌ها، اكثريت ثابتي را تشكيل نمي‌دهد، اين گروه‌ها صرفا به‌خاطر يكي بودن منافع بلاواسطه‌شان با هم متحد مي‌شوند، اين اتحاد، بسيار شبيه اتحاد دولت‌هايي است كه موقتا در جنگ عليه دشمن مشتركي با هم ائتلاف مي‌كنند و بعد از دستيابي به هدف مشترك، اتحادشان از هم مي‌پاشد. تاريخ بسياري از قيام‌هاي مردمي در قرن بيستم به طور وسيع ثابت مي‌كند كه ابتكارات خلاق توده‌ها براي سرنگوني رژيم حاكم به تنهايي كافي نيست. آنچه در ماه مه ۱۹۶۸ در فرانسه رخ داد يكي از هزاران نمونه‌اي است كه اين نظر را مورد تاييد قرار مي‌دهد. موارد ديگري كه از نظر زماني و مكاني نزديك‌ترند قيام‌هاي مردمي در هاييتي در ۱۹۸٨-۱۹۸٧، انفجار اجتماعي در ونزوئلا و آرژانتين در دهه ۹۰ را مي‌توان نام برد كه توده تهي‌دست شهري بدون هيچ رهبري مشخصي به پا خاستند، شاهراه‌ها و شهرها را تسخير و فروشگاه‌هاي مواد غذايي را غارت كردند. با وجود بزرگي و رزمندگي‌شان اين جنبش‌ها در سرنگوني نظام حاكم موفق نبوده‌اند. از سوي ديگر، تاريخ انقلابات پيروزمند هر بار تاكيد مي‌كند كه بايد يك سازمان سياسي وجود داشته باشد كه در درجه اول قادر به پيشبرد يك برنامه بديل ملي باشد كه مانند چسب براي متنوع‌ترين بخش‌هاي مردمي عمل كند و در درجه دوم، قادر به تمركز نيروي آنها در حلقه تعيين‌كننده باشد يا به سخن ديگر در ضعيف‌ترين حلقه رقيب. همانطور كه تروتسكي گفته است اين سازمان سياسي پيستوني است كه بخار را در لحظه قطعي متراكم مي‌كند، به آن فرصت پراكندگي نمي‌دهد، بلكه آن را به نيروي محركه لوكوموتيو تبديل مي‌كند. انسجام استوار تشكيلاتي فقط ظرفيت عيني براي عمل به وجود نمي‌آورد، بلكه يك فضاي دروني ايجاد مي‌كند كه تشكيلات را قادر مي‌سازد در رخدادهاي مهم مداخله نيرومند داشته باشد و از فرصت‌هاي ايجادشده به خوبي استفاده كند. مهم است كه به‌خاطر داشته باشيم كه در سياست درست عمل كردن به تنهايي كافي نيست، بلكه بايد در لحظه مناسب درست عمل كرد و از نيرويي برخوردار بود كه ايده‌ها را به عمل تبديل كند. بنابراين، براي اينكه قادر باشيم بر نيروهاي بسيار نيرومندي فايق آييم كه در مقابل تحول مقاومت مي‌كنند، به تقاضاها و مطالبه‌ها سامان دهيم، كنش‌هاي سياسي گوناگون را حول هدف مشترك تمامي كنشگران هماهنگ كنيم و وحدت بخشيم، به‌نوعي سازمان سياسي نيازمنديم. پس، وقتي از سامان و سازمان سخن مي‌گوييم به «گردهم آمدن»، «وحدت» كنشگران مختلفي كه حول هدف‌هايي مشترك جمع شده فكر مي‌كنيم. اما وحدت هيچگاه به معناي «يك شكل شدن»، يا «همگون شدن» نيست و نه به معناي سركوب اختلافات، بلكه به معناي عمل مشترك است بر اساس خصوصيات متفاوت هر گروه. همانطور كه هارت و نگري مي‌گويند تمام انقلابات پيروزمند رنگارنگ بوده‌اند و دقيقا به سبب آن‌كه قادر بودند كنشگران مختلف را حول هدف واحدي متحد كنند پيروز شده‌اند.
