- کد مطلب : 6245 |
- تاریخ انتشار : 10 آذر, 1393 - 08:44 |
- ارسال با پست الکترونیکی
نيمروز خيابانگردي با بيمار مبتلا به ايدز
«روزي كه براي گرفتن جواب آزمايش رفتم، وقتي اسمم را به مسوول درمانگاه گفتم، گفت آقا چرا انقدر دير؟ فهميدم... گفتم هيچ چيزي نگو. هيچ چيزي نگو. عقب عقب رفتم و نشستم. آزمايشگاه را روي سرم كوبيده بودند. تنها تعبيرم همين است... فقط گريه ميكردم. تا يك سال اول به اين فكر بودم كه ميميرم. ولي بعد از آشنا شدن با يك پزشك و يك روانشناس، بعد از يك سال، فهميدم كه مردن در كار نيست. زندگي ادامه دارد و فقط مسير زندگي ات تغيير ميكند. اولويتهايت تغيير ميكند»
خواب ديده بود كه ايدز دارد. عصر سرد پنجشنبه، در پاركي دور و خلوت در جنوب شرقي تهران با مردي قرار دارم كه خوابش تعبير شده و پنج سال است كه با ايدز زندگي ميكند.
كمي از ٦ عصر گذشته كه ساسان ميرسد.
« خواب ديده بودم كه رفتم آزمايش دادم و نتيجه مثبت بوده.»
٣٣ ساله است.قامتي كوتاه دارد و عمق نگاهش پر از اضطراب و تنهايي است. مثل همه مردهاست. مثل همه آدمها. آنقدر شبيه و بدون تفاوت كه اگر فردا يا ماه بعد از كنار هم رد بشويم نميشناسمش. ايدز، مهري بر پيشانياش نچسبانده. تفاوتهاي هورموني و ژنتيكياش هم در ظاهرش هيچ نشانهيي نگذاشته. حتي از مردهاي ديگر بداخلاقتر و عبوستر است. ١٢سال قبل ، وقتي مراجعات بيشمارش به روانپزشك او را به اين نتيجه قطعي رساند كه با بقيه مردها فرق دارد دست زد به انتقام. انتقام گرفتن از خودش.
« در بخشي از شهرداري مشغول كار بودم كه كارمان جمع كردن معتادان پرخطر بود. سه بار، عمدا، شرايطي ايجاد كردم كه سرنگ آلوده به دستم فرو برود. دو بار خودكشي كردم.»
پياده روهاي آب گرفته را زير پا ميگذاريم. فراري از باران به ايستگاه مترو پناه ميبريم و ساسان، در همهمه آمد و رفت قطارها، روي صندليهاي ايستگاه مترو، بي تفاوت به كنجكاوي نگاه آدمها، خودش را بيرون ميريزد. دو ماه قبل، شريك عاطفياش در يك مهماني به او خيانت كرده و ساسان كه براي اولين بار در عمرش عاشق شده و به شريكش ابراز عشق كرده، سرگشته از خيانتي كه شاهد بي واسطهاش بوده، بيمار بودن را فراموش كرده و لابلاي هر جمله، گريزي به آن شب مهماني ميزند و يادش ميآيد كه به فوت وقتي، بعد از خوابي كوتاه، چشم هايش شاهد خيانت شريكش بوده. حالا همين چشمها، همين نگاه سرگردان است كه به بعضي مسافران مرد مترو كه قد و قامتي برازنده دارند خيره ميماند.
«روزهاي اول، بعد از آنكه نتيجه آزمايش را گرفتم، به خودم نهيب ميزدم كه سعي كن با اين ويروس رفيق شوي. دوست شوي. اين ويروس هست. پس تلاش كن ياد بگيري كه چطور با آن زندگي كني.»
از خانواده پرجمعيت ساسان، فقط پدر از بيمارياش خبر دارد. پدري در آستانه كهنسالي كه وقتي شنيد، نگاهي به دور دستها، آنجايي كه ساسان به آن راهي نداشت انداخت و گفت: «مطمئنم كه تو خطايي نكردي.»
