- کد مطلب : 12908 |
- تاریخ انتشار : 25 دی, 1395 - 10:36 |
- ارسال با پست الکترونیکی
روایت غلامعلی رجایی از لحظات دفن آیت الله هاشمی: حاج سیدحسن آقا اصلا درحال خودش نبود
پس ازتشییع که به منزل بازگشتم برادری روحانی ازقم تلفن زد وضمن تسلیت های های گریه کرد. الآن که این نوشته را می نویسم دوست دیگری تلفن زد وگفت چشمانم اشکبار است و بغض اجازه نمی دهد بیشتر با تو صحبت کنم و تو را تسلیت بدهم .
خود من با اینکه سه روزاز این واقعه غیر منتظره تلخ گذشته مالک اشکهایم نیستم.احساس می کنم هیچ چیزمرا آرام نمی کند.امشب که پس از سه روز نشستم و پیامکهای تسلیت راخواندم تا بلکه کمی آرام بشوم، اما نشدم.تصور اینکه فردا به مجمع بروم و از پنجره دفترم نبینم که ماشین حامل حاج آقا به مجمع وارد نمی شود و ایشان از ماشین پیاده نمی شود و من سر راهشان نمی ایستم تا سلامی بکنم مرا بسیارعذاب میدهد.
چه لبخندی می زد هروقت اول صبح مرا می دید.هر روز صبح که آیت الله به مجمع می آمد واز جلوی اتاق کار من رد می شد تقریبا بی استثنا این توفیق ازآن من بود که بایستم وبه ایشان سلام بدهم ومهربانانه جواب بشنوم.نشد یکبارمعمولی به سلام من پاسخ بدهد.بارها این سلام با صحبتی ازسوی من وگاه از سوی ایشان همراه بود که یا می ایستاد ویا درحال حرکت با ایشان صحبت می کردم .بعضی روزها وقتی می دیدند سخنی نمی گویم وسرجایم می ایستم، نیم نگاهی به سمت راستشان که ایستاده بودم، داشتند گویی منتظرصحبتی هستند.بارها به بعضی گفتم این لبخند صبحگاهی هاشمی را با لذتهای دنیاعوض نمی کنم.بارها که ایشان را می دیدم در دلم می گفتم نکند روزی بیاید وماشین هاشمی پشت پنجره دفترم توقف نکند .ازآنچه می ترسیدم برسرم آمد.
پس ازنمازبا دو سه نفراز دوستان با مترو راهی بهشت زهرا شدم.باورم نمی شد روزی بتوانیم هاشمی را دفن کنیم.به کسی گفتم امروز یک نفردفن نشد. چه سرمایه هایی را با خود به زیرخاک برد.خوشا به حال خاک.
شب حادثه که ایشان را درمنزل امام غسل دادند ومن با فرزندان ایشان وجناب حاج سیدحسن وآقا سید یاسرخمینی نظاره گرکار بودیم من با چشمانی اشکبار فقط به چهره آرام نورانی هاشمی نگاه می کردم.با خودم می گفتم چطوراین کوه علم و تفسیر و تجربه و دنیایی از زیرکی و فطانت را می شود دفن کرد.
موقع کفن مهرنمازم را که تربت سیدالشهداست ازجیبم درآوردم و به حاج حسین از بچه های خوب جماران دادم تا بر روی سینه حاج آقا بگذارد که گذاشت.خواستم ازمن چیزی دراین سفرآخرت با هاشمی باشد.
حاج سیدحسن آقا اصلا درحال خودش نبود .غسل وکفن که تمام شد وقرار شد خانمها برای وداع بیایند سید برخاست وغمگینانه برصورت هاشمی بوسه زد.من هم خواستم صورتی را که بارها بوسیده بودم ببوسم اما نتوانستم.باورم نمی شد ونمی شود این هاشمی است که با آن هیبت که بارها و بارها شاهد بودم بزرگان سیاست دنیا درمقابلش زانومی زدند و دست بر زانو درمحضرش می نشستند و به سخنانش گوش می دادند بی جان در پیش روی ام بر کف تختی برای غسل افتاده است.
چه می شود کرد.قدرت خداست که درمرگ اینگونه آشکار می شود یا من فی الممات قدرته
قبل ازکفن دست به کف وساق پاهایش کشیدم . پاهایی که در زندان های مکرربسیارشلاق خورده بودند.گریستم وقتی به یادم آمد که یکباربه مناسبتی می فرمود هنوزگاهی پایم ازشدت کابلهایی که خورده واستخوانش شکسته تیرمی کشند.
چه تدبیردرستی بود این تقدیرکه هاشمی درکنارامام به خاک سپرده شد.
امشب که به مسجد محل رفتم شبیه به این تعبیر را ازیکی ازمامومین ومومنین مسجد شنیدم .چقدر مردم ما نکته سنج هستند.
ازاین پس نام و یاد هاشمی با نام خمینی توام خواهد شد. درمصاحبه ای که سه سال پیش با او داشتم و درکتاب "درآینه"- که این اسم را خود ایشان از بین چندعنوان پیشنهادی من انتخاب کرد-آورده ام بهترین واولین تحول را در زندگی اش مرهون آشنایی با امام می دانست.
کاش می دانستم این چند روز بین امام و هاشمی چه گذشته است.
توفیق داشتم در داخل ضریح امام نمازلیله الدفن را که می گویند بهتراست بلافاصله پس از دفن میت انجام شود برای هاشمی بخوانم .پس ازآن دو رکعت نمازهم برای امام خواندم و سر نهاده بر سر قبرامام بسیارگریستم وازایشان خواستم خودش برای آینده این انقلاب فکر و دعایی بکند.
روزهای سختی برمن و ما می گذرد .تنها دلخوشی ام این است که خدای هاشمی هست.
افزودن نظر جدید