اگرچه اين تحليل و تجويز بديو و هارنكر را زمان‌پرورده، شرايط‌پرورده، مكان‌پرورده و نيازپروده مي‌دانم و اين زمان و مكان و شرايط و نياز را در تاريخ اكنون ايران نمي‌بينم و نمي‌يابم، اما تاريخ و شرايط اكنون و فرداي جامعه ايراني را سخت متفاوت از گذشته و نيازمند درانداختن طرحي نو در عرصه رفتار جمعي و سوژه جمعي سياسي مي‌بينم و مي‌دانم. اگر بخواهم بستري براي تولد اين سوژه فراهم كنم، با بهره بردن از آموزه‌هاي هارنكر و ديگران بايد بگويم:
يك: گريزي از جمع‌بودگي و جمعيت‌شدگي نداريم. در زندگي و به تجربه دريافته‌ايم كه به هر كاري تواناييم، ولي هر كاري به تنهايي از تك‌تك ما ساخته نيست. هيچ‌كس نمي‌تواند اين راه را تنها بپيمايد. پس بايد تيم خود را بيافرينيم. (رابرت شيلر) وقتي افراد مناسب به هم بپيوندند، مشكلات مي‌توانند به فرصت‌ها تبديل شوند. (رابرت ردفورد)
 دو: تشكيلات صرف‌نظر از نوع و دامنه كاربرد آن؛ جدي‌ترين و ضروري‌ترين ابزار براي رسيدن به يك هدف مشخص اجتماعي به‌شمار مي‌رود. لنين بر آن بود كه «بدون يك حزب سياسي و انقلابي، پيروزي جنبش انقلابي ناممكن است». هدف ما تسخير، تحديد، تلطيف، تصحيح و توزيع قدرت سياسي و اجتماعي و مدني است.
سه: اگرچه سوژه شدن در عرصه سياست را زماني ممكن مي‌دانيم كه مستقيما وارد گود سياست شويم، سازمان‌ده كنيم، به تشكل فكر كنيم، با ديگران باشيم و راه براي تحقق عملي اصول و ايده‌ها و آرزوهامان پيدا كنيم، اما گود سياست را محدود به سياست مالوف و مرسوم نمي‌دانيم - و معتقديم هر امري از استعداد و امكان تبديل شدن به «امر سياسي» را دارد.
چهار: كنش سياسي مترادف كنش حزبي نيست، بلكه به معناي تحول كنشگران به سوژه‌هايي است كه مصمم‌اند نقش خود را در تغيير شرايط ايفا كنند، ما نبايد ضرورتا درباره فرمول‌هاي سنتي براي يك حزب جديد بينديشيم.
پنج: كار حزبي و تشكيلاتي به معناي مستحيل كردن فرديت و تفرد و تكثر نيست. به بيان كلودوميرو آلميدا، ارزش و موثر بودن سياسي اشخاص نبايد با پيوند صوري آنها با گروه سنجيده شود، بلكه بايد با دخالت مشخص آنها در پيشبرد و تكامل پروژه و خط سياسي سازمان ارزش‌گذاري شود.
شش: اعضا را مي‌توان حول مجموعه‌اي از ارزش‌ها، مطالبه‌ها و يك برنامه مشخص متحد كرد. بايد بتوانيم زنجيره‌ا‌ي از تمايزها ايجاد كنيم، بايد بتوانيم انواع گوناگوني از عضويت به وجود آوريم. همه براي فعاليت انگيزه واحدي ندارند يا ممكن است دايما فعال نباشند. اين نوسانات با زمان سياسي‌اي
كه افراد در آن به سر مي‌برند، بستگي دارد. ناديده گرفتن اين واقعيت و انتظار يك شكل واحد از عضويت، ما را محدود و سازمان‌ده سياسي را تضعيف مي‌كند. بنابراين، بايد نوعي از سازمان‌ده به وجود بياوريم كه براي انواع مختلف عضويت مناسب باشد و درجات مختلف فعاليت را در نظر بگيرد. ساختار اين سازمان‌ها منعطف‌تر باشد تا اين درجات مختلف عضويت را به حداكثر برساند.
هفت: قبول يا عدم پذيرش برنامه تشكيلاتي حدفاصل بين كساني است كه در درون سازمان قرار دارند و كساني كه بيرون ماندن از آن را انتخاب كرده‌اند. ممكن است بر سر بسياري از مسائل اختلاف وجود داشته باشد، اما در مورد مسائل مربوط به برنامه بايد توافق وجود داشته باشد.
هشت: ساختارها و سازمان‌هاي پايه بايد با نوع محيطي كه آنها كار سياسي خود را در آن انجام مي‌دهند همخواني داشته باشد. كلودميرو آلميدا معتقد است كه يك نقد معتبر از حزب لنيني اين است كه سطوح مختلف ساختار حزبي بدون در نظر گرفتن محيط‌هاي اجتماعي مختلف يكسان مي‌شود. هسته‌ها در همه‌جا درست به يك شكل بدون ملاحظه هر محيط بنا مي‌شد. يك كارخانه مشابه با يك زمين بزرگ روستايي يا يك دانشگاه يا يك كانال تلويزيوني.