ساسان در اين پنج سال هيچوقت نفهميده كه پدر در خلوت خود چطور بيماري فرزند را براي خود حل و هضم كرده و چقدر به همان استواري بوده كه به هنگام شنيدن خبر نه گوشه لبش لرزيده و نه نگاهش دلواپسي به دل ساسان انداخته...
بين جملهها گاهي سكوت ميكند، گاهي اشك توي چشمهايش ميدود، گاهي چانهاش به لرز ميافتد و دوباره به ياد ميآورد كه ايدز، تلنگري بود به اعماق روحش. ايدز، باعث شد ساسان، خودش را بشناسد.
« ايدز كمكم كرد كه... قدرت پيدا كردم كه... ياد گرفتم چطور انرژيام را تخليه كنم. باور ميكني كه من بعد از ايدز دعوا كردن و لذتش را ياد گرفتم و شناختم؟ قبل از آن وقتي دعوا ميشد، وقتي اطرافم شلوغ ميشد، نميدانستم، بلد نبودم كه در اين موقعيت، بايد زبل باشي. حالتت را عوض كني. ريتمت را عوض كني. لازم است دروغ بگويي. بايد كاري انجام بدهي. باور ميكني؟ قبل از ايدز نميدانستم بايد اين كارها را بكنم. تا اين حد از نظر شخصيتي عقب بودم...»
ساسان در اين پنج سال و به واسطه آمد و رفت به باشگاه ياران مثبت و درمانگاه ايدز تغيير چهره بيماري را به چشم ديده.
«پنج سال قبل همه آنهايي كه ميآمدند باشگاه و درمانگاه، معتادان خيابان خواب و فقير بودند. امروز همه آنهايي كه ميآيند آدمهاي با اعتبار و تحصيلكرده هستند. همه هم از طريق رابطه جنسي مبتلا شدهاند.»
ساسان ميگويد كه از طريق سرنگ آلوده مبتلا شده. يقينش به اين است كه سرنگهاي آلودهيي كه در هنگام جمع آوري معتادان پرخطر در منطقه شوش به دستش فرو رفته او را مبتلا كرده. با وجود آنكه تا پيش از آزمايش، هيچوقت از وسايل پيشگيري استفاده نكرده اما اطمينان دارد كه همان سه باري كه عمدا شرايطي ايجاد كرد كه سرنگ آلوده به دستش فرو برود باعث ابتلايش شده است. اما بقيه آدمهاي جامعه اين را نميدانند. نميفهمند. نميخواهند درك كنند كه بيماري ساسان يك اتفاق شخصي است و هيچ كس اجازه ندارد ساسان را به خاطر ايدز و حتي نامتعادل بودن كاركرد هورمونهايش محكوم و قضاوت كند. اما در اين پنج سال همه به خودشان اجازه دادند كه ساسان را زير تيغ قضاوت ببرند. مثل آن مسوول درمانگاه عربها در چهارراه گلوبندك كه وقتي ساسان، مثبت بودنش را اعلام كرد، حاضر نشد از او خون بگيرد و يكي ديگر از همكارانش براي خونگيري از ساسان آمد.
