من آخرین فرزند پدرم بودم و هیچ علاقهای به کار پدرم نداشتم. او هم برای این که از من حمایت کند، مغازه سوپرمارکتی برای من راه اندازی کرد، اما آن روزها من جوانی ۲۵ ساله و بیشتر به دنبال رفیق بازی و خوش گذرانی بودم تا کار! تا نیمههای شب را با دوستانم میگذراندم و روزها تا لنگ ظهر میخوابیدم، به طوری که بعد از مدتی ورشکسته شدم و این در حالی بود که به موادمخدر سنتی اعتیاد پیدا کرده بودم. خلاصه روزگارم را به بطالت و معاشرت وخوش گذرانی با دوستان نابابم میگذراندم تا این که به پیشنهاد خانوادهام تصمیم گرفتم ازدواج کنم. آنها به خیال خودشان میخواستند به زندگی من سروسامان دهند.
من از دوران نوجوانی عاشق یکی از دختران روستا بودم، اما وقتی به خواستگاری اش رفتیم به دلیل اعتیادم نپذیرفتند، به همین دلیل تصمیم گرفتم که دیگر هیچ وقت ازدواج نکنم. خلاصه چند سال بعد، پدرم و بعد از آن مادرم از دنیا رفتند و ارثیه پدری بین ما تقسیم شد. با ارثیه ام خانه و ماشینی خریدم. در همین حال دوستانم دوره ام کردند که خانه ام را بفروشم و در کار خرید و فروش خودرو سرمایه گذاری کنم، اما با فروش خانه ام نه تنها در کارم موفق نشدم بلکه تنها سرمایه ام از دست رفت و بعد از چند سال ماشینم را فروختم و خرج کردم و حتی پول خانه اجارهای را هم نداشتم. کم کم با روی آوردن به موادمخدر صنعتی سر از پاتوقهای استعمال مواد مخدر درآوردم و به کار خلاف روی آوردم. چندین بار نیز به اتهام سرقت و خرید و فروش موادمخدر به زندان افتادم. خواهر و برادرانم چندین بار خواستند به من کمک کنند و من را در کمپ بستری کردند، اما من تمایلی به ترک موادمخدر نداشتم؛ بنابراین دیگر خسته شدند و من را به حال خودم رها و فراموش کردند که چنین برادری دارند. سال هاست که نه خانهای دارم و نه خانوادهای و بیشتر از همیشه از زندگی خسته و بیزارم و..
افزودن نظر جدید