نه: سازمان‌ده نبايد خودش را به اعضايي محدود كند كه به حزب اعتقاد دارند، بلكه بايد در بسياري از وظايف غير اعضا را هم در نظر بگيرد. يك راه براي انجام اين كار تشويق به ايجاد سازمان‌هايي است كه درون ساختار حزبي نيستند. اين امر مي‌تواند براي ساختار سياسي سودمند باشد، مثلا با استفاده از مهارت‌هاي فني و نظري موجود مثل تحقيقات يا تبليغات.
ده: تمايل به جمع و جمع‌گرايي به معناي نفي نيازهاي فردي هر عضو نيست. منافع فردي با منافع اجتماعي تخاصمي ندارد، تامين اولي پيش‌شرط تحقق دومي به شمار مي‌رود.
يازده: آن‌چيزي كه به آن نياز داريم در نقطه مقابل سانتراليسم دموكراتيك قرار دارد. پايه همبستگي بايد ظريف‌تر،
قابل انعطاف‌تر و ارگانيك‌تر باشد. نيروي سياسي بايد با سرعت‌هاي متفاوت حركت كند، در حال صورت‌بندي مجدد و دايم اولويت‌هاي تاكتيكي.
دوازده: بدون يك رهبري متحد، سياست موثر نمي‌تواند وجود داشته باشد، رهبري متحدي كه كنش سياسي در لحظه‌هاي مختلف مبارزه را مشخص مي‌كند. اين رهبري واحد به عنوان انعكاس يك خط عمومي عمل كه از طريق بحث توسط تمامي اعضا و تصويب اكثريت امكان‌پذير است.
سيزده: براي اينكه كاركرد دروني سازمان دموكراتيك باشد ايجاد فضا جنبه حياتي دارد، براي اينكه اعضا بتوانند مواضع خود را مستحكم سازند و از طريق تبادل‌نظر غني‌تر شوند.
چهارده: رهبراني بهترند كه بازتاب پيوند دروني نيروها در درون يك تشكيلات باشند؛ چون اين امر كمك مي‌كند كه اعضاي تمام گرايش‌ها احساس كنند كه در كاركرد تشكيلات بيشتر دخالت دارند. دموكراتيزه شدن واقعي تشكيلات به شركت موثرتر اعضا در انتخابات رهبري نياز دارد. رهبري به معناي كسب قدرت بيشتر نيست. رهبري به معناي قدرتمند كردن آناني است كه پيرامون او گرد آمده‌اند.
پانزده: تجديد سامان تشكيلاتي، شرط مداوم يك تشكيلات مانا و پويا است. اگر ميزان تغيير در يك تشكيلات كمتر از ميزان تغيير در بيرون آن باشد، ورشكستگي از راه خواهد رسيد. البته تمايل به آفرينش سامان و سازماني نو با اهدافي نو، بستگي به باور ما نسبت به ظرفيت‌هامان نيز دارد. نخواهيم توانست آن شويم كه مي‌خواهيم، اگر آن بمانيم كه هستيم.
شانزده: در كار تشكيلاتي، در آنچه پذيرفته‌ايم با هم انجام دهيم، بايد بتوانيم روي هم حساب كنيم. اگر بتوانم روي تو حساب كنم و تو نيز بتواني روي من حساب كني، تصور كن چه دنياي شگفت‌انگيزي خواهيم داشت. (چايلد هود رايم)
هفده: از سپردن مسووليت به اعضاي سازمان و از توزيع رهبري نهراسيم. بهترين‌ها را وارد تيم كنيم. با ايشان ارتباط داشته باشيم. اهداف پرمعنا را به آنها بسپاريم. به آنها باور داشته باشيم و اعتماد كنيم. سد راه آنها نشويم.
هجده: كاميابي يا ناكامي در هر سازماني يا در هر تلاشي بستگي به دو پرسش دارد: آيا با جان و دل كار مي‌كنيم؟ اگر پاسخ آري باشد، به كاميابي دست خواهيم يافت. آيا به يكديگر احترام مي‌گذاريم و حامي يكديگريم؟ اگر چنين است، بالا و بالاتر خواهيم رفت. (ديويد بلوم)

برچسب‌ها :

افزودن نظر جدید