بخشنامهيي براي زندگي
اولين نشانههاي شيب افزايش بيماري به دليل روابط جنسي پر خطر، اوايل دهه ٨٠ ظاهر شد. چندي بعد از آنكه رييس وقت قوه قضاييه با يك بخشنامه، ممنوعيت و تابوي توزيع سرنگ يكبار مصرف و وسايل پيشگيري در جمع معتادان كارتن خواب را شكست و نخستين مراكز گذري كاهش آسيب اعتياد در محلات حاشيهيي و فقير نشين شهرهايي همچون تهران و كرمانشاه راه افتاد كه فعالان اين مراكز، معتادان بهبود يافته و مبتلا به ايدز بودند كه با استقبال از تغيير نگاه دستگاه قضايي به اعتياد كه آن زمان و به دليل الگوي مصرف رايج، در تزريق و سرنگ مشترك تعريف و تلخيص ميشد، داوطلبانه براي جمع آوري (برچيدن) فرش پهناور سرنگهاي آلوده رها شده در اماكن عمومي و حاشيه خيابانها و پاركها اعلام آمادگي كرده بودند. توزيع سرنگ يكبار مصرف رايگان، همدردي با كارتن خوابهاي تزريقي از طريق مداواي زخمهاي باز و هولناكشان، ايجاد مراكزي كه علاوه بر يك وعده غذاي گرم، آگاهسازي معتادان از عواقب تزريق مشترك و ترغيب به رها شدن از اعتياد و حمايتهاي مادي جسته گريختهيي را به كارتن خوابهاي رانده شده از اجتماع هديه ميداد آنقدر مفيد بود كه فقط بعد از گذشت شش ماه، دستگاههاي متولي متوجه شدند كه يك يا دومركز در هر استان براي كاستن از بار اعتياد تزريقي كافي نيست و اين تصوير بايد در تمام شهرها قابل رويت شود.
به موازات اقدام دولت و انجمنهاي غير دولتي براي كسب مجوز ايجاد مراكز گذري كاهش آسيب اعتياد در سطح شهرها، تلاش جدي و زير پوستي مافياي مواد مخدر براي تغيير الگوي مصرف و زمينه سازي ورود محركها و جايگزيني با مخدرها نشانههاي كمرنگي به جا ميگذاشت. متخصصان ايدز اولين هشدارها را از فروپاشي ديواره نازك ترس از روابط جنسي محافظت نشده در مراجعان جوان خود دريافت كرده بودند در حالي كه انتهاي جاده نگرانيشان در مه غليظي از بي اطلاعي و ناآگاهي نسل جوان جسور پنهان مانده بود. آمار سه ماهه ايدز و گزارش رسمي وزارت بهداشت خبر ميداد كه بخشنامه رييس وقت قوه قضاييه نتيجهيي مترادف با موفقيت در كاهش تزريقهاي پرخطر در معتادان خيابان خواب داشته و مشاهدات مددكاران مراكز گذري كاهش آسيب اعتياد تاييد ميكرد كه معتادان كه در اين برهه از زمان، طعم زندگي را جور ديگري شناختهاند، حتي به قيمت اينكه هزينه سرنگ خود را گدايي كنند، حاضر به استفاده از سرنگ مشترك نيستند. اما همين معتادان كه با الفباي بهداشت فردي دمخور نبودند و محيط پيرامونشان هم مجالي براي درك اهميت بهداشت فراهم نميكرد و شركاي عاطفيشان هم آيينه عادات آنها بودند، ميلي به استفاده از وسايل پيشگيري نداشتند.
وسايل پيشگيري توزيع شده توسط امدادرسانان سيار وابسته به همين مراكز گذري بين معتادان كارتنخواب، يا بياستفاده ميماند و راهي اولين سطل زباله ميشد يا با پول و به ازاي هزينه يك پرس نشئگي معاوضه ميشد. نمونه اين رفتار و بي رغبتي به استفاده از وسايل پيشگيري در روابط جنسي، در جملات مراجعان مطبهاي خصوصي متخصصان عفوني و مردان و زناني كه با قدمهاي شتابزده، از درگاه خودحذفي محرمانه پايگاههاي انتقال خون رد ميشدند تا ترديد درباره آينده زندگي شان به دليل رابطه پرخطري كه داشتهاند را نقطه پاياني بگذارند هم انعكاس داشت. از سالهاي پاياني دهه ٨٠، تعداد مراجعاني كه نمونه خونشان از بابت آلودگي به ويروس اچاي وي مثبت بود و در پرونده شان و در مقابل سوال درباره ارتباط جنسي پرخطر علامت مثبت خورده بود رو به افزايش گذاشت. گزارشهاي سه ماهه نگران كننده شده بود. يك مبتلا و دو مبتلا و سه مبتلا به دليل رابطه محافظت نشده، در فاصله زماني كوتاهي رسيد به ٥ مبتلا و ١٠ مبتلا و... اصطلاح موج سوم ايدز و انتقال از طريق روابط جنسي پرخطر متولد شد.
زندگي با روياي مرگ
تير ١٣٨٩ رنگ زندگي ساسان يك جور ديگر شد. با طيفهايي ديگر. از سبز دريايي سقوط كرد به خاكستري آسمان ابري.
«روزي كه براي گرفتن جواب آزمايش رفتم، وقتي اسمم را به مسوول درمانگاه گفتم، گفت آقا چرا انقدر دير؟ فهميدم... گفتم هيچ چيزي نگو. هيچ چيزي نگو. عقب عقب رفتم و نشستم. آزمايشگاه را روي سرم كوبيده بودند. تنها تعبيرم همين است. شايد فقط يك بيمار مثبت اين حس را درك كند كه وقتي نتيجه آزمايشت، وقتي مثبت بودنت را به تو اعلام ميكنند، آن لحظه اول چه حسي داري. دنيا برايت چطور ميشود. منشي گفت برو بيمارستان. رفتم. گريه... گريه... گريه... فقط گريه ميكردم. آنقدر به مبتلا شدنم مطمئن بودم كه حتي آزمايش دوم را هم ندادم. ٤٥ روز روزه گرفتم كه خوب شوم. تا يك سال اول به اين فكر بودم كه ميميرم. ولي بعد از آشنا شدن با يك پزشك و يك روانشناس، بعد از يك سال، فهميدم كه مردن در كار نيست. زندگي ادامه دارد و فقط مسير زندگي ات تغيير ميكند. اولويتهايت تغيير ميكند. ياد گرفتم كه از يك اتفاق، هرچقدر بد و آسيبرسان، چطور بايد استفاده كني. فهميدم بايد بلد باشي كه چكار كني و چطور رفتار كني و اين بلد شدن در وجود خودت است. ولي بايد بگردي و پيدايش كني... ولي ميداني؟ ما ميرويم دنبال ايدز. ايدز دنبال ما نميآيد. ما رابطه پر خطر برقرار ميكنيم. ما معتاد ميشويم و تزريق ميكنيم. ما سرنگ آلوده را عمدا به دستمان فرو ميبريم. اما باور ميكني كه تا امروز نتوانستم از خدا بپرسم كه چرا من؟»
درد عدد دارد. رنگ دارد. براي ساسان عدد و رنگ دارد. دردي كه با اعلام ابتلاي ساسان به ايدز، دعوت نشده وارد شد و تمام وزنش را در يك لحظه انداخت روي شانههاي ساسان. ساسان تيرماه ١٣٨٩ معني درد را فهميد. وزنش را حس كرد. عددش را شناخت. رنگش را ديد. عدد درد براي ساسان، آن موقع كه از بيمارياش مطلع شد، همان لحظه اول، در همان كسري از ثانيه، از ١٠، ٩ و ٧٥ بود. با رنگي نزديك به سياه...
« راه به جايي نداري. سرگشته شدهاي. فقط ميخواهي نباشي. فقط ميخواهي بشنوي كه اشتباه شده. چنگ زدن است يك جوري. درمان دارد؟ ميميري؟ زنده ميماني؟ خانواده ات چه ميشود؟.... من خيلي سخت گريه ميكنم. خيلي سخت. اما آنروز، توي درمانگاه، جلوي آن زن گريه ميكردم. زار ميزدم. او هم با بيتفاوتي نگاه ميكرد و سوالهايي ميپرسيد كه اصلا آن لحظه آدم نميداند كدام را راست ميگويد و كدام را دروغ...»
كد ساسان ..,٦٠ است. هر فردي كه نمونه آزمايش خونش مثبت ميشود و به درمانگاه مبتلايان مراجعه ميكند، همان ابتدا يك كد چهار رقمي ميگيرد و تا پايان عمر با همان كد شناخته ميشود. اسمها آنقدر هويت ندارد كه اين كد و اين عدد چهار رقمي ميشود برگ حدس و تاييدهاي دور و نزديك درباره آينده و دوام و كيفيت زندگي مرد يا زن مراجعه كننده مبتلا... ساسان بايد از ماه آينده داروهاي ايدز را شروع كند. داروهايي كه دو ماه قبل و به مدت يك ماه مصرف كرد و آنچنان دچار توهم شد كه بعضي شبها خواب حمله نيروهاي داعش را ميديد و در خواب و رختخوابش ادرار ميكرد به تصور آنكه در دستشويي نشسته است.
ساسان يكي از قربانيان برهم ريختن تعادل و نظم هورموني و ژنتيكي است. پس از ٢١ سالگي، كوتاهمدتي بعد از طلاق همسرش و بعد از مواجهه با مشكلات فراوان روحي با واقعيت بيماري خود مواجه شده است. بيماري كه قابل درمان نيست و حتي بيشتر از ابتلاي او به ايدز روحش را زخمي كرده است.
«هفت سال از زندگي عقب افتادم. پير شدم. ويران شدم. خدا را به كتابش قسم ميدادم كه من را شفا بدهد. رفتم كربلا. جلوي ضريح امام حسين زانو زده بودم و التماس ميكردم كه يا زنده برنگردم يا شفا پيدا كنم... ماهها بعد رفتم پيش يك روحاني. باور ميكني كه خدا در زندگي من خيلي هست؟ وقتي از مشكلم با آن روحاني گفتم فقط من را نگاه كرد و با آرامش، بدون اينكه نكوهش و نفرتي در كلام و نگاهش باشد گفت ميتواني به خدا بگويي چرا؟ تو چيزي هستي كه خدا آفريده. پس برو و زندگي كن.»
ايدز آدمها را تبديل به بازيگر ميكند. بازيگراني كه درباره نقش خودشان خيلي خواندهاند و ميدانند. بازيگراني كه ميتوانند هر نقشي بازي كنند غير از بيمار مبتلا به ايدز. ميتوانند ناجي و والد و نجاتغريق باشند حتي در همان آني كه نفسشان براي ادامه حيات ياري نميكند.
«چهار ماه بعد از اينكه جواب آزمايشم را گرفته بودم، روانشناس درمانگاه تماس گرفت. رفتم درمانگاه. پسري نشسته بود و زار ميزد. روز اول خودم را ديدم. مهم نبود كه چطور مبتلا شده بود. ما دوست نداريم براي كسي تعريف كنيم كه چطور و چرا. زن خياباني ميآيد درمانگاه و ميدانيم كه از طريق حرفهاش مبتلا شده اما نميپرسيم و وقتي ميگويد تيغ آرايشگاه آلوده بوده ما هم قبول ميكنيم. همانطوري كه انتظار داريم و دوست داريم ديگران هم از ما قبول كنند. من بعد از تمام اين سالها ياد گرفتم كه فقط وظيفه دارم كمك كنم. ياد گرفتم كه من و همه آنهايي كه مبتلا به ايدز شدند، اين وسط هستيم و دور هر كداممان دايره، دايره، دايره است. هر فردي اجازه دارد در يكي از اين دايرهها وارد شود. اما دايره آخر، فقط خودت هستي و خدا...»
زندگي در انزواي بيخبري
نزديك نيمه شب است. باران بند آمده و تهران براي خواب آماده ميشود. ساسان مرا به جمع دوستانش دعوت ميكند. دوستان ساسان، دو به دو و در جمعهاي چهار و پنج نفره در گذرهاي پارك قدم ميزنند. پنجشنبهها موعد قرارشان است. بيايند كه شايد به مدد يك نگاه يا اشاره، براي چند ماهي يا حتي چند ساعتي از تنهايي رها شوند. تنهايي عميق و مفرطي كه گريبانشان را گرفته و در هيچ جمعي از همجنسانشان، جز آنها كه مثل خودشان هستند، دوستي ندارند. منزوي و آويخته به روابط سست و بيدوام، با آگاهي ناچيز درباره ايدز و روشهاي ابتلا و خطري كه از بابت روابط پر خطر بدون استفاده از وسايل پيشگيري تهديدشان ميكند .
افزودن نظر